eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
📿✨• - آقا‌جاں‌دلتنگیــم💔 . . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید جایش را به ماه میدهد روز به شب آفتاب به مهتاب ولی مهــر خدا همچنان با شدت می‌تابد آرزو میکنم دراین شب دل انگیز❄️ ستاره بختتون درخشان✨ دلهاتون پاک وصاف مثل آسمون آبی وپرازعشق خدای‌مهربون باشه در پناه خدا شب بخیر 🌙❄️ 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر صبحی آفتاب را با آواز گنجشکهای عاشق وسط ِ آسمان رقصاندم سر صبحی صبح را خنداندم آدم تو را که داشته باشد همه ی ساعت هایش سر صبحند تازه و پر نور و بخیر ...
〖🍃 🌺〗 . • - آرامِ‌جـٰآنم˘˘🌙 . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 هر وقت از همه جا ناامید شدی بدون که کارت درست میشه 🎧 ازآیت‌الله مجتهدی تهرانی(ره) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده دفتر را از او گرفتم و با چند بار ورق زدن ، متوجه دستخط خوش نگارنده آن شدم. جای تعجب داشت! _چه دستخط قشنگی دارید... که با حوصله و دقت نوشته اید، برعکس سایر همکارانتان. برگه های بزرگ دفتر را ورق زدم و در میان دستخط خوش دکتر، گه گاهی دستخط های دیگری هم با بی حوصلگی و ناخوانا بودن، دفتر را خط خطی کرده بود و مرا به خنده وا داشت. _حتماً هم این دستخط ها، دستخطهای همون پرستارهای هست که اینجا زیاد دوام نیاوردن. نگاهش دیگر آن جدیت قبل را نداشت اما لبخندی هم به لب نمی آورد و من ناچار دفتر را بستم و گفتم : _حتما دقت می کنم که درست مثل خود شما خوش خط و خوانا اطلاعات را ثبت کنم. مسیر نگاهش را سمت میزش کج کرد و گفت: _ من باید برم ماشین جهاد رو پس بدم و ماشین خودم را از تعمیرگاه بردارم... شما هم که فعلاً کاری ندارید... میتونید برید برای ناهار و استراحت. _چشم‌ دکتر. از جا برخاستم و همراه مهر واکسیناسیون و دفتر، سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. دفتر رو روی میز کنار پنجره گذاشتم و مهر را درون کشوی میز . از آنجا به سمت اتاق ته حیاط حرکت کردم. نمی دانم چه چیز آن بهداری آنقدر آرامش بخش بود که مرا جذب خودش کرد. با آن که می دانستم روزهای سختی را در پیش رو دارم، اما وقتی حرفهای تمام پرستاران و حتی آقای صفایی را پشت سر دکتر پور مهر به یاد می آوردم دلم کمی می‌لرزید. شاید هم این تازه شروع ماجرا بود و خیلی زود بود برای قضاوت کردن. اتاق کوچک ته حیاط را با جاروی دستی کنج اتاق جارو زدم. درون یخچال سبز رنگ و کوچک اتاق دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک ناهار ساده و فوری. چند گوجه پیدا کردم و چند لیوان برنج که ترکیب آن می شد همان دم پختک های خوشمزه ای که خانم جان درست می کرد. قابلمه‌ای برداشتم و روی گاز رومیزی دو شعله اتاق، دمپختک را بار گذاشتم. روکش بالشت کنج اتاق را عوض کردم و شستم و یک گردگیری ساده که کلی خاک از سر و صورت اتاق و پنجره گرفت. کم کم عطر برنج ایرانی در فضای کوچک اتاق پخش شد. دنبال چیزی گشتم برای درست کردن یک سالاد یا هر چیزی که همراه غذا سرو شود. اما چیزی پیدا نشد. دکتر پور مهر رفته بود و من پاک از یادم رفت که لااقل لیست خرید به او بدهم تا برای روزهای بعد خرید کند. نگاهم در اتاق کوچکم چرخید. تمیز و مرتب شده بود. دیگر کاری نبود برای انجام دادن. سمت حیاط رفتم تا نقشه‌های برای باغچه کوچک بهداری با مهندسی مستانه تاجدار بکشم که صدای مردی از کنار در نیمه باز بهداری شنیده شد : _سلام. مردی با سر و شکلی ساده که مشخص بود از اهالی روستا است : _شما حتماً پرستار جدید هستید.. _بله. _خوش اومدید. _روستای قشنگی دارید... _بله... حالا به امید خدا اگر دکتر وقت خالی داشت دخترم را می فرستم که کل روستاها رو بهتون نشون بده. _ممنونم. یک سبد از روی موتورش که کنار در پارک شده بود برداشت. _این رو برای شما آوردم... از محصولات باغ خودمونه. نگاهم به خیار و گوجه ای افتاد که درون سبد بود. با لبخند جلو رفتم. _خیلی ممنون زحمت کشیدید. _سلام به دکتر برسونید. _چشم حتما. دوباره سوار موتور شد و رفت. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••✾•• شهید شُدن•••• یک اتِفــاق‌ نیست... بـایَد خـونِ‌ دل بُخورۍ. دَغدغہ‌های هیأت،± دَغدَغہ‌های کار جَهادی دَغدَغہ‌های تـَرک گُناه•••• دَغدَغه‌های شهادت وَ تَفریحِ سالم.•• اره رفیق‌ شهادت‌ نمیاد‌ دنبالت تو‌ بــاید‌ بری دنبـــال شهادت... ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوشگلیه یه دُختَر❤️ به شعور و شخصیت و حیا و طرز حرف زدنشه😌😇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌿』• ڪافیست‌لحـظھ‌اۍنگـٰاهـم‌ڪنے! آنگـآه‌منـ🌿بھ‌خــــداخواهم‌رسیـد:)! ••داش‌احمد♡بہ‌نگـٰاهت‌محتاجم↻! 🚶🏻‍♂♥️ •-• 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط! طولی نکشید که دکتر آمد. یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک. هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم. لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد. سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم. وارد اتاق شدم. از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهره‌اش کرد. _این کار شما چه معنی داره؟ سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم: _معنیش اینه که وقت ناهاره در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد : _خانم تاجدار من خودم غذا دارم... لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید. شوکه شدم. آنقدر که بی اراده خندیدم : _به رخ بکشم؟!... مگه مسابقه آشپزیه .... من فقط خواستم یه بشقاب غذا براتون بیارم، همین. در حالی که دستش را به چانه اش می کشید و نگاه من روی آن انگشتر عقیق دستش خشک شده بود، ادامه داد: _ممنون دیگه از این محبت ها نکنید... _سخت می گیرید جناب دکتر... من که در کارم کوتاهی نکردم. همچنان از نگاه کردن به من، فرار می کرد. _من شخصیت‌هایی مثل شما را زیاد دیدم... سر یه هفته با همه بشقاب بشقاب غذاهایی که برام میارید، میذارید و میرید... گفتم اینو زودتر بگم که آخر هفته... نگفت آخر حرفش را و من واقعا دلخور شدم. یعنی چیزی سخت‌تر از شناخته آن دکتر بداخلاق نبود. _فکر نمی‌کنید رفتن پرستارهای قبلی هم به خاطر اخلاق خودتون بوده؟ صندلی اش را به عقب هل داد و پشت به من رو به پنجره ایستاد. _ اونها هم به خاطر اخلاق خودشان بوده.... می خواستن به من با یه بشقاب غذا رشوه بدن تا کاری به کارشون نداشته باشم... هرروز برام غذا می‌آوردند تا منم بهشون اجازه بدم تو روستا خوش بگذرونن... ولی قابل توجه شما که از این خبرا نیست. بی فایده بود. این مرد دایره ی دیدش محدود بود! آنقدر محدود که گاهی فکر می کردم همه چیز را از پشت همان پنجره اتاقش فقط نظاره می کند. ناچار عقب نشینی کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به اتاق خودم برگشتم، بی اختیار به خودم که اینقدر ساده بودم و به عواقب بردن یک سینی غذای ساده فکر نکرده بودم، بد و بیراه گفتم. اما با چشیدن دست پختم، لبخند به صورتم نشست. بی اختیار با لبخند زیر لب گفتم : _حالا وقتی یه قاشق از این غذا رو خوردی و دیگه غذاهای منو نچشیدی، به خودت ناسزا می گی که چرا امروز همچین حرفی زدی دکتر. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
˹🌱 • . روایت‌داریم‌که‌اغلب‌جهنمۍها، جهنمۍزبان‌هستند. فکرنکنیدهمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـٰالامۍرونـد. یک‌مشت‌مومنِ‌مقـدّس‌را مۍآورندجھنم. اۍآقاتوکه‌همیشه‌هیئت‌بـودیۍ مسجدبودۍ! 😏 درصف‌نمازجماعت‌مۍنشینندوآبـرو مۍبرند. "آیت‌الله‌فاطمۍنیا🌿" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•