#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_69
حس کردم که دلم از شنیدن این حرف خالی شد و او ادامه داد :
_ اوایل فکر میکردیم داره هذیون میگه اما وقتی دیدیم که ساعت این هزیون گفتن ها، همیشه سر یک ساعت مخصوصه و درست نزدیک نماز صبح، فهمیدیم که این آدم خیلی دیگران با آدمهایی که ما توی بیمارستان دیدیم فرق داره، حالا شما فکر کن حامد از ۵ سال با این جور آدما در ارتباط بوده، مسلمه که تغییر میکنه... حتی رنگ نگاه حامد هم عوض شد.... حتی پدر مادرش هم وقتی برگشتن ایران دیگه او را نشناختند.... و هر کاری کردند که باهاشون بره، نرفت.... آخرش پدرش مجبور شد ایران را برای همیشه ترک کنه.... خونه و ماشینش رو فروخت و رفت و حامد ایران موند و همه ی زندگیش شد همون یه چمدون وسایلی که واسه خودش آورده بود.... اون پیکانی هم که الان داره رو، کم کم با حقوق خودش خرید...
_ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
_بفرمایید.
_چرا پس اینقدر با پرستار های خانم بد رفتار می کنند؟
صدای خنده بلند پیمان در کل ماشین پیچید:
_ بد نیست... یه کم حساسه فقط... آخه همه پرستار های قبلی که اومدن این روستا، توقع داشتن به جای کار توی بهداری، برند توی روستا تفریح و بچرخند... اما حامد از این جور آدما متنفره.... از کسایی که پول میگیرند ولی کار نمی کند... میگه ما وارد این دنیا شدیم که به خدا و مردم خدمت کنیم نه اینکه واسه خودمون فقط تفریح کنیم.
نفس بلندی کشیدم. انگار حالا همه بهانه گیری های سخت دکتر برایم قابل تحمل تر شده بود.
_واقعا ازتون ممنونم... اگه این حرفها را بهم نمیزدید من هیچ وقت نمیتونستم دکتر رو مثل الان بشناسم.
با تعجب از درون آینه نگاه کرد .
_فکر کنم اگر این حرف ها را نمی شنیدم سالیان سال هم اگر میگذشت نمیتونستم دکتر پور مهر و خوب بشناسم.
صدای پیمان باز به خنده بلند شد.
_حالا انشالله توی این هفته که اومدم پیش دکتر، کاری میکنم که یک کم از این بهونه گیری هایش رو کم کنه... اول از همه هم گوشش رو میپیچونم که خانم جوانی مثل شما را ساعت ۱۱ صبح به صبح نفرسته فیروزکوه که از ماشین مینی بوس روستا جا بمونه و تا شب سر جاده واسته...
_گفتن لازم نیست... این رو نگید... من مشکلی با این قضیه ندارم.
_شما مشکلی ندارید ولی من مشکل دارم... بالاخره باید حواسش به سهل انگاری های خودش هم باشه... نمیشه که آدم از دیگران بهانه بگیره و از خودش غافل باشه.
سکوت کردم و در فکر فرو رفتم. در همان افکار پراکنده ذهنم به این سوال رسیدم که حالا با آمدن آقا پیمان آندو چطور در بهداری میخوابند؟
که همان موقع بود که فکری به سرم زد.
کلید اتاقم را از کیفم در آوردم و سمت راننده گرفتم.
_این خدمت شما باشه....
_این چیه؟
_این کلید اتاق خودمه... یه اتاق ۱۲ متری که شبا اونجا بخوابید... اتفاقاً غذا هم توی یخچال دارم.
و بی هیچ حرفی کلید را گرفت .
#امامزمانے 🌼
زود بــــرگرد مسیحاۍ همــہ...♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهى
❄️دراین شب زیبای زمستانی
💫سلامتی را
❄️نصیب خانواده هایمان
💫دلخوشی را
❄️نصیب خانه هایمان
💫وآرامش را
❄️نصیب دلهایمان گردان
💫و هيچ خونه اى
❄️درد و غم نداشته باشـه
💫شبتون گـرم محبت
#شـب_خـوش
🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
دوستان مهربانم❤️
صبح چهار شنبه تون☕️🌹
پر از آواز خوش زندگی🌹
روزتون پربار و
لحظاتون شیرین🌹
براتون روزی آرام
ولی پرشور زیبا
و پر از سلامتی آرزو میکنم❤️☘
امام زمانم . . .
ای منتظر كه ندبه كنی در فراق او
دانی كه چهره اش ز نامه تار تو درهم است؟!!
گر عاشقی تو مرنجان امام خويش
اندوه كربلا و اسارت مگر كم است!
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「.🔖
.
مرهمبہدرداۍِ،خستہدلآنبودی …
سردارِکرمانی
-قـٰاسمسیلمآنے((:🕊'
#استوࢪے
#حاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_70
پیمان رستگار که انگار خدا را برای من فرستاد تا من را به فیروزکوه برساند، نه تنها مرا به فیروزکوه، بلکه تا دم در خانه خانم جان هم رساند.
_شرمنده از این همه لطفی که داشتید... آقای رستگار واقعاً خجالت زده شدم... خیلی لطف کردید.
با لبخند سری خم کرد و گفت :
_اختیار دارید، کاری نکردم... بیشتر هوای دکتر بد اخلاق ما را داشته باشید... ته دلش هیچی نیست، اخلاق اینه دیگه.
_خیالتون راحت با حرفهای شما آنقدر قانع شدم که بتونم با رفتارش کنار بیام و توی اون روستا بمونم... راستی بی تعارف گفتم، دیشب غذا درست کردم توی یخچال هست، توروخدا رودربایستی نکنید... لااقل بذارید منم بابت زحمت امروزتون این لطف ناچیز رو کرده باشم که ناهار مهمان دستپخت من باشید... البته ناهار یک شب مونده.
خندید.
_چشم تعارف نمیکنم... حامد خوب میدونه که من چقدر شکمو هستم کلکه این غذای تو یخچال رو می کنم، خیالتون تخت.
با خنده ای که به زحمت از شدت خنده جمع و جورش می کردم گفتم :
_نوش جانتون... بازم ببخشید بابت زحمتی که بهتون دادم .
_خواهش می کنم، خوشحال شدم از آشنایی با شما.
ایستادم کنار در خانه خانم جان و رفتن او را نظاره کردم. رفیق شوخ و خوش اخلاق دکتر هیچ شباهتی به دوستش نداشت.
زنگ خانه خانم جان را زدم و طولی نکشید که صدایش را شنیدم :
_اومدم.
و هیچ نگفتم تا غافلگیر شود که شد.
تا در را گشود، نگاهش روی صورتم خشک شد. من لبخند زدم و گفتم :
_نکنه منو یادت رفته خانم جون؟ باورش سخت بود ولی برای همان یک هفتهای که ندیده بودمش، دلم برایش سخت تنگ شده بود.
با فریادی مرا در آغوش کشید و گفت:
_ مستانه... الهی خیر ببینی... داشتم دیگه دق می کردم از تنهایی.
وارد خانه شدم و باز با اولین نگاه، چشمم به حوضچه وسط حیاط افتاد. خاطرات داشت از گوشه و کنار باغ برایم زنده میشد که فوری سمت خانه دویدم و گفتم:
_ وای چه بویی؟... چی درست کردی خانم جان؟...
_برنج و خورشت.
_دلم لک زده واسه غذاهات.
وارد خانه شدم. لباسهایم را آویز جالباسی کردم و گفتم :
_راستی شما که اینجا تنهایی، یه هفته بیا روستای زرین دشت... خیلی باصفاست.
خانم جان در حالی که سمت اتاق میرفت جواب داد:
_ فعلا بیا یه چایی واست بریزم... چای بهارنارنج دم کردم، میخوری که؟
_بله.
بله ای کشیده گفتم و نشستم کنار در اتاق. درست به فاصله یک متری با خانم جان.
یک استکان کمر باریک برایم از سماور کوچک گوشه اتاق پر کرد و روبرویم نشست.
_خب... از روستا چه خبر؟... مردم خوبی داره؟
_آره الحمد للله.
آه غلیظی از سینه خانم جان خارج شد.
_از اینکه آروم شدی، خوشحالم.
با همان حرف بود که یادم آمد، تازه نزدیک به دو ماه بیشتر نیست که مادر و پدرم را از دست داده ام و چشمم چرخید سمت طاقچه ی خانه و عکس هر دو آنها را دیدم و سکوت سنگین اتاق باعث شد تا باز غرق خاطرات شوم .
#پسࢪونھ✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانھ 🌷
خــــدایا ماࢪا همتۍ کن،تا همــــٺ شویم،چࢪا ڪہ همٺ،همتــــۍ کرد تا همٺ شُــــد...♡
↯سالــــروز شهادٺ ســــــردار خیبــــر حاج محمد ابــــراهیم همٺ↯♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
21.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آقاےغࢪیب
#استوࢪے
امـامرضـا(؏) قࢪبوݩ ڪبوتـࢪاٺ🕊🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#والپیپࢪ💕🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مناسبٺے🌼
#شهیدانھ🥀
خودت همانند اسمت، همت داشتی و همت بلند...🥀🌹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_71
نگاهم روی قاب عکس مادر و پدر بود که خانم جان با آه غلیظی یادم آورد که این خانه تا همان چند هفته قبل، چگونه سیاهپوش بود.
_دلم تو این خونه میگیره... همه اش زل میزنم به قاب عکس ارجمند و نقره... چی میشد خدا جای اونا منو میبرد؟
واقعاً نمی خواستم به جواب این سوال فکر کنم. تازه یادم آمد که ماندن در خانه خانم جان چقدر حال دلم را خراب می کند و در عوض کنار آمدن با بهانههای دکتر بد اخلاق روستا، خیلی برایم راحتتر از دیدن هر لحظه ی خاطراتی بود، که مدام بر قلبم خراشی می کشید عمیق.
_خانم جان شما هم با من بیا بریم روستا... به خدا حالت عوض میشه... خیلی آب و هوای خوبی داره... چقدر مردمش خوب و مهربون هستن... تازه این هفته عروسی هم دعوت شدم... فکر کنم روحیت عوض بشه خدا خانم دلم دلم باید عوض بشه...
_از سن و سال من گذشته... افروز هم زنگ زد که برم پیششون ولی گفتم حوصله ندارم.
_ولی این روستا فرق داره... حال و هواش خیلی خوبه... به خدا اگه منم اینجا بودم الان کارم به بیمارستان کشیده بود، راستی ....
یاد گردوهای افتادم که گلنار به من داده بود. در کیفم را باز کردم و یک مشت گردوی تازه کنار پای خانم جان ریختم و گفتم :
_اینا هم دختر یکی از اهالی روستا بهم داده... باغ گردو دارند... گروهای این روستا خیلی خوشمزه است.
نگاه خانم جان روی سبزی پوست گردو ماند و من ادامه دادم :
_ حالا یه چند روزی بیا اگه حال و هوات عوض نشد برگرد... راستی از گلهای پیچک هم میخوام چند شاخه ببرم ببینم میتونم توی بهداری بکارم.
سر بلند کرد و نگاهش در چشمانم خیره شد.
شاید مستانه ی چند ماه قبل، خیلی با مستانه ی امروز فرق داشت که حتی خانم جان را هم مات و مبهوت خودش کرده بود!
کمکم خط نازک لبخند روی لبش دیده شد. که با شوق شروع کردم به تعریف کردم . از گلنار گفتم. از باغهای پر از گردو. از رودی که از وسط روستا رد میشد و صدای پر آبش طراوت خاصی به روستا میبخشید. از مهربانی اهالی روستا گفتن و کمی هم از بهانه گیری های دکتر.
خانم جان مشتاقانه گوش میداد که فکر کردم موفق شدم که بتوانم او را راضی کنم با من بیاید.
برای برگشت به روستا، کلی وسایل جمع کردم.
از دستپخت خانم جان گرفته تا پیاز و سیب زمینی. بستههای سبزی یخ زده ی خونه خانم جان. ادویه معطر قورمه سبزی و کمی هم از سوغات دست خود خانم جان، مثل مربای سیب، سیب خشک شده، آلوی خورشتی، ترشی سیب و غیره .
⚠️ #تلنگر
رفقا...{🖐🏻}
حواسمون باشہ..{🌱}
یڪ قرن دیگہ هم داره تموم میشہ..{🙃}
اما..☝️🏻
یہ آقایے هنوز نیومده..💫
یعنے یڪ قرن دیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوز زمین مهیاے آمدنش نیست {🍀}
مشکل میدونے چیہ..؟
گناهای ماست..{💔}
اگہ من و شما یڪ گناه رو بزاریم کنار {☝️🏻}
هر یک ماه یک گناه چہ کوچیک چہ بزرگ بذاریم کنار {🖐🏻}
امام و مولامون میان..{🥺}
زمین مهیای آمدنش میشہ...{❤️}
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- مـگر میشود جان را فـدایت نڪرد... ؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❉✰❉✰❉✰❉✰❉
💥پر کشیدن🕊مجال مےخواهد
آسـمانے #زلال مےخــواهد
💥اشتیاق پرنده کافی نیست❌
چون کہ #پرواز "بال مےخواهد"
#شهید_حاج_احمد_مایلی🌷
#شهید_بهمن_مصائبی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 زندگی
❄️رسم پذیرایی از تقدیر است
🍃سهم من
❄️هرچه که هست
🍃من به اندازه
❄️این سهم نمی اندیشم
🍃وزن خوشبختی من
❄️وزن رضایتمندی است
🍃شاید این راز
❄️همان رازِ کنار آمدن و
🍃سازش با تقدیر است
❄️زندگیتون بر وفق مراد
🆔
•『🌱』•
.
میگفت:خداهسٺ،خدادوسٺموندارھ.
اینکہتواحساسٺنهایۍمیکنۍ،
اینیہاحساسکاذبہ؛
کہحضرتآدمهماینرواحساسکرد
وبهدرختممنوعہنزدیڪشد.
+هیچوقٺبخاطراحساستنهایی
بهدرختممنوعہنزدیڪنشو!
#استادپناهیان
#اندکیحرفحساب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✦ وا میکند بر روی ما بنبستها را
بابالحوائج شد بگیرد دستها را...
#یابابالحوائجعلیهالسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • •
[ #امامموسےبنجعفر{عݪیھاݪسݪام} ]
پݪڪے بزن روا بشود حاجت همھ ،
اۍ قبݪھ حوائجمان یابن فاطمھ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تویکتابِ" سھدقیقھدرقیامت "
اومدهکه:
[.._هرچیمنشوخیشوخیانجامدادم،
ایناجدیجدینوشتن..._]
#مثلاچتبانامحرم:)
حواسمون باشه🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت72
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
از لباس هایم هم چند دست لباس گرم و ژاکت برداشتم و ماندم با آن همه وسایل چگونه به روستا برگردم؟
شنبه بود و روز برگشت من به روستا. قطعاً باید آژانس می گرفتم. وقتی تمام وسایل را روی ایوان جمع کردم، خانم جان را دیدم که با ساک بزرگی سمتم آمد.
_این رو هم بگیر .
این دیگه چیه خانوم جان؟
_منم باهات میام.
از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت خانم جان را بوسیدم. خانم جان چند گلدان شمعدانی هم برداشت تا برای بهداری ببریم و این شد که یک ماشین از آژانس گرفتیم.
دعا دعا میکردم که دکتر به این همه وسایلی که با خود همراه آورده ام، بهانه نگیرد ، اما گرفت.
همین که ماشین جلوی بهداری ترمز کرد و من مشغول پیاده کردن وسایل شدم، صدایش را مثل مامور نگهبانی، از کنار در بهداری شنیدم .
_تفریح پاییزه اومدید با این همه خرت و پرت؟!
می خواستم جواب بدهم که خانم جان از ماشین پیاده شد و در حالی که چشم می چرخاند و دو و بر بهداری روستا را میدید، به دکتر نگاهی انداخت.
فوری گفتم :
_خانم بزرگ من هستند.
لحظهای تعجب چشمان دکتر را دیدم، اما خیلی زود خانم جان خودش جلو آمد و خودش را معرفی کرد :
_فکر کنم شما همون دکتر بهداری باشید...
_سلام... بله خانم بزرگ.
_چه روستایی! ... ماشالله سرسبزی.
و منتظر اجازه ورود نشد و وارد بهداری. سرم سمت دکتر چرخید. چشمان سیاهش را به من دوخت و اخمی حواله ام کرد :
_پس تفریح اومدی!... شاید هم سیزدهبهدر!!
_ببخشید... مادربزرگم تنها بود، گفتم...
عصبی گفت:
_ با خودت گفتی چی؟... بیاد اینجا تا بتونی راحت بهونه رفتن به این طرف و به اون طرف رو داشته باشی؟...
_نه به خدا... باور کنید من از کارم کم نمیکنم ... مگه تا الان کارهای بهداری عقب افتاده؟
با دستش اسباب و اثاثیه ای که همراه آورده بودم را نشانه رفت و ادامه داد:
_دارم میبینم.
و بعد با قدم های بلند سمت بهداری برگشت. من ماندم و کلی وسایل و گلدان که باید جابجا میشد.
از ترس دکتر بهانه گیر، فقط همه را از جلوی در بهداری جمع کردم و در اتاق خودم جا دادم. اما همین که در اتاقم را گشودم، با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد.
پتوهای گوشه ی اتاق هنوز وسط خانه بود! و یک دست بلوز و شلوار مردانه هم طرف دیگر اتاق. پوست سیب و تخمه و بشقاب های کثیف هم نشُسته جمع شده در کنار ظرف شویی. حرصم گرفت .
انگار همه ی بهآنه ها برای من بود فقط! در اتاق را بستم و سمت بهداری رفتم. روپوشم را در اتاق واکسیناسیون پوشیدم و بعد با همان حرصی که در وجودم جوش آمده بود به اتاق دکتر رفتم. تا در اتاق دکتر را باز کردم، از دیدن خانم جان که روی صندلی کنار میز دکتر نشسته بود، شوکه شدم.
خانم جان با دستش مرا نشانه رفت و گفت :
_اینم دخترم مستانه... خیلی از روستا تعریف کرده... گفت من باید خودم ببینم... وقتی دیدم مستانه اینقدر اینجا رو دوست داره که داغ از دست دادن پدر و مادرش رو فراموش کرده، منم دلم خواست که بیام اینجا رو ببینم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ»
امام مهدى عليه السلام:
💠 إنَّ اللّه َ بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ؛
خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
کتاب الغیبه ص 288
⚘عید پیامبری رسول خدا، #عید_مبعث🍃، عید شکوفایی خوشبوترین گل هستی، بر شما اعضای محترم مبارک.⚘
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌼
#عیدمبعث