#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جانم
❤#امام_زمان عجّـل الله تعالی فرجه الشریف :
🌸 #شیعیان ما به اندازه ی #آب_خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، #دعــا می کنند و #فـــرج ما می رسد💔
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵
❤️أللَّھُمَــ ؏َـجِّلْ لِوَلیِـڪْ ألْفَـرَج❤️
نصفشبدوستاشوبیدارکرد
گفتبیدارشیدمنمیخوام
شهیدشم . .😇
#شهیدانھ
#شهید_رضا_اسماعیلی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خواهرشمیگفترضاازشهادت
نمیترسی؟رضاهممیگفت:نه.😊
فقطنگرانیکچیزهستمدراینترنت
دیدهامکهاینداعشیهاسرمسلمان
هاراازتنشانجدامیکنندفکر😱
میکنمچقدرسختاستچقدر
دردناکاست.😔
اینهایکذرهانسانیتندارندکه
اینطورمیکنند؟!همیشهمیگفت:
دعاکنیدمناسیرنشوم.🤲
#شهیدانھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگینیِ دنیا را تنها زمانی حس میکنی که... :)🌿🌊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_62
مش کاظم باعث خیر شد. سه روزی از آمدن من به بهداری روستا می گذشت. ولی از ترس بهانه گیری های بی دلیل دکتر، نتوانستم اجازه دیدن روستا را بگیرم. اما انگار مش کاظم فرشته نجاتم شد.
واقعاً رفتار دکتر پور مهر با همه اهالی روستا مثل مش کاظم بود؟!
پس چرا با پرستارهای بیچاره بهداری آنقدر بد خلق بود؟!
این تنها سوالی بود که دلم می خواست هرچه زودتر جوابش را بدانم.
همراه مش کاظم در جاده خاکی و سرازیری روستا همقدم شدم.
_خب دخترم نگفتی چند سالته...
_من... من ۲۰ سالمه.
_ماشاالله... پس هم سن دختر منی.... من یه گلنار دارم که ۲۰ سالشه... تک دخترمه.... اصلا خدا به ما بچه نمی داد که بعد از ۱۵ سال، خدا گلنار را به ما داد... الان هم ماشاالله کلی هنرمنده... قالی می بافه، لواشک میپزه ، یه مغازه واسش زدم توی روستا... هنرهای دست گلنارم رو گذاشتم واسه فروش... آخه این روستا توریست زیاد داره... البته الان که پاییزه و و فصل سرما کمتر شده و
کمتر میان... ولی بهار تا آخر تابستون اینجا پر از توریست میشه روستامون... آخه روستای ما کلی جای قشنگ واسه دیدن داره... آبشار کوهدشت... دره زرین دشت... باغ گردو... اینجا خیلی جای معروف داره.
_الان داریم کجا میریم آقا کاظم؟
_دارم شما را میبرم با دخترم آشنا کنم... آخه دخترم خیلی تنهاست... خیلی دوست داره پرستار بشه، گفتم اگه خدا بخواد و یکی بزنه پسگردن این دکتر ما... که با شما کنار بیاد و شما را اذیت نکنه... بلکه انشاالله موندگار بشی تو روستا... و با دختر منم دوست بشی... آخه دختر من توی روستا دوستی نداره... همه ی اهالی روستا مون یا پسر دارند یا دخترانشون رو شوهر دادند... اما این دختر نازدانه ی من دوست داره ترشی لیته بندازمش... روی هرکدوم از پسرای روستا یه عیبی بگذاشت... همه را فراری داد... حالا تک مونده و تنها... اهالی روستا بد میدونن یه دختر مجرد با دختر هم سن و سال خودش، که ازدواج کرده دوست بشه... همه دوستای دختر منم ازدواج کردن... خلاصه که خیلی تنهاست دیگه .
_منم خیلی تنهام و خوشحال میشم با گلنار شما دوست بشم.
پایان جاده خاکی خانههای روستا پدیدار بود. منظره زیبایی که چند ثانیه ای مرا مات و مبهوت به خودش کرد. مش کاظم از همان بلندی جاده، با دست خانهاش را نشانم داد.
_اون خونه رو میبینی؟... اونی که یه پارچه قرمز روی بند انداختن، اون خونه ی منه... اونم روسری گلنار منه... اونجا خونه ماست.
با ذوق به تک تک خانه های روستا خیره شدم. خانه های ساده از کاه گِل که سقف هایی چوبی داشت. اما روی سقف های آن قیرگونی شده بود که خودش نشان از برف و باران در پاییز و زمستان میداد. وارد روستا شدیم. چند نفری سر راهمان دیدیم که مش کاظم به همگی مرا خانم پرستار بهداری معرفی کرد
•°|🌱🌦|°•
میدونـۍیهآدمکِیقدمیکشہ؟!
وقتـیدورِبعضیڪاراشوخط
میکشه... :)
#گنااااااااه
༊ᬼ❥𖡼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💌شــهیــدانــه:
هنــگــام صــحــبــت بــا نــامــحــرم ســرش را پــایــیــنــ
مــے انــداخــتــ🚶♂
و حــجــب و حــیــا در چــهره اشــ
مــوج مــیــزد ...😊
وقــتــے بــراے ڪــمــڪ بــه مــغــازه پــدرش مــیــرفــت 🚪؛
اگــر خــانــمــے وارد مــغــازه مــیــشــد ،
*ڪــتــابــے در دســت مــیــگــرفــتــ* 📖،
ســرش را بــالــا نــمــے آورد و مــیــگــفــت :
پــدر شــمــا جــواب بــدیــد .🌱
شــهیــدحــاج ســیــّد مــجــتــبــے عــلــمــدار
#بشیممثلشهدا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رهبرمونه♥️
انــواری ز حــیدر مـنجـلــی اســت
شــکــر حق کـه از نـسـلـش یـکـی هـست
حــیـدر نیست!
ولــــیـــ ســیــدعــلی هست...🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حضرتآقا👇🏻
°|اگر ڪسی بہ دختر چادرۍ یا باحجاب
با نظر تحقیر نگاه میڪند...
#تحقیرش ڪنید..![✊🏻]
#هوامونودارها♥️|°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_63
هر کسی خوش آمدی می گفت و می رفت.
بعد از ظهر بود و تقریباً همه اهالی روستا از کار در باغ هایشان برای استراحت به سمت خانه می آمدند. مش کاظم در چوبی خانهاش را برایم باز کرد و بلند گفت :
_یا الله... مهمان داریم.
چقدر سادگی خانههای روستایشان را دوست داشتم. آنقدر که در همان نگاه اول مرا مجذوب خودش کرد .
وارد حیاط خانه شدم حیاطی که درست مثل خانه ی خانم جان، حوض کوچکی وسط آن بود. نگاهم سمت پله های چوبی رفت که به سمت طبقه دوم خانه راه داشت و چه ایوان قشنگی!... درست مثل خانه ی خانم جان پر بود از گلدانهای شمعدانی.
_گلنار بیا خانم پرستار رو آوردم.
سرم سمت بالا رفت و طولی نکشید که دختری با بلوز و دامن محلی از اتاق بیرون زد. سرزنده و شاداب و شیطنت نگاهش مرا یاد گذشته ی دور خودم انداخت.
لبخندی به لب آورد :
_سلام خانم پرستار... من گلنارم.
_سلام منم مستانه هستم.
با ذوق از پله ها پایین دوید و انگار نه انگار که آن لحظه اولین لحظه دیدار ماست.
مقابلم ایستاد و چنان با ذوق مرا در آغوش کشید که گویی هزاران سال مرا می شناسد .
مش کاظم در حالی که سمت خانه می رفت گفت :
_حواست باشه گلنار جان زیادی سر خانم پرستار رو به درد نیاری از پرحرفی.
_آقاجان.
مش کاظم در حالیکه می خندید، رفت و گلنار در حالی که مقابلم ایستاده بود، سرش را با خجالتی بچگانه کج کرد:
_ببخشید خانم پرستار... من خیلی تنهام.... یه لحظه از فکر اینکه با شما دوست بشم اونقدر ذوق زده شدم که نتونستم جلوی خودم را بگیرم.
از سادگی کلامش خوشم آمد. انگار اصلاً چیزی برای پنهان کردن نداشت. آنقدر ساده بود که با منی که تازه چند دقیقه بود، آشنا شده بود و از من فقط یک اسم پرستار را میدانست، طوری صمیمی شد که انگار دوستان چند ساله هستیم!
_خیلی دلم میخواد بریم بیرون و اطراف را به من نشون بدی.
_پس بزار برم چادر سر کنم.
رفت و کمی بعد با چادر رنگی گلدارش برگشت .
_گلنار جان یادت باشه بهونه دست دکتر ندی که باز این پرستار رو هم فراری بده.
_خاطرجمع آقاجان... ایندفعه دیگه میدونم چیکار کنم.
من که چیزی از حرفهای آندو نمیفهمیدم پرسیدم:
_ قضیه بهانه ی این دکتر پور مهر چیه؟
خندید :
_بریم تو راه برات میگم.
همراه هم شدیم در سرازیری کوچه های روستا. تا انتهای جاده و سرازیری را گرفتیم و قدم زنان رفتیم.
_هیچی دیگه خانم پرستار .
_گلنار خانم به من بگو مستانه... اگه قراره با هم دوست بشیم باید بتونیم همدیگر را به اسم صدا کنیم.
_چشم کشیده ای گفت. لهجه خاصی داشت که دلم برای شنیدن کلمات کلامش قنج می رفت. مشتاق شنیدن کلامش شدم و گفتم :
_ خوب حالا بگو ببینم قضیه این دکتر پور مهر چیه؟
_ چی بگم مستانه جان... بعد از اینکه جنگ تموم شد... اومد روستای ما... خیلی ها می گفتند رفیقاش رو توی جنگ از دست داده.
_واسه همین اخلاقش بد شده؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے🌱
هر چہ قدࢪ گـشـتیم...
عڪس پشت میز تو ࢪا پـیدا نڪردیم (:
#حاجقاسم
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
بَرخـٰامِـنہاےرَهبَـرِخُـوبٰانصَـلَواٺ📿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•