eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سکوت کردم و او ادامه داد: _ من پیمان رستگار هستم... دوست دکتر کله خراب. خندید و من از تعجب فقط یواشکی نگاهش میکردم. شک داشتم که او واقعاً دوست صمیمی دکتر باشد. آن همه تفاوت رفتاری در آن دو بود که مرا وادار می‌کرد مثل بهت زده ها به او خیره شوم. _میشه بپرسم دلیل سخت‌گیری‌های دوست شما چیه؟ از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت : _حامد خیلی تنهاست... _حامد؟! _ببخشید... یادم رفت که شما اونو به اسم دکتر می شناسید... حامد دوست من خیلی تنهاست، چون هیچ یک از اعضای خانواده‌اش ایران نیستند و وقتی جنگ شروع شد مادر و پدرش از ایران رفتند و حامد برخلاف اصرار خانواده‌اش، دانشگاه را بهانه کرد... همان اوایل جنگ بود که تازه پزشکی قبول شده بود، بهانه ی خوبی هم داشت... آنقدر خوب بود که پدرش قانع شد که ایران بماند و آنها رفتند و حامد تنها شد.... بالاخره بعد از چهار سال که خواست پایان نامه بده، با اون اوضاع جنگ امکانش فراهم نشد و در عوض خودش پیشنهاد داد که داوطلب به مناطق جنگی اعزام بشه. پیمان نفس بلندی کشید. لحن صدایش هم شاید درگیر خاطرات گذشته شده بود. سرم از کنار پنجره ماشین چرخش نرمی کرد به سمت او. نگاهش به روبرو بود و انگار خاطرات را داشت در جاده خلوت و خالی روستای فیروزکوه جلوی چشمانش می‌دید. _از همونجا حامد عوض شد... یه سالی که توی بیمارستان‌های صحرایی مناطق جنگی کار کرد، کلا شد یه آدم دیگه.... اونقدر عوض شد که وقتی پدر و مادرش برای دیدنش برگشتند ایران نشناختنش... اینم اثر ارتباط با آدم‌هایه... که حتی ذره‌ای از اخلاصشون می تونه آدم رو از این رو، به اون رو بکنه.... نتیجه این ارتباط شد این حامدی که الان می بینید... اون پسر اشرافی پولدار سال ۵۸، شد حامد پور مهری که از همه چی گذشت.... از اون همه ثروت فقط یک چمدان بست و بعد از جنگ و پایان جنگ و تنها شد.... شهید شدن تمام دوستانش و رفتن خانواده اش از ایران باعث شد که داوطلب بشه تا بیاد تو روستا کار کنه و بمونه.... اوایل با خودم فکر می‌کردم حتماً یه خمپاره خورده وسط سرش که اینقدر احمقانه فکر میکنه.... اما بعدا فهمیدم حامد دیگه از دنیای پر زرق و برق آدم ها خداحافظی کرده و به دنبال سادگی و اخلاص آدمهای بی ریا میگرده.... که هیچ جایی روی این زمین براش بهتر از موندن توی این روستا نیست . _باورم نمیشه واقعاً دکتر پور مهر فرزند یک خانواده اشرافیه؟ سری تکان داد و من باز پرسیدم : _ آخه چطور؟ _اینم اثر اخلاص آدمایی که حامد سالیان سال باهاشون روزش رو شب کرده.... اخلاص ارتباط با آدم‌هایی که اونقدر بی ریا بودند که نماز های شبشون هم هزار بهونه جور می کردند که مبادا کسی از نمازهای شبشون باخبر بشه و چیزی بفهمه.... من خودم چند سالی همکارش بودم توی مناطق جنگی... با هم خدمت می کردیم، مریض بدحال داشتیم حالش خیلی بد بود.... تقریبا میتونم بگم تو کما بود.... اما سر یه ساعت مخصوص ، که همیشه نماز شب میخوند... با اینکه تو عالم هوشیاری نبود اما تمام اذکار نماز شبش رو به زبان می‌آورد.... الهی العفو میگفت اشک می‌ریخت!
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تنها سرم را سمت خانم سهرابی کج کردم و گفتم : _شما مگه کار ندارید خانوم سهرابی؟.... به کارتون برسید.... مشکلات منم به خودم مربوطه.... یا اخراج میشم یا سرکارم می‌مونم.... شما مراقب باشید که شما را اخراج نکنن. ابرویی بالا انداخت و با دلخوری نگاهم کرد. _نه اگر دلت راحت می‌شه یه چهار تا تیکه دیگه بارم کن، خجالت نکش.... من همسن مادرتم! نام مادر دوباره تنم را لرزاند. کاش مادر بود کاش مادر حالش خوب میشد. آهی کشیدم و باز سرم را روی برگه‌های زیر دستم خم کردم. خانم سهرابی هم مجبور شد سراغ کارهایش برود. تا آخر ساعت کاری کار کردم، بدون حتی کلامی حرف زدن با خانم سهرابی! خانم سهرابی هم بر خلاف همیشه که گاهی به من بیسکویت تعارف می‌کرد یا لااقل موقع ناهار مرا دعوت می‌کرد تا از غذایش مزه چش کنم، این‌بار اصلا با من حرف نزد! و من هم با همان لقمه نان‌ و پنیری که صبح برای خودم و بهنام گرفته بودم تا بعدازظهر در شرکت ماندم. ساعت کاری شرکت به اتمام رسید که وسایلم را جمع کردم و چادرم را سر . یک‌راست از شرکت به بیمارستان مادر رفتم. با هزار التماس و خواهش برای یک دیدار پنج‌دقیقه‌ای، آن هم از پشت شیشه بخش مراقبت‌های ویژه قانعشان کردم. اما حال مادر هیچ تغییری نکرده بود. همچنان بیهوش بود. یا اثرات داروهایی بود که به او داده بودند یا حالش هنوز خوب نشده بود. همان پنج دقیقه دیدار مادر تمام امید و آرزوهایم را از من گرفت. ناامید به خانه برگشتم. راه دور بود و باید چندین‌بار اتوبوس عوض می‌کردم. شب شده بود که به خانه رسیدم. خسته و بی‌جان و گرسنه، سراغ یخچال رفتم و با دیدن یخچال خالی که دیگر حتی تکه نانی هم در دل خود نداشت، آه غلیظی کشیدم. در یخچال را بستم و کف آشپزخانه نشستم و زار زار گریستم. انگار تمام توانم به ته رسیده بود. تا کی می‌توانستم، یک تنه این‌همه مشکلات را روی دوشم حمل کنم؟! کار سخت شرکت فرداد بدون هیچ حقوقی، هیچ مزایایی، بیماری مادر، کارکردن بهنام، همه این‌ها تنها باعث می‌شد که کرایه‌خانه را جور کنیم. همیشه یک‌جای کار می‌لنگید و درمان مادر و هزینه‌های زیاد عمل جراحی هنوز باقی‌مانده بود! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............