فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی
اميد و تندرستی مهمون وجودتون
سفره تون رنگين وگسترده
صبحانه تون سرشار از عشق
روزيتون افزون
ودلتون قرص به حضور خداوند
در لحظه لحظه زندگی
صبح بخیر
رز💙:
"مهربان " بودن مهمترین قسمت
" انسان " بودن است.
این " دل " انسان است که او را
" سعادتمند " و " ثروتمند" میکند.
دلتون مهربااااان
زندگیتون آرااااام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موانع دیدار با امام زمان عجل الله
🔊 #آیتاللهناصری
💥ببینید و انتشار دهید
•|°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
•من سرم گرم گناه است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲۰
_مگه بده ؟
_نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم ... با این دختر تربیت کردنش !
یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال !
با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد ....
_آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟!
_خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟
مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت :
_آره خانومم تو بعد از 2 سال هنوزم خوشگلی
_بر منکرش لعنت !
هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد
_بچه ها ما اومدیم
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
_زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !!
_الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟
کسری با عشق نگاهش کرد و گفت :
_آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد
با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم :
_یاد بگیر
دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره ... گفتم
_جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟
ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد ....
یکم مشکوک می زد ... رفتم پیشش و آروم گفتم :
_سانی ها کن
_وا ! یعنی چی ؟
_جون من
_ چرا قسم میدی ؟ بیا ...
همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم :
_خاک تو سرت !! همینجوریم ۲۲۰ کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟
_الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟
_که ۲۲۰ کیلو شدی ؟
_نه کباب ترکی خوردم
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
#تلنگرانہ
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓
#عکسبازشود
آیتاللّهسعادتپرور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
👈سکــوت:
دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده
یه راهِ تمرینِ صبوریه!
یادت باشه؛
دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️
اگه بتونی؛
بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛
🌈برنده ای...
o࿐◌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
براےبیخردانزرقوبرقاینعالم
غبارچادرزینببراےماڪافیست:)✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت24
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
ـ آی آی ...
صدای فریادش که بلندتر شد ، کمر صاف کرد و ایستاد :
ـ مستانه !
خندیدم و با حرص گفتم :
ـ زیادی خانم جون دوستت داره ... درست مثل قدیم ها که همش هوای تو رو داشت .
شلنگ را پایین گرفتم . نگاه مهیار سمت سر و صورت و لباس های خیسش بود که گفت :
ـ اگه همه طرف من باشن ، من طرف توئم ... واسه چی غصه میخوری ؟
آهی کشیدم و آهسته گفتم :
ـ مهیار دلم گرفته .
نمی دانم صدایم چقدر غم داشت که نگاه نگران مهیار فوری سمتم برگشت :
ـ چرا ؟
ـ نمی دونم ... حس می کنم همه فقط تو رو می خوان ... هوای تو رو دارن ... من انگار ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم . سمتم آمد و فوری شلنگ را از دستم گرفت :
ـ فکر و خیال الکی نکن .. باز کن اخماتو ...
و بعد دستش را مقابل شلنگ گرفت تا آب با فشار به صورتم پاشیده شود . جیغ زدم :
ـ مهیار !
و او برای اولین بار با شیطنت دنبالم کرد :
ـ یکبار دیگه شکایت کنی من می دونم با تو ..
من دور حوضچه می دویدم و از دست او فرار می کردم و او می خندید . تا اینکه مامور آب آمد :
ـ بلا گرفته ها ... فردا میان آب این خونه رو قطع می کنن ... ببندید شیر آب رو .
بالاخره قالیچه شسته شد . لباس عوض کردیم و روی ایوان خانم جان نشستیم . خانم جان هم برایمان چای و میوه آورد و مهیار به شوخی گفت :
ـ میگم خانم جان اگه فرشی ، قالیچه ای بازم هست بگو ... من میشورم واست .
ـ الهی دردت به جونم ... نه دیگه فقط همون یه قالیچه بود که شستی .
مهیار دست دراز کرد و در حالیکه استکان کمر باریک چای را همراه نلبکی اش جلوی دستم می گذاشت گفت :
ـ برید به جون مستانه خانم دعا کنید که باعث این خیر شد .
خانم جان نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت :
ـ این بلا گرفته از همون بچگی مایه ی خیر بود ... انقدر ریخت و پاش می کرد که به همین بهونه کل خونه رو می دادم ارجمند و نقره تمیز کنند .
این حرف خانم جان مرا یاد کودکی ام انداخت و یاد اجبارهای خانم جان که باعث خنده ام میشد . مهیار هم خندید . چون سیاست کاری خانم جان را از زبان خودش شنیده شده بود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و ما قراری داشتیم..
با غروبِ صحنِ انقلاب..❤️
#امامرضا(ع)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•