فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏
با نام و یادت💕
آغازمیڪنیم امروزمان را
خدایا🙏
به اندازه مهربانیت💕
در ڪار همه برکت
درمشکل شان گشایش
در وجودشان سلامتی🌸
در زندڪَیشون خوشبختی قرارده🙏
آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
روزتون عالی🌹
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 مدیریّت پنهان حضرت ولیعصر (عج)
💖 امروز شیعه به دست مبارک امام عصر (عج) پرچم بلند کرده است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت44
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
تا بعد از ظهر در اتاق ماندم. نماز را در همان اتاق خواندم و استراحتی کردم . بعد از ظهر بود که سر و صدا ها کم شد . انگار مسافران برای استراحت به خواب عمیقی فرو رفته بودند . دلم خواست قبل از غروب ، در باغ خانم جان ، ته همان حیاط ، کنار همان درخت سیب بنشینم و همراه با انوار نارنجی رنگ خورشید ، گریه دلتنگی سر دهم .
پله ها پایین آمدم و آهسته سمت حیاط رفتم . ورودی حیاط وقتی سمت پله ها چرخیدم تا دمپایی پا کنم ، با دیدن رهام که روی حصیر روی ایوان نشسته بود ، لحظهای جا خوردم .
فوری جابجا شد و سلام کرد و من تنها جوابش را به سردی دادم و از میان درختان حیاط گذشتم . دلم می خواست هر چه زودتر از میان درختان باغ گم شوم تا از تیررس نگاهش خارج شوم . درست کنار درخت سیب بود که برگشتم طرف خانه خانم جان .
از آنجا چیزی پیدا نبود ، جز نرده های ایوان که به زحمت می توانستم حدس بزنم که رهام هنوز روی ایوان نشسته یا نه .
همین باعث شد ، آرام بگیرم و نشستم پای درخت سیب و زانوهایم را بغل زدم و چشم در چشم خاطرات دوختم.
_مزاحم نیستم ؟
سرم سمت صدا چرخید ، رهام بود . غافلگیر شدم . کی پشت سرم آمد که متوجه نشدم ؟!
با فاصله از من ، پای درخت دیگری نشست و گفت :
_میدونم از حرف های مادرم دلخور شدید ... واقعاً واسه این رفتارش متاسفم ... قصد دفاع هم ازش ندارم ... اخلاق رها هم مثل خودش شده .
نگاهم را به روبه رو دوختم و جوابی ندادم . حال عجیبی داشتم از حضورش . کاش زودتر می رفت و تنهایم می گذاشت اما انگار قصد رفتن نداشت .
_ دوران سختی رو تحمل کردید ... واقعا میگم ... اما من فکر می کنم شما از پس تحملش برمیآید ... دختر قوی هستید ... با آن که خواهر و برادری ندارید اما عجیب صبور و مقاوم هستید .
نفس پر کشیدم و باز ادامه داد :
_من یه شرکت تجاری دارم با کمک پدرم تاسیس کردم... اگر تصمیم گرفتید یه زمانی محمودآباد زندگی کنید ، من میتونم از شما در شرکتم استفاده کنم ... به نظرم نیروی خوبی برای شرکت من خواهید شد .
اصلا حوصله اش را نداشتم .
_ ممنون هیچ وقت قصد زندگی در محمودآباد را نخواهم داشت ... اگر امکان داره تنهام بزارید .
باشه ای گفت و برخاست . شلوارش را کمی تکاند و چند ثانیه نگاهم کرد و رفت .
با رفتنش بی اختیار نظارهگر قدمهایش شدم. محکم و استوار و با تامل . این پسر واقعا پسر همان توران خانم بود ؟! به نظرم نجابت و آرامشش بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ🤩
ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕
اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『💕͜͡🌻』
ایبہقربانِسرٺ
جانـٰآرفیق ^^🍭:)
#رفیقانھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🔗•📚]
.
•
•سربازهاۍِرهبر،موندنتوراههـحیدر
عماردارھاینخـٰآڪ✌️🏻:/
#پسࢪونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رفیقانھ☺️
رفاقت اینطور قَشنگِه کِه:
باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت'
وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت45
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
نمی دانم عقربهها چقدر دور خودشان چرخیدند تا بلاخره من دل کندم از سکوت ته باغ و سمت خانه پیش رفتم . هنوز وارد خانه نشده ، مهیار و عمه افروز را جلوی در راهروی ورودی دیدم . هر دو طوری نگاهم کردند که انگار انتظار دیدنم را نداشتند .
عمه لیستی به مهیار داد و گفت :
_ دیگه سفارش نکنم .
تا خواستم از کنار عمه بگذرم و وارد خانه شوم ، بازویم را گرفت :
_ کجا ؟
_برم اتاقم .
_نمیخواد ... با مهیار برو خرید .
_حوصله ندارم .
عمه اما باز توی گوشم گفت :
_مستانه ... حرفم رو گوش کن .... میگم با مهیار برو خرید ، بگو چشم .
نگاهم سمت مهیار رفت . کمی از ما فاصله گرفته بود و طوری کنار نرده های پله ایستاده بود که انگار واقعاً منتظر آمدن من بود . ناچار گفتم :
_ آخه لباسم ...
_تو ماشینی ... مشکلی نیست ... برو ...
با همان لباس خانگی ، عمه من را راضی کرد . نیم نگاهی به مهیار انداختم و سمت ماشین رفتم . ننیدانم چرا نگاهم را یک دور در باغ چرخاندم و به این اجبار تن دادم .
در صندلی جلوی ماشین را باز کردم و نشستم و مهیار راه افتاد .
آنقدر آهسته می راند که توانستم حدس بزنم ، حرفهایی برای گفتن دارد اما سکوت بی دلیلش محکم و غیر قابل شکست بود . ناچار پرسیدم :
_چی شده ؟
نگاهش سمت من آمد . اما فقط یک لحظه گذرا . باز هم جوابم را نداد که گفتم :
_اگر می خوای سکوت کنی نگه دار پیاده میشم ... به اصرار عمه برای خرید با تو اومدم .
جوابم را نداد . نگاهش به روبهرو بود . چشمم به کاغذ خریدی که عمه برایش نوشته بود افتاد . آن را از روی داشبورد برداشتم و بلندبلند خواندم :
_ تخممرغ ...ماست ... دوغ ... گوجه ... خیار ... واسه اینا ، چه لزومی داشت ، من باهات بیام ؟
بالاخره سکوتش را شکست :
_مستانه !
سرم سمتش چرخید . باز او همچنان به جاده خیره بود که گفت :
_ قضیه برمیگرده به قبل از نامزدی کوتاه من و تو ...
_کدوم قضیه ؟
تأملی کرد . اینقدر گفتنش سخت بود که نمی توانست به زبان بیاورد؟!
_ مهیار کدوم قضیه میگم ؟
_ قضیه پیشنهاد عمو عادل .
_چه پیشنهادی ؟ ...چرا اینجوری بهم میگی ؟ چرا ذره ذره ؟ اصلاً پیشنهاد عمو عادل به من چه ربطی داره ؟
نفسش را از میان لبانش فوت کرد و زمزمه :
_مستانه...
و بعد ادامه داد :
_ میدونی که دنبال کارم و عمو عادل به پدرم پیشنهاد داده توی شرکت رهام باهاشون همکار بشم ؟ ... گفت حتی حاضره نصف سهام شرکت رو هم به نامم بزنه .
_خب .
_اما در عوض ...
سکوت کرد باز . با حرص سرش فریاد کشیدم :
_وای مهیار ... چرا اینجوری میگی ؟ ...اصلا به من چه که تو میخوای تو شرکت عموت چیکار کنی !؟ ... من حوصله شنیدن ندارم ، نگهدار ... می خوام پیاده شم .
_ربط داره مستانه ...
_ گفتم نگهدار ... اون از حرفای مسخره ی زن عموت ... اینم از تو ... خانوادگی اومدید فقط منو به هم بریزید و برید ؟ ... خوبه میدونید که فقط چهل روزه که پدر و مادرم رو از دست دادم و این جوری با اعصاب و روان آدم بازی میکنید ! ... بهت میگم نگه دار .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•