eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ انــواری ز حــیدر مـنجـلــی اســت شــکــر حق کـه از نـسـلـش یـکـی هـست حــیـدر نیست! ولــــیـــ ســیــدعــلی هست...🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👇🏻 °|اگر ڪسی بہ دختر چادرۍ یا باحجاب با نظر تحقیر نگاه میڪند... ڪنید..![✊🏻] ♥️|° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر کسی خوش آمدی می گفت و می رفت. بعد از ظهر بود و تقریباً همه اهالی روستا از کار در باغ هایشان برای استراحت به سمت خانه می آمدند. مش کاظم در چوبی خانه‌اش را برایم باز کرد و بلند گفت : _یا الله... مهمان داریم. چقدر سادگی خانه‌های روستایشان را دوست داشتم. آنقدر که در همان نگاه اول مرا مجذوب خودش کرد . وارد حیاط خانه شدم حیاطی که درست مثل خانه ی خانم جان، حوض کوچکی وسط آن بود. نگاهم سمت پله های چوبی رفت که به سمت طبقه دوم خانه راه داشت و چه ایوان قشنگی!... درست مثل خانه ی خانم جان پر بود از گلدان‌های شمعدانی. _گلنار بیا خانم‌ پرستار رو آوردم. سرم سمت بالا رفت و طولی نکشید که دختری با بلوز و دامن محلی از اتاق بیرون زد. سرزنده و شاداب و شیطنت نگاهش مرا یاد گذشته ی دور خودم انداخت. لبخندی به لب آورد : _سلام خانم پرستار... من گلنارم. _سلام منم مستانه هستم. با ذوق از پله ها پایین دوید و انگار نه انگار که آن لحظه اولین لحظه دیدار ماست. مقابلم ایستاد و چنان با ذوق مرا در آغوش کشید که گویی هزاران سال مرا می شناسد . مش کاظم در حالی که سمت خانه می رفت گفت : _حواست باشه گلنار جان زیادی سر خانم پرستار رو به درد نیاری از پرحرفی. _آقاجان. مش کاظم در حالیکه می خندید، رفت و گلنار در حالی که مقابلم ایستاده بود، سرش را با خجالتی بچگانه کج کرد: _ببخشید خانم پرستار... من خیلی تنهام.... یه لحظه از فکر اینکه با شما دوست بشم اونقدر ذوق زده شدم که نتونستم جلوی خودم را بگیرم. از سادگی کلامش خوشم آمد. انگار اصلاً چیزی برای پنهان کردن نداشت. آنقدر ساده بود که با منی که تازه چند دقیقه بود، آشنا شده بود و از من فقط یک اسم پرستار را می‌دانست، طوری صمیمی شد که انگار دوستان چند ساله هستیم! _خیلی دلم میخواد بریم بیرون و اطراف را به من نشون بدی. _پس بزار برم چادر سر کنم. رفت و کمی بعد با چادر رنگی گلدارش برگشت . _گلنار جان یادت باشه بهونه دست دکتر ندی که باز این پرستار رو هم فراری بده. _خاطرجمع آقاجان... ایندفعه دیگه میدونم چیکار کنم. من که چیزی از حرفهای آندو نمیفهمیدم پرسیدم: _ قضیه بهانه ی این دکتر پور مهر چیه؟ خندید : _بریم تو راه برات میگم. همراه هم شدیم در سرازیری کوچه های روستا. تا انتهای جاده و سرازیری را گرفتیم و قدم زنان رفتیم. _هیچی دیگه خانم پرستار . _گلنار خانم به من بگو مستانه... اگه قراره با هم دوست بشیم باید بتونیم همدیگر را به اسم صدا کنیم. _چشم کشیده ای گفت. لهجه خاصی داشت که دلم برای شنیدن کلمات کلامش قنج می رفت. مشتاق شنیدن کلامش شدم و گفتم : _ خوب حالا بگو ببینم قضیه این دکتر پور مهر چیه؟ _ چی بگم مستانه جان... بعد از اینکه جنگ تموم شد... اومد روستای ما... خیلی ها می گفتند رفیقاش رو توی جنگ از دست داده. _واسه همین اخلاقش بد شده؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر چہ قدࢪ گـشـتیم... عڪس پشت میز تو ࢪا پـیدا نڪردیم (: ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ بَرخـٰامِـنہ‌اےرَهبَـرِخُـوبٰان‌صَـلَواٺ📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸:🌱 ❤️ •~| ساݪ هاے قبل یھ عده جا میموندݩ.. اما امساݪ...🖤 همہ قراره جا بمونیم°•(: ٺو خود بخوان روضھ مجسم..🏴 وای از حرمِ خلوٺ..💔 . ؛🥀؛ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری به تو پشتم گرم است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری الحمدالله الذی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری جونمو میگیره 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ولی اینطور نبود. _یعنی چی اینطور نبود؟!... یعنی تو جبهه نبوده؟ _چرا رفیقاشم از دست داده... ولی به خاطر رفیقهایش بد اخلاق نشده. _پس واسه چی؟ رسیدیم به انتهای خانه های روستا. چیزی جز باغ های گردو، پیش روی ما نبود. _رفتار دکتر با تمام اهالی روستا خوبه ولی نمیدونم چرا هر پرستاری که میاد توی روستا اونقدر بد اخلاق میشه که پرستار بیچاره میذاره میره. _چرا به نظرت؟ _نمیدونم. صدای رود پرآب روستا بین حرف هایمان، مکث دلنشینی ایجاد کرد. سوای این صدای روده؟ _آره... این آب میره توی باغ هامون. دنبالش رفتم. از روی پل چوبی که محل های روستا برای رفت و آمد هایشان ساخته بودند، رد شدیم، که گفت : _میخوای بریم باغ بابام رو ببینی؟ چقدر آن روز داشت به من خوش می گذشت آنقدر که فوری گفتم : _وای آره. هیچ فکر نمیکردم به آن راحتی با یکی از دختران روستا دوست شوم. گلنار دختر مهربانی بود. آنقدر که گذر زمان در کنارش هیچ احساس نمی شد. باغ مش کاظم، یکی از بزرگترین باغ‌های گردوی روستا بود که چقدر هم زیبا و وسیع بود. گلنار روسری اش را روی زمین پهن کرد و در حالیکه وسط روسری، مشت مشت گردو می‌ریخت گفت : _گردو های باغ بابای من خوشمزه ترین گردوهاست... حالا وقتی شب، نشستی و دونه دونه این گردوها روشکستی، میفهمی من چی میگم. _تو رو خدا این همه گردو رو چجوری ببرم آخه؟ _منبرات میارم خانم‌پرستار. از شنیدن آن لقب زیبا خنده‌ام گرفت. پای یکی از درختان گردو نشستیم. نگاهم بین شاخه های بلند و تنومند درختان قطور گردو می‌چرخید و دلم از آن همه سرسبزی باغ از همه غم هایش رها شد انگار. گلنار هم کنارم نشست و گفت : _ تا حالا آش محلی ما رو خوردی؟ _نه. _پس باید به خانم جونم بگم برات یه بار درست کنه. _خانم جون، مادرته؟ _نه مادربزرگمه... مادرم چند سال پیش از دنیا رفته. _خدا رحمتش کنه . _گاهی دلم برات تنگ میشه... خانم جون سنش بالاست و نمیشه باهاش زیاد حرف بزنم... نه حوصله حرف زدن منو داره... نه گوشش خوب میشنوه... توی روستا هم دیگه دوستی واسم نمونده... خدا تو رو برام فرستاد. _خب با پرستار های قبلی دوست میشدی؟ گلنار دستی روی برگهای خشک شده ای که پای درختان گردو جان داده بودند کشید و گفت : _اصلاً با کسی دوست نمی‌شدند... اونقدر بابام رفت و باهاشون حرف زد بلکه بتونی یکیشون رو راضی کنه که لااقل یه بار بیام خونه ی ما، اما نیومدن... خیلی پر افاده بودن... از مردم روستا فرار می‌کردند، ولی تا دلت بخواد می رفتند توی باغ های گردو، میچرخیدن و گردو بر می‌داشتند... نمیدونم چرا فقط از ما فرار می‌کردند... ولی با گردو های ما خوب آشتی بودند!... بابا می گفت انگار برای خوردن توی روستا اومدن ...اما بابام وقتی از تو تعریف کرد که واسه یه سبد خیار و گوجه که برات آورده و چه ذوقی کردی بهم گفت مطمئنم این دختر با اون پرستار های قبلی فرق داره و مطمئنم که این باهات دوست میشه. از این حرف گلنار خنده ام گرفت .
Ꮺــــو • ࡅߺ߳ߊ‌‌̇ࡅܦ߭ࡄ‌ܥ‌ߊ‌‌ܝ‌َܩ‌ܦ߳ܠࡅߺ߲ܩ‌ߊ‌‌ܦ߳ߊ‌‌ܩࡅߺ߳ࡏަߊ‌‌ܣِ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳‌‌‌‌ ܟ̇ߺ♥️ܥ‌ߊ‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر پیامبراکرم(ص)در مورد دختر🌼🌸 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 💥از بس که گناه کردم، خجالت می‌کشم، برم حرم! رویِ روبرو شدن با امام رضا ع، با امام حسین ع، رو ندارم .... ✍ و ... شیطان سالهاست با همین بهانه، ما را در جهنم‌مان حبس کرد ... چگونه می‌توان از شرّ این افکار رها شد؟ 🙂👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🤩 بچہ‌هیئٺۍ‌ینۍ‌ٺـوخیابون‌قدم‌هاٺو بشمارے‌بہ‌جایہ‌نامحرمایہ‌اطرافٺ🧔🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ࡃߊ‌ܝܝ݅ܝܦ݃ߊ‌‌ܝ݁ܘ‌‌ﬤࡐ‌ࡄࡅߺߺ߳ߺࡉﬤࡆܝ‌ܩܢ‌ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌ࡅ࡙ߺ ܩࡅ߭.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونی کن خوش بگذرون منتها آدم باش👌🏻 🔝 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 دستم‌نمیرسد‌بہ‌تماشاےِکربلا بابغض‌روےِعکس‌حرم‌دست‌میکشم...!ジ - ↓زیارت مجازی کربَلای معلی♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌟آنچه خداوند ✨می دهد پایانی ندارد ... 🌟و آنچه آدمی ✨می دهد دوامی ندارد ... 🌟زندگیتان ✨پر از داده های خداوند مهربان .. 🌟شبتون بخیر 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸:🌱 ❤️ •~| ساݪ هاے قبل یھ عده جا میموندݩ.. اما امساݪ...🖤 همہ قراره جا بمونیم°•(: ٺو خود بخوان روضھ مجسم..🏴 وای از حرمِ خلوٺ..💔 . ؛🥀؛ .
Ꮺــــو • ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺ‌ܝ‌ߊ‌‌ܣ‌̇ࡅܝ‌ﻭࡄߊ‌‌ܥ‌ܣ‌ࡅߺ߳ܝ‌ࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ܝ‌ߊ‌‌ܣ‌ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ߊ‌‌ࡄࡅߺ߳...❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
˹🌱 بجز‌وصـٰآلِ‌تو‌هیچ‌از‌خُـدٰا‌نخواسته‌ایم که‌حٰاجتۍ‌نتوٰآن‌از‌خُـدٰا‌خواست‌جز‌تو :)🌿 العَجل‌یامَھدۍ💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج آقا فاطمی نیا: رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اين ذكر اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده گفته شود، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوش گذشت .همان قدم زدن در باغ و حرف زدن با گلنار مرا زنده کرد انگار. آنقدر که باز شیطنت دوران کودکی در وجودم شعله گرفت. با گلنار انگار دنیایم رنگ عوض کرد. انگار او نیمی از خودم بود. درست همان شیطنت هایی را داشت که مدتی بود در جانم سرد و غم زده رنگ باخته بود. اما گلنار کسی را نداشت که همپای شیطنت‌هایش شود و انگار خدا خواست تا من وارد این روستا شوم و در یک روز پاییزی پایه درختان بلند قامت گردو با هم عهد دوستی ببندیم . زمان کنار گلنار فراموشم شد. تا یکدفعه، فوری مثل مجسمه های خشکم زد. _چی شده؟ _دکتر... _دکتر چی؟ _وای خیلی وقته ما اومدیم اینجا... دیر شد میدونم. گلنار به عجله من برای بازگشت خیره شده بود که گفت : _حالا صبر کن لااقل یه مشت گردو براش ببری که دیگه بهونه نیاره. _آره فکر خوبیه. گلنار باز گره روسری اش را باز کرد و روی حجم گردوهایی که برای من روی روسری اش ریخته بود باز مشت مشت گردو ریخت. و من اینبار نگاهم به حجم موهای پریشان شده اش بود، که از زیر چادر پیدا بود. من متعجب به موهای بافته شده اش، که قطعاً اگر باز می‌شد، زیباتر هم می گشت، خیره شده بودم. گوشه های روسری اش را بهم گره زد و سمتم گرفت. _بیا این گردوها را برایش ببر، آروم میشه. و بعد چادرش را سر کرد و من با لبخند به روسری که در میان دستم آویز شده بود، خیره شدم. به بهداری برگشتم و فوری به اتاق دکتر سر زدم. سرش سمت کاغذهای روی میزش پایین بود، اما قطعاً حضورم را احساس کرد. بی هیچ حرفی سمت اتاق واکسیناسیون رفتم و روپوش سفیدم را پوشیدم و باز به اتاق دکتر برگشتم و تا گفتم : _کاری اگه... نگفته سربلند کرد و نگاه سردش آنقدر باز جدیت داشت که لال شدم. _اگر قرار باشه شما هر دفعه با دختر مش کاظم بری باغ‌های اینجا رو تک تک بگردی و بچرخی و یک ساعت زمان ببره، پس واسه چی اومدی پرستار روستا شدی؟!... میومدی تفریحی روستا رو میدی و می رفتی تا خیال خود خودت رو بقیه رو راحت کنی. سرم را پایین گرفتم . دایره ی دیدم را روی دست های گره کرده ام محدود کردم : _ ببخشید حق با شماست دیگه در طول روز جایی نمیرم... براتون گردو آوردم. پوزخند صداداری زد : _رشوه میدی؟ _نه... فقط خواستم... _فقط خواستی چی؟ فکر کردی من به اونهمه گردو نیاز دارم؟ زیر لب آهسته زمزمه کردم ‌؛ بد اخلاق!
• یا‌صاحب‌الزمان ܤܩܘ‌ܤࡄࡅߺ̈ߺࡉ‌آرز‌᠀ܝ࡙ߺܩܢ‌ܭܘ‌ࡅ߲ࡅ߲ܝ࡙ߺࡅ߭ܩܢ‌ߊ‌ز ࡅ߳‌᠀ر‌᠀ܝ࡙ߺߺܨ.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سختیهای دینداری در آخرالزمان اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری بهارم حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری من سرم گرم گناه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا