#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_107
_خوش آمدید... بفرمایید.
با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم.
وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بیبی رفتم و کنارش نشستم.
نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد.
از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز
به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود.
شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بیبی بود چشمانش را سیاه.
سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد.
دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست .
_خوش آمدید.
نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت.
_ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟
آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت:
_ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم.
همه با هم پرسیدیم :
_اسمش چی شد؟
آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت.
_ ارسلان.
اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد .
در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت.
_ناقابله خانوم پرستار...
شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند.
بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت :
_مبارکت باشه.
و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت:
_ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی.
و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید .
_اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما.
شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد.
_چی؟!
دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم.
_نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .
•『🌱』•
.
خودمونوارزوننفروشیم..
مایےکہروحخداتوبدنموندمیدهشده ،
حیفنیستعروسکبازیچہبقیہباشیم..!
#شایداندکیتلنگر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️دقتکنیــــمدرانتخابات
🍃امام ، زمانی ظهور میکنه که شیعه آنقدر قوی بشه که بتونه از جان امام زمانش دفاع کنه..👌🏽
انتخابات رو جدی بگیریم...
🇮🇷#دولتجوانحزباللهی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_108
_این چه حرفیه دخترم... کاری که تو کردی، هیچکی نتونست انجام بده... حاضر بودم این دستبند رو دیشب به هر کسی پیشکش کنم فقط دخترم در عوض نجات پیدا کنه... خدا هیچ مادری رو درمونده نکنه.
این حرف را زد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. آقاطاهر بلند اعتراض کرد:
_ رقیه خانوم!... واسه چی داری گریه می کنی حالا؟!... حالا که هم میمنت حالش خوبه هم بچه اش!
رقیه خانوم اشکانش را با پشت دست پس زد و باز هم نگاهم کرد، که سرم را پایین انداختم:
_ شرمنده ام... ولی من لایق هدیه ی با ارزشی که شما به من دادید... نیستم خواهش می کنم اصرار نکنید... واقعا کاری نکردم.
همه سکوت کرده بودند که آقاطاهر گفت :
_پس لااقل آدرس خونتون رو بده، بیاییم از مادر و پدرت تشکر کنیم.
یک لحظه حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شد. سر تا پایم یخ زد.
مادر و پدر! ... دو کلمهای که سر تا پایم از ، غم فراقشان سوخت.
آهی کشیدم و گفتم :
_هر دو به رحمت خدا رفتند.
رقیه خانوم از شنیدن این حرف، هین بلندی کشید و جمع به طرز عجیبی ساکت شد و بعد از چند دقیقه، بی بی دست دراز کرد و روسری سفید روی سینی را برداشت و باز کرد. در حالی که آن را روی سرم می انداخت گفت :
_انشاالله عروسی خودت دخترم... نبینم بغض کنی... گلنار من هم، مادرش رو از دست داده...
نگاهم روی سینی مانده بود و اشک در چشمانم جوشش کرد. موج به موج، اشک را حس می کردم.
رقیه خانوم دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و با دیدن اشک هایی که روی صورتم روان شده بود، مرا در آغوش کشید:
_ خودم مادرت هستم عزیزم... نبینم گریه ات رو.
و همان لحظه گلنار با حرص گفت :
_به جای این حرفا... یکی یه کاری کنه که مستانه از این روستا نره.
همان موقع بی بی محکم روی پای گلنار زد.
_چرا بیخود حرف میزنی؟... مستانه کی خواسته از این روستا بره؟... مستانه دختر خودمه... مگه من میزارم که بره.
مش کاظم هم در تایید حرف بی بی گفت :
_به خدا اگه من بزارم که شما بری خانوم پرستار.
و آقاطاهر دنباله ی حرف مش کاظم را گرفت :
_اصلاً من هر جا که شما بری میام، برت میگردونم... شما دیگه جزء اهالی این روستا هستی... کجا میخوای بری؟
آقا پیمان با لبخندی پرمعنا نگاهم کرد و دکتر تنها کسی بود که در سکوت، سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد.
شام آن شب خیلی خوشمزه بود.
نه برای آنکه کباب بود و برنجش
در دیگ مسی، روی آتش پخته بود.
چون در جمع صمیمی خانه آقای طاهر، این حس به من القا میشد که من هم جزئی از آن خانواده هستم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ برای حضور قلب، زبانت را حفظ کن،
کسی که زبانش را حفظ کند ذهنش آرامتر است
#استادمسعودعالی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا
در این شب دل انگیز
آنچه را که بیصدا
از قلب عزیزانم گذر کرده
در تقدیرشان قرار ده
تا لذتی دو چندان را
برایشان به ارمغان بیاورد
شبتون بخیر و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙
-------------------
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕️🌸🍃
روزتون سرشار از لطف خدا💖
ان شاالله خداوند
به زندگیتون برکت بده
و لحظه هاتون لبریز
از سلامتی و آرامش باشه 🌸🙏
-------------------
[ خدا میبینه
میشنوه.. ]
کافیه :)💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
خیلی وقته از #لوازم_آرایشی شیمیایی
خسته شدی😔😔
بس #پوستتو خراب کرده کلافه شدی😢
کلی هم باید واسه #خراب شدن پوستت هزینه گزاف بکنی😔😔
من یک جایی بهت معرفی میکنم که هم بتونی #لوازم_آرایشی_گیاهی سالمو گیر بیاری😘😘
هم با #قیمت مناسب با #کم_ترین_سود🌺🌺
هم #آرایش کن هم پوستتو #درمان کن
هم زیادی خرج نکن😘😘
در کنارش از محصولات ایرانی طبق فرموده رهبرمون حمایت کن😘😘
کاملا تضمین شده 😘🌺
کانال نوپایه🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/3945463912C0b73291ad6
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_109
آخر شب، وقتی از خانه آقاطاهر بیرون آمدیم، سربالایی تند روستا را تا بهداری پیاده رفتیم. آقا پیمان تا نیمه راه با ما آمد و درست کنار خانه مش کاظم، ایستاد .
_خب شما برید... من امشب خونه مش کاظم دعوتم... فردا صبح خودم یکراست میرم شهر... با من کاری نداری دکتر جان؟
رو به دکتر این پرسش را مطرح کرد و دکتر تنها با او دست داد.
متوجه ی، چشم و ابروی که آقا پیمان آمد، شدم و دکتر تنها سرفه ای مصلحتی سرداد .
هوا سرد بود و گوشه کنار همان جاده خاکی، برفهای چند شب قبل جمع شده بود.
چند قدمی که از خانه ی مش کاظم دور شدیم، دکتر چند باری سرفه کرد و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید و رو به سوی سربالایی تند روستا، نفس زنان گفت:
_ هوا سرده... نفسم توی این هوا گرفته... شما اگه سردتونه زودتر برید بهداری... من هم پشت سر شما میام .
تازه آن لحظه بود که یادم آمد ، ریه هایش در اثر شیمیایی شدن در جنگ، حساس شده است. مخصوصاً که لبه کاپشنش را بیشتر بالا کشیده بود و سرش را در یقه اش فرو برده بود تا نفسهایش را گرم کند.
فوری شال گردنم را از دور گردنم باز کردم و روی شانهاش انداختم و گفتم:
_ من نیازی ندارم... ببندید دور گردنتون.
_لازم نیست.
از این که می خواست وانمود کند حالش خوب است و خوب نبود، حرصم گرفت.
_شما خوشتون میاد که دائم با من لج کنید؟... میگم لازم ندارم تعارف که ندارم با شما...
حرف مرا گوش کرد و شال گردنم را دور گردنش پیچید.
چند قدمی دیگر آهسته بالا رفتیم که باز ایستاد. نگاهش کردم. شاید حالش باز به خاطر نفسهای کندش بد شده بود.
_حالتون خوبه؟
اما وقتی نگاهش را خیره در چشمانم دیدم ، حدس زدم که حرفی برای گفتن دارد. لبه شال گردن را از جلوی بینی اش را پایین کشید و گفت:
_ از این روستا نرو... این روستا به وجودت نیاز داره... تو واقعاً پرستار خوبی هستی.
بغضم گرفت. حس کردم اشک دوباره در چشمانم نشست. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:
_ نگاه به حرف های من که توی عصبانیت میزنم نکن... من به وجودت عادت کردم... وجودت برای بهداری با برکت بود... از همان باغچه ای که آبادش کردی... تا تک تک اهالی روستا که به تو به نحوی مدیون هستند.
سکوت اختیار کرده بودم و همچنان سر به زیر که صدایش با آن امواج خاصی
که داشت تار و پود قلبم را می لرزاند، برخاست و باز هم در وجود من اعجاز کرد .
_مستانه.
سرم با تعجب بالا آمد و این اولین باری بود مرا به اسم صدا میکرد!
چشمان پر اشکم در چشمانش خیره شد. آن چشمان سیاه دیگر مثل قبل پر از جذبه و جدیت و سرسختی نبود. آرام بود و حتی التماس در خود داشت.
_منو ببخش اگه تا امروز بهآنه گیر و سرسخت بودم... بهت قول می دهم اگه بمونی... دیگه اون دکتر بهانه گیر و سرسخت قبلی نباشم .
اشک های داغم، روی صورتم ، در آن سرمای پر سوز هوا، یخ زد .
#امامرضا
در خـرابـات دلـم خـانـہ آبـادے هـسـت
تـاڪہ بـر روے زمـیـن صـحـن گـوهـر شـادے هـست
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•