eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
پیمان رستگار که انگار خدا را برای من فرستاد تا من را به فیروزکوه برساند، نه تنها مرا به فیروزکوه، بلکه تا دم در خانه خانم جان هم رساند. _شرمنده از این همه لطفی که داشتید... آقای رستگار واقعاً خجالت زده شدم... خیلی لطف کردید. با لبخند سری خم کرد و گفت : _اختیار دارید، کاری نکردم... بیشتر هوای دکتر بد اخلاق ما را داشته باشید... ته دلش هیچی نیست، اخلاق اینه دیگه. _خیالتون راحت با حرف‌های شما آنقدر قانع شدم که بتونم با رفتارش کنار بیام و توی اون روستا بمونم... راستی بی تعارف گفتم، دیشب غذا درست کردم توی یخچال هست، توروخدا رودربایستی نکنید... لااقل بذارید منم بابت زحمت امروزتون این لطف ناچیز رو کرده باشم که ناهار مهمان دستپخت من باشید... البته ناهار یک شب مونده. خندید. _چشم تعارف نمی‌کنم... حامد خوب میدونه که من چقدر شکمو هستم کلکه این غذای تو یخچال رو می کنم، خیالتون تخت. با خنده ای که به زحمت از شدت خنده جمع و جورش می کردم گفتم : _نوش جانتون... بازم ببخشید بابت زحمتی که بهتون دادم . _خواهش می کنم، خوشحال شدم از آشنایی با شما. ایستادم کنار در خانه خانم جان و رفتن او را نظاره کردم. رفیق شوخ و خوش اخلاق دکتر هیچ شباهتی به دوستش نداشت. زنگ خانه خانم جان را زدم و طولی نکشید که صدایش را شنیدم : _اومدم. و هیچ نگفتم تا غافلگیر شود که شد. تا در را گشود، نگاهش روی صورتم خشک شد. من لبخند زدم و گفتم : _نکنه منو یادت رفته خانم جون؟ باورش سخت بود ولی برای همان یک هفته‌ای که ندیده بودمش، دلم برایش سخت تنگ شده بود. با فریادی مرا در آغوش کشید و گفت: _ مستانه... الهی خیر ببینی... داشتم دیگه دق می کردم از تنهایی. وارد خانه شدم و باز با اولین نگاه، چشمم به حوضچه وسط حیاط افتاد. خاطرات داشت از گوشه و کنار باغ برایم زنده میشد که فوری سمت خانه دویدم و گفتم: _ وای چه بویی؟... چی درست کردی خانم جان؟... _برنج و خورشت. _دلم لک زده واسه غذاهات. وارد خانه شدم. لباسهایم را آویز جالباسی کردم و گفتم : _راستی شما که اینجا تنهایی، یه هفته بیا روستای زرین دشت... خیلی باصفاست. خانم جان در حالی که سمت اتاق می‌رفت جواب داد: _ فعلا بیا یه چایی واست بریزم... چای بهارنارنج دم کردم، میخوری که؟ _بله. بله ای کشیده گفتم و نشستم کنار در اتاق. درست به فاصله یک متری با خانم جان. یک استکان کمر باریک برایم از سماور کوچک گوشه اتاق پر کرد و روبرویم نشست. _خب... از روستا چه خبر؟... مردم خوبی داره؟ _آره الحمد للله. آه غلیظی از سینه خانم جان خارج شد. _از اینکه آروم شدی، خوشحالم. با همان حرف بود که یادم آمد، تازه نزدیک به دو ماه بیشتر نیست که مادر و پدرم را از دست داده ام و چشمم چرخید سمت طاقچه ی خانه و عکس هر دو آنها را دیدم و سکوت سنگین اتاق باعث شد تا باز غرق خاطرات شوم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کار سختی نبود.... تعقیبت کردم.... دیدم که رفتی اول از مادرت سر زدی... حرفت درست بود.... مادرت بیمارستانه.... بعد هم که اومدی این‌جا.... خیلی مسیر طولانی داری..... می‌تونم امروز رو به‌خاطر این مسیر طولانی و حال مادرت، ببخشم.... نفس عمیقی کشید و باز نگاهش سمتم برگشت : _خب نمی‌خوای یه لیوان چای به من بدی این‌همه مسیر دنبالت بودم؟ از این‌همه احساس راحتی که در حرف‌ها و رفتارش می‌دیدم، متعجب شدم. ناچار سمت آشپزخانه برگشتم. زیر کتری آب را روشن کردم و دعا کردم قبل‌از آمدن بهنام، کتری آب جوش بیاید تا بتوانم چایی برای او ببرم و او از خانه بیرون برود. اما کمی بعد وقتی پای گاز خوب فکر کردم، دیدم اصلا بهنام رادمهر را ندیده که بخواهد او را بشناسد و مرا توبیخ کند که سراغ پسر عمویی رفته‌ام که دیدار با او برای من جایز نبود! همان موقع بود که خیالم کمی راحت شد و از ترس بی دلیلم خنده ام گرفت. کتری کوچک روی گاز بجوش آمد. نمی‌دانم آن چای نه‌چندان مرغوب آیا کام پسرعموی اشرافی مرا تلخ می‌کرد یا به کامش خوش می‌آمد؟! چایی برای او ریختم و سمت پذیرایی برگشتم. سینی چای را روی‌میز گذاشتم. نگاهش روی استکان رنگ‌ و رو رفته‌ای بود که تنها روی سینی جا خوش کرده بود. باز نگاهش دامن‌گیر چشمانم شد و من با تمام مقاومتی که در وجود خسته‌ام بود، از نگاهش فرار کردم. _خب اگر واقعاً نیاز مالی داری بگو.... بهت می‌تونم کمک کنم..... می‌خوای یه وام برات جور کنم؟ گرچه بعد از دیدن آن خانه با آن سر و وضع یا تعقیب من تا بیمارستان مادر بعید نبود که همچین پیشنهادی بدهد اما هنوز حرف‌های طعنه‌آمیز صبحش فراموشم نشده بود. 👇👇👇👇👇👇 @yegane_62 👌👌👌👌👌👌 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............