فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
بهارم حسین
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
من سرم گرم گناه است
#صابر_خراسانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
سردار سر بريده ے دنيا، #سلام_عشق
عاليجناب حضرٺ دريا ، سلام عشق
شمس و قمر بہ گنبدتان بوسہ ميزنند
خورشيد #ڪربلاے معلے ، سلام عشق
#صبحم_بنامتان🌤
🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
سایه رو سرمه
#کربلایی_محمدرضا_نوشه_ور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_66
یک هفته گذشت. یک هفته با سخت گیری هایی که از آقای دکتر دیدم و کنار آمدم.
قرار بود که آخر هفته ها برای دیدن خانم جان به فیروز کوه برگردم و آن هفته طبق همان قول و قرار و آماده رفتن بودم اما از آنجایی که تمام ذهنم درگیر بهانههای دکتر پور مهر بود، میترسیدم باز به همان قرار هم بهانه بگیرد.
به اتاق دکتر رفتم برای خداحافظی که دیدم مشغول معاینه پسر بچه ای کوچک است.
خانم جوانی رو صندلی مخصوص بیمار کنار میز دکتر نشسته بود که با ورود من، سر بلند کرد:
_سلام خانم پرستار.
_سلام .
و صدای دکتر را شنیدم :
_نفس عمیق بکش پسرم.
به سرم زد که زمان خوبی برای رفتن نیست. مجبور شدم صبر کنم.
دکتر پشت میزش نشست و در حالی که درون برگههای نسخه اش، دارویی می نوشت گفت:
_ چیزی نیست... یک حساسیت ساده ی فصلی است، نگران نباشید.
جلو رفتم و برگههای دارو را از روی میزش برداشتم و به زن جوان گفتم:
_ الان داروهاشو براتون میارم.
و به سرعت از اتاق خارج شدم. در اتاق داروها، پیدا کردن دو بسته قرص و یک شربت، کار سختی نبود.
داروها را درون یک پاکت گذاشته و برگشتم و همین که پشت در اتاق رسیدم، صدای دکتر را شنیدم که می گفت :
_ خدا را شکر پرستار خوبیه.
و زن جوان با صدای بلندی گفت:
_ خدا خیرتون بده دکتر... من که هر شب و روز دعاتون می کنم.
_کاری نمی کنم، وظیفه است.
در اتاق را باز کردم و پاکت داروها را به خانم جوان دادم.
از روی صندلی برخاست و با لبخند نگاهم کرد. روسری قرمزش از زیر چادر نمایان شد.محو سادگی چهره اش بودم که پاکت داروها را محکمتر به خودش فشرد و به من گفت :
_اگه خدا بخواد آخر هفته ی بعد مراسم عروسی منه... مراسم توی باغ گردو است... اینم برادر کوچیکه منه... تشریف بیارید، خوشحال میشم.
لبخند زدم:
_ واقعاً مبارک باشه...حتما میام.
همان لحظه نگاهم سمت دکتر که پشت میزش نشسته بود،رفت.
چنان جدیتی در همان نگاه گذرا در چهره اش دیدم که فوری حرفم را اصلاح کردم :
_ البته... البته اگر دکتر پور مهر اجازه دادن.
دکتر رو کرد به خانم جوان گفت :
_انشاءالله اگر زنده بودیم مزاحم میشم.
_صد سال طول عمر با عزت... منتظریم.... حالا پدرم حتما میاد و کارت دعوت عروسی رو براتون میاره... ولی من خواستم خودم هم دعوتتون کنم اگر حرف شما نبود این عروسی سر نمی گرفت دکتر .
سکوت کرد و من رفتن آن خانم و برادر کوچکش را نظاره گر شدم.
در اتاق که بسته شد و من هنوز مقابل میز دکتر ایستاده بودم.
_واسه چی هنوز اونجا واستادی؟!
یه عروسی رفتن که نیازی به اجازه ی من نداره...
_نه آخه... من می خوام اگر اجازه بدهید امروز برگردم فیروزکوه .
چند ثانیه بعد رنگ سیاه چشمانش با پوزخندی که به لب آورد معنا شد :
_پس شما هم آخرش جا زدی .
❉✰❉✰❉✰❉✰❉
💥پر کشیدن🕊مجال مےخواهد
آسـمانے #زلال مےخــواهد
💥اشتیاق پرنده کافی نیست❌
چون کہ #پرواز "بال مےخواهد"
#شهید_حاج_احمد_مایلی🌷
#شهید_بهمن_مصائبی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺 اين قافله عمر عجب ميگذرد....
🔹امام علی(ع) میفرمايند: «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَير؛ فرصت، مانند ابر(از افق زندگی) میگذرد، پس فرصتهای خير را غنيمت بشماريد و از آنها استفاده كنيد».
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
بهشتم حسن
#کربلایی_علی_اکبر_حائری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 #مهم
دنیا بهم ریخته
جنگ
مریضی
نفاق
حاکمان بی کفایت
زنا
فحشا
طلاق
گرانی
بی پولی
جنگ روانی
افسردگی
مستاجری
شرمندگی جلو زن و بچه
✅ عزیزان تا اقامون ظهور نکنه هیچی درست نمیشه،،دلخوش فلان مسئول نباشید
که هر روز وعده دروغ میدن، روز به روز هم وضعمون بدتر میشه
بیاد برای فرج اقامون امام زمان (عج) و ریشه کن شدن این بیماری مرموز،کرونا، که این روزها خودتون در جریان هستین چقدر از دوست و فامیل هامون اسیر این مریضی شدن،در بیمارستان ها امیدشون به دعای ماست پس بیاید یه عهدی کنیم
هر نفر (هر روز) تا فرج اقا و ریشه کن شدن کرونا
یک مرتبه #زیارت_عاشورا
100 صلوات
1 مرتبه سوره #یس
7 مرتبه سوره #توحید
7 مرتبه سوره #حمد
(بیست دقیقه بیشتر وقت نمی بره)
به نیت فرج حجت بن الحسن حضرت مهدی (عج) و ریشه کن شدن این مریضی بخونیم
#لطفا_نشر_بدین
#برای_همه_ارسال_کنید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_66
یک هفته گذشت. یک هفته با سخت گیری هایی که از آقای دکتر دیدم و کنار آمدم.
قرار بود که آخر هفته ها برای دیدن خانم جان به فیروز کوه برگردم و آن هفته طبق همان قول و قرار و آماده رفتن بودم اما از آنجایی که تمام ذهنم درگیر بهانههای دکتر پور مهر بود، میترسیدم باز به همان قرار هم بهانه بگیرد.
به اتاق دکتر رفتم برای خداحافظی که دیدم مشغول معاینه پسر بچه ای کوچک است.
خانم جوانی رو صندلی مخصوص بیمار کنار میز دکتر نشسته بود که با ورود من، سر بلند کرد:
_سلام خانم پرستار.
_سلام .
و صدای دکتر را شنیدم :
_نفس عمیق بکش پسرم.
به سرم زد که زمان خوبی برای رفتن نیست. مجبور شدم صبر کنم.
دکتر پشت میزش نشست و در حالی که درون برگههای نسخه اش، دارویی می نوشت گفت:
_ چیزی نیست... یک حساسیت ساده ی فصلی است، نگران نباشید.
جلو رفتم و برگههای دارو را از روی میزش برداشتم و به زن جوان گفتم:
_ الان داروهاشو براتون میارم.
و به سرعت از اتاق خارج شدم. در اتاق داروها، پیدا کردن دو بسته قرص و یک شربت، کار سختی نبود.
داروها را درون یک پاکت گذاشته و برگشتم و همین که پشت در اتاق رسیدم، صدای دکتر را شنیدم که می گفت :
_ خدا را شکر پرستار خوبیه.
و زن جوان با صدای بلندی گفت:
_ خدا خیرتون بده دکتر... من که هر شب و روز دعاتون می کنم.
_کاری نمی کنم، وظیفه است.
در اتاق را باز کردم و پاکت داروها را به خانم جوان دادم.
از روی صندلی برخاست و با لبخند نگاهم کرد. روسری قرمزش از زیر چادر نمایان شد.محو سادگی چهره اش بودم که پاکت داروها را محکمتر به خودش فشرد و به من گفت :
_اگه خدا بخواد آخر هفته ی بعد مراسم عروسی منه... مراسم توی باغ گردو است... اینم برادر کوچیکه منه... تشریف بیارید، خوشحال میشم.
لبخند زدم:
_ واقعاً مبارک باشه...حتما میام.
همان لحظه نگاهم سمت دکتر که پشت میزش نشسته بود،رفت.
چنان جدیتی در همان نگاه گذرا در چهره اش دیدم که فوری حرفم را اصلاح کردم :
_ البته... البته اگر دکتر پور مهر اجازه دادن.
دکتر رو کرد به خانم جوان گفت :
_انشاءالله اگر زنده بودیم مزاحم میشم.
_صد سال طول عمر با عزت... منتظریم.... حالا پدرم حتما میاد و کارت دعوت عروسی رو براتون میاره... ولی من خواستم خودم هم دعوتتون کنم اگر حرف شما نبود این عروسی سر نمی گرفت دکتر .
سکوت کرد و من رفتن آن خانم و برادر کوچکش را نظاره گر شدم.
در اتاق که بسته شد و من هنوز مقابل میز دکتر ایستاده بودم.
_واسه چی هنوز اونجا واستادی؟!
یه عروسی رفتن که نیازی به اجازه ی من نداره...
_نه آخه... من می خوام اگر اجازه بدهید امروز برگردم فیروزکوه .
چند ثانیه بعد رنگ سیاه چشمانش با پوزخندی که به لب آورد معنا شد :
_پس شما هم آخرش جا زدی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهى
❄️دراین شب زیبای زمستانی
💫سلامتی را
❄️نصیب خانواده هایمان
💫دلخوشی را
❄️نصیب خانه هایمان
💫وآرامش را
❄️نصیب دلهایمان گردان
💫و هيچ خونه اى
❄️درد و غم نداشته باشـه
💫شبتون گـرم محبت
#شـب_خـوش
🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍سلام بر خالق زیبایی ها
✨سلام بر خالق این روز قشنگ
🤍سلام بر خالق عشق های پاک
✨سلام بر مهربان ترین مهربان ها
🤍الهی امروز حال دلتون خوب باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی :
هر کس از خدا ترسید ، خدا همه چیز را از او میترساند...
و هر کس از خدا نترسید ، خدا او را از همه چیز میترساند...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا پیر نشدی مَشتی باش - حاج اقا دانشمند.mp3
5.48M
🎧🎧
⏰ 5 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ تا پیر نشدی مَشتی باش
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
🔹 #نشر_دهید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_68
سکوت کردم و او ادامه داد:
_ من پیمان رستگار هستم... دوست دکتر کله خراب.
خندید و من از تعجب فقط یواشکی نگاهش میکردم. شک داشتم که او واقعاً دوست صمیمی دکتر باشد. آن همه تفاوت رفتاری در آن دو بود که مرا وادار میکرد مثل بهت زده ها به او خیره شوم.
_میشه بپرسم دلیل سختگیریهای دوست شما چیه؟
از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت :
_حامد خیلی تنهاست...
_حامد؟!
_ببخشید... یادم رفت که شما اونو به اسم دکتر می شناسید... حامد دوست من خیلی تنهاست، چون هیچ یک از اعضای خانوادهاش ایران نیستند و وقتی جنگ شروع شد مادر و پدرش از ایران رفتند و حامد برخلاف اصرار خانوادهاش، دانشگاه را بهانه کرد... همان اوایل جنگ بود که تازه پزشکی قبول شده بود، بهانه ی خوبی هم داشت... آنقدر خوب بود که پدرش قانع شد که ایران بماند و آنها رفتند و حامد تنها شد.... بالاخره بعد از چهار سال که خواست پایان نامه بده، با اون اوضاع جنگ امکانش فراهم نشد و در عوض خودش پیشنهاد داد که داوطلب به مناطق جنگی اعزام بشه.
پیمان نفس بلندی کشید. لحن صدایش هم شاید درگیر خاطرات گذشته شده بود. سرم از کنار پنجره ماشین چرخش نرمی کرد به سمت او. نگاهش به روبرو بود و انگار خاطرات را داشت در جاده خلوت و خالی روستای فیروزکوه جلوی چشمانش میدید.
_از همونجا حامد عوض شد... یه سالی که توی بیمارستانهای صحرایی مناطق جنگی کار کرد، کلا شد یه آدم دیگه.... اونقدر عوض شد که وقتی پدر و مادرش برای دیدنش برگشتند ایران نشناختنش... اینم اثر ارتباط با آدمهایه... که حتی ذرهای از اخلاصشون می تونه آدم رو از این رو، به اون رو بکنه.... نتیجه این ارتباط شد این حامدی که الان می بینید... اون پسر اشرافی پولدار سال ۵۸، شد حامد پور مهری که از همه چی گذشت.... از اون همه ثروت فقط یک چمدان بست و بعد از جنگ و پایان جنگ و تنها شد.... شهید شدن تمام دوستانش و رفتن خانواده اش از ایران باعث شد که داوطلب بشه تا بیاد تو روستا کار کنه و بمونه.... اوایل با خودم فکر میکردم حتماً یه خمپاره خورده وسط سرش که اینقدر احمقانه فکر میکنه.... اما بعدا فهمیدم حامد دیگه از دنیای پر زرق و برق آدم ها خداحافظی کرده و به دنبال سادگی و اخلاص آدمهای بی ریا میگرده.... که هیچ جایی روی این زمین براش بهتر از موندن توی این روستا نیست .
_باورم نمیشه واقعاً دکتر پور مهر فرزند یک خانواده اشرافیه؟
سری تکان داد و من باز پرسیدم :
_ آخه چطور؟
_اینم اثر اخلاص آدمایی که حامد سالیان سال باهاشون روزش رو شب کرده.... اخلاص ارتباط با آدمهایی که اونقدر بی ریا بودند که نماز های شبشون هم هزار بهونه جور می کردند که مبادا کسی از نمازهای شبشون باخبر بشه و چیزی بفهمه.... من خودم چند سالی همکارش بودم توی مناطق جنگی... با هم خدمت می کردیم، مریض بدحال داشتیم حالش خیلی بد بود.... تقریبا میتونم بگم تو کما بود.... اما سر یه ساعت مخصوص ، که همیشه نماز شب میخوند... با اینکه تو عالم هوشیاری نبود اما تمام اذکار نماز شبش رو به زبان میآورد.... الهی العفو میگفت اشک میریخت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپی بسیار زیبا از حاج حسین یکتا
🔹اعلام آمادهباش رهبری: ظهور نزدیک هست...
#بشارت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_69
حس کردم که دلم از شنیدن این حرف خالی شد و او ادامه داد :
_ اوایل فکر میکردیم داره هذیون میگه اما وقتی دیدیم که ساعت این هزیون گفتن ها، همیشه سر یک ساعت مخصوصه و درست نزدیک نماز صبح، فهمیدیم که این آدم خیلی دیگران با آدمهایی که ما توی بیمارستان دیدیم فرق داره، حالا شما فکر کن حامد از ۵ سال با این جور آدما در ارتباط بوده، مسلمه که تغییر میکنه... حتی رنگ نگاه حامد هم عوض شد.... حتی پدر مادرش هم وقتی برگشتن ایران دیگه او را نشناختند.... و هر کاری کردند که باهاشون بره، نرفت.... آخرش پدرش مجبور شد ایران را برای همیشه ترک کنه.... خونه و ماشینش رو فروخت و رفت و حامد ایران موند و همه ی زندگیش شد همون یه چمدون وسایلی که واسه خودش آورده بود.... اون پیکانی هم که الان داره رو، کم کم با حقوق خودش خرید...
_ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
_بفرمایید.
_چرا پس اینقدر با پرستار های خانم بد رفتار می کنند؟
صدای خنده بلند پیمان در کل ماشین پیچید:
_ بد نیست... یه کم حساسه فقط... آخه همه پرستار های قبلی که اومدن این روستا، توقع داشتن به جای کار توی بهداری، برند توی روستا تفریح و بچرخند... اما حامد از این جور آدما متنفره.... از کسایی که پول میگیرند ولی کار نمی کند... میگه ما وارد این دنیا شدیم که به خدا و مردم خدمت کنیم نه اینکه واسه خودمون فقط تفریح کنیم.
نفس بلندی کشیدم. انگار حالا همه بهانه گیری های سخت دکتر برایم قابل تحمل تر شده بود.
_واقعا ازتون ممنونم... اگه این حرفها را بهم نمیزدید من هیچ وقت نمیتونستم دکتر رو مثل الان بشناسم.
با تعجب از درون آینه نگاه کرد .
_فکر کنم اگر این حرف ها را نمی شنیدم سالیان سال هم اگر میگذشت نمیتونستم دکتر پور مهر و خوب بشناسم.
صدای پیمان باز به خنده بلند شد.
_حالا انشالله توی این هفته که اومدم پیش دکتر، کاری میکنم که یک کم از این بهونه گیری هایش رو کم کنه... اول از همه هم گوشش رو میپیچونم که خانم جوانی مثل شما را ساعت ۱۱ صبح به صبح نفرسته فیروزکوه که از ماشین مینی بوس روستا جا بمونه و تا شب سر جاده واسته...
_گفتن لازم نیست... این رو نگید... من مشکلی با این قضیه ندارم.
_شما مشکلی ندارید ولی من مشکل دارم... بالاخره باید حواسش به سهل انگاری های خودش هم باشه... نمیشه که آدم از دیگران بهانه بگیره و از خودش غافل باشه.
سکوت کردم و در فکر فرو رفتم. در همان افکار پراکنده ذهنم به این سوال رسیدم که حالا با آمدن آقا پیمان آندو چطور در بهداری میخوابند؟
که همان موقع بود که فکری به سرم زد.
کلید اتاقم را از کیفم در آوردم و سمت راننده گرفتم.
_این خدمت شما باشه....
_این چیه؟
_این کلید اتاق خودمه... یه اتاق ۱۲ متری که شبا اونجا بخوابید... اتفاقاً غذا هم توی یخچال دارم.
و بی هیچ حرفی کلید را گرفت .
#امامزمانے 🌼
زود بــــرگرد مسیحاۍ همــہ...♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهى
❄️دراین شب زیبای زمستانی
💫سلامتی را
❄️نصیب خانواده هایمان
💫دلخوشی را
❄️نصیب خانه هایمان
💫وآرامش را
❄️نصیب دلهایمان گردان
💫و هيچ خونه اى
❄️درد و غم نداشته باشـه
💫شبتون گـرم محبت
#شـب_خـوش
🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
دوستان مهربانم❤️
صبح چهار شنبه تون☕️🌹
پر از آواز خوش زندگی🌹
روزتون پربار و
لحظاتون شیرین🌹
براتون روزی آرام
ولی پرشور زیبا
و پر از سلامتی آرزو میکنم❤️☘
امام زمانم . . .
ای منتظر كه ندبه كنی در فراق او
دانی كه چهره اش ز نامه تار تو درهم است؟!!
گر عاشقی تو مرنجان امام خويش
اندوه كربلا و اسارت مگر كم است!
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•