eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🙏 با نام و یادت💕 آغازمیڪنیم امروزمان را خدایا🙏 به اندازه مهربانیت💕 در ڪار همه برکت درمشکل شان گشایش در وجودشان سلامتی🌸 در زندڪَیشون خوشبختی قرارده🙏 آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏 ای مهربان ترین مهربانان 🙏 روزتون عالی🌹
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 مدیریّت پنهان حضرت ولیعصر (عج) 💖 امروز شیعه به دست مبارک امام عصر (عج) پرچم بلند کرده است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده تا بعد از ظهر در اتاق ماندم. نماز را در همان اتاق خواندم و استراحتی کردم . بعد از ظهر بود که سر و صدا ها کم شد . انگار مسافران برای استراحت به خواب عمیقی فرو رفته بودند . دلم خواست قبل از غروب ، در باغ خانم جان ، ته همان حیاط ، کنار همان درخت سیب بنشینم و همراه با انوار نارنجی رنگ خورشید ، گریه دلتنگی سر دهم . پله ها پایین آمدم و آهسته سمت حیاط رفتم . ورودی حیاط وقتی سمت پله ها چرخیدم تا دمپایی پا کنم ، با دیدن رهام که روی حصیر روی ایوان نشسته بود ، لحظه‌ای جا خوردم . فوری جابجا شد و سلام کرد و من تنها جوابش را به سردی دادم و از میان درختان حیاط گذشتم . دلم می خواست هر چه زودتر از میان درختان باغ گم شوم تا از تیررس نگاهش خارج شوم . درست کنار درخت سیب بود که برگشتم طرف خانه خانم جان . از آنجا چیزی پیدا نبود ، جز نرده های ایوان که به زحمت می توانستم حدس بزنم که رهام هنوز روی ایوان نشسته یا نه . همین باعث شد ، آرام بگیرم و نشستم پای درخت سیب و زانوهایم را بغل زدم و چشم در چشم خاطرات دوختم. _مزاحم نیستم ؟ سرم سمت صدا چرخید ، رهام بود . غافلگیر شدم . کی پشت سرم آمد که متوجه نشدم ؟! با فاصله از من ، پای درخت دیگری نشست و گفت : _میدونم از حرف های مادرم دلخور شدید ... واقعاً واسه این رفتارش متاسفم ... قصد دفاع هم ازش ندارم ... اخلاق رها هم مثل خودش شده . نگاهم را به روبه رو دوختم و جوابی ندادم . حال عجیبی داشتم از حضورش . کاش زودتر می رفت و تنهایم می گذاشت اما انگار قصد رفتن نداشت . _ دوران سختی رو تحمل کردید ... واقعا میگم ... اما من فکر می کنم شما از پس تحملش برمی‌آید ... دختر قوی هستید ... با آن که خواهر و برادری ندارید اما عجیب صبور و مقاوم هستید . نفس پر کشیدم و باز ادامه داد : _من یه شرکت تجاری دارم با کمک پدرم تاسیس کردم... اگر تصمیم گرفتید یه زمانی محمودآباد زندگی کنید ، من میتونم از شما در شرکتم استفاده کنم ... به نظرم نیروی خوبی برای شرکت من خواهید شد . اصلا حوصله اش را نداشتم . _ ممنون هیچ وقت قصد زندگی در محمودآباد را نخواهم داشت ... اگر امکان داره تنهام بزارید . باشه ای گفت و برخاست . شلوارش را کمی تکاند و چند ثانیه نگاهم کرد و رفت . با رفتنش بی اختیار نظاره‌گر قدمهایش شدم. محکم و استوار و با تامل . این پسر واقعا پسر همان توران خانم بود ؟! به نظرم نجابت و آرامشش بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🤩 ࢪفیـق اگھ زمین خوردے بلندٺ میڪنم💪🏻💕 اگھ نتونستم منم زمین میخـوࢪم🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『💕͜͡🌻』 ای‌بہ‌قربانِ‌سرٺ‌ جانـٰآرفیق ^^🍭:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🔗•📚] . • •سرباز‌هاۍِ‌رهبر،موندن‌توراههـ‌حیدر عماردارھ‌این‌خـٰآڪ✌️🏻:/ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☺️ رفاقت اینطور قَشنگِه کِه: باید اَز هَم اِنتظاری نَداشت' وَلی واسِه هَم جون داد'(:❤️😘 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده نمی دانم عقربه‌ها چقدر دور خودشان چرخیدند تا بلاخره من دل کندم از سکوت ته باغ و سمت خانه پیش رفتم . هنوز وارد خانه نشده ، مهیار و عمه افروز را جلوی در راهروی ورودی دیدم . هر دو طوری نگاهم کردند که انگار انتظار دیدنم را نداشتند . عمه لیستی به مهیار داد و گفت : _ دیگه سفارش نکنم . تا خواستم از کنار عمه بگذرم و وارد خانه شوم ، بازویم را گرفت : _ کجا ؟ _برم اتاقم . _نمیخواد ... با مهیار برو خرید . _حوصله ندارم . عمه اما باز توی گوشم گفت : _مستانه ... حرفم رو گوش کن .... میگم با مهیار برو خرید ، بگو چشم . نگاهم سمت مهیار رفت . کمی از ما فاصله گرفته بود و طوری کنار نرده های پله ایستاده بود که انگار واقعاً منتظر آمدن من بود . ناچار گفتم : _ آخه لباسم ... _تو ماشینی ... مشکلی نیست ... برو ... با همان لباس خانگی ، عمه من را راضی کرد . نیم نگاهی به مهیار انداختم و سمت ماشین رفتم . ننی‌دانم چرا نگاهم را یک دور در باغ چرخاندم و به این اجبار تن دادم . در صندلی جلوی ماشین را باز کردم و نشستم و مهیار راه افتاد . آنقدر آهسته می راند که توانستم حدس بزنم ، حرف‌هایی برای گفتن دارد اما سکوت بی دلیلش محکم و غیر قابل شکست بود . ناچار پرسیدم : _چی شده ؟ نگاهش سمت من آمد . اما فقط یک لحظه گذرا . باز هم جوابم را نداد که گفتم : _اگر می خوای سکوت کنی نگه دار پیاده میشم ... به اصرار عمه برای خرید با تو اومدم . جوابم را نداد . نگاهش به روبه‌رو بود . چشمم به کاغذ خریدی که عمه برایش نوشته بود افتاد . آن را از روی داشبورد برداشتم و بلندبلند خواندم : _ تخم‌مرغ ...ماست ... دوغ ... گوجه ... خیار ... واسه اینا ، چه لزومی داشت ، من باهات بیام ؟ بالاخره سکوتش را شکست : _مستانه ! سرم سمتش چرخید . باز او همچنان به جاده خیره بود که گفت : _ قضیه برمیگرده به قبل از نامزدی کوتاه من و تو ... _کدوم قضیه ؟ تأملی کرد . اینقدر گفتنش سخت بود که نمی توانست به زبان بیاورد؟! _ مهیار کدوم قضیه میگم ؟ _ قضیه پیشنهاد عمو عادل . _چه پیشنهادی ؟ ...چرا اینجوری بهم میگی ؟ چرا ذره ذره ؟ اصلاً پیشنهاد عمو عادل به من چه ربطی داره ؟ نفسش را از میان لبانش فوت کرد و زمزمه : _مستانه... و بعد ادامه داد : _ میدونی که دنبال کارم و عمو عادل به پدرم پیشنهاد داده توی شرکت رهام باهاشون همکار بشم ؟ ... گفت حتی حاضره نصف سهام شرکت رو هم به نامم بزنه . _خب . _اما در عوض ... سکوت کرد باز . با حرص سرش فریاد کشیدم : _وای مهیار ... چرا اینجوری میگی ؟ ...اصلا به من چه که تو میخوای تو شرکت عموت چیکار کنی !؟ ... من حوصله شنیدن ندارم ، نگهدار ... می خوام پیاده شم . _ربط داره مستانه ... _ گفتم نگهدار ... اون از حرفای مسخره ی زن عموت ... اینم از تو ... خانوادگی اومدید فقط منو به هم بریزید و برید ؟ ... خوبه میدونید که فقط چهل روزه که پدر و مادرم رو از دست دادم و این جوری با اعصاب و روان آدم بازی می‌کنید ! ... بهت میگم نگه دار . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•