▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد
نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند
گُفت: من نامزد گلولہها
و نامزدِ شهادت هستم..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_130
بعد از رفتن آقا پیمان، من ماندم و کلی سوال و جواب که خانومی داشت.
با آن که حرف خاصی نزدم ولی نمیدانم چرا خانمجان طوری نگاهم میکرد که از نگاهش خجالت زده می شدم. همه چیز را فهمید و آخر سر پرسید :
_دوستش داری؟
سکوت کردم و سرم را ناچار پایین گرفتم .
خانوم جان خنده ای سر داد
_پس واسه دکتر بود که عجله داشتی برگردیم فیروزکوه؟
فوری سرم را بلند کردم و گفتم:
_ نه به خدا...
نگاهش در چشمانم چرخی خورد که باز جهت نگاهم را عوض کردم .
_پسر خوبیه... همون باری که اومدم روستا و دیدمش متوجه این قضیه شدم... من از خدا بود که دکتر تو رو از من خواستگاری کنه.
لبم را گزیدم و فوری گفتم :
_تو رو خدا این طوری جلوش حرفی نزنید.
_نترس نمیگم... حالا فردا که رفتیم عیادتش گوشش رو می پیچونم که چرا اول به خودم نگفته.
آن شب تا دیر وقت در مورد حرفهای خانوم جان و نامه دکتر و صحبت های آقا پیمان فکر کردم و زمان چقدر در گذر یادآوری خاطره ها، زود می گذشت.
فردای آن روز با وسواس خاصی که از من بعید بود، لباس انتخاب کردم و انگار آن روز از همان اول صبح، برای دیدار دوباره با دکتر عجله داشتم.
و مدام به خانم جان که همه ی کارها را به همان روز، واگذار کرده بود، غر میزدم.
_آخه الان موقع شستن قالیچه است؟.... آخه الان موقع غذا درست کردن بود؟
و از این آخه الان ها، زیاد بود. اما بالاخره ساعت رسید به زمان ملاقات و آقا پیمان طبق قولی که داده بود، راس ساعت 2 دنبالمان آمد.
دلشوره گرفتم و مضطرب شدم و اصلاً شاید گیج شده بودم که قرار است من از او خواستگاری کنم یا او از من؟!
که اینطوری مضطرب و گیج گشته بودم! انگار قرار بود حرف های مهمی را بزنیم. خانم جان یک جعبه شیرینی گرفت و با همراهی آقا پیمان، وارد بیمارستان شدیم. من پشت سر خانم جان قدم بر می داشتم و نگاهم به جعبه شیرینی بود که خانم جان به زور روی دستم گذاشته بود .
آقا پیمان وارد اتاقی شد و ما به دنبالش. اول خانم جان و بعد من. تا چشمم به تختی افتاد که آقا پیمان بالای سرش ایستاده بود، حالم بد شد.
لحظه ای ماسک اکسیژن روی دهانش را برداشت و با خانم جان سلام و احوال پرسی کرد و من نمیدانم چرا دوست داشتم زودتر فرار کنم از زیر نگاهی که سمت من خیره مانده بود.
میان مکث های کلامش که از تنگی نفس بود، یک سلام ساده گفتم و همان لحظه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. فوری خودم را کنار شانه خانم جان کشیدم و جعبه شیرینی را روی میز پایین پایه تخت بیمار گذاشتم .
02.mp3
13.3M
🤲 دعای روز دوم #ماه_مبارک_رمضان
🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن
@tamaddonsazy
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"💔✨
#آرهمشتے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_131
خودم را کنار شانه ی خانم جان کشیده بودم که خانم جان گفت:
_چکار با خودت کردی پسرجان؟
صدای خفیف و ضعیفش را شنیدم:
_چی بگم خانم بزرگ... یه عزیزی رفت و من از رفتنش مریض تر شدم.
دلم لرزید که خانم جان که انگار نه انگار همه چیز را میدانست گفت:
_خدا رحمتش کنه.... همه رفتنی هستیم اینکه نمیشه شما خودتو واسه یه غم اینجوری کنی!
خنده ام گرفته بود و به سختی صدای قاه قاه خنده ام را پشت لبانم مهار میکردم که خانم جان ادامه داد:
_منو مستانه میخوایم بریم روستا تا سیزده بدر هم میمونیم... زودتر مرخص شو که بیای عیددیدنی ما.
_چشم خانم بزرگ.
سکوت چند دقیقه ای حاکم شد. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه خانم جان این سکوت را شکست.
_ما میریم که استراحت کنی...
پیمان هم فوری گفت :
_من شما رو میرسونم روستا... فکر کنم بی بی خیلی از دیدنتون خوشحال بشه...
_ان شاالله بهتر بشی پسرم.
خانم جان سمت در رفت که دکتر گفت:
_میشه چند لحظه با خانم پرستار صحبت کنم؟
خانم جان نگاهی به من انداخت. سرم را با شرم پایین انداختم که صدای خانم جان را شنیدم:
_ما پایین توی حیاط بیمارستان منتظرت هستیم.
آقا پیمان با شیطنت به بازوی دکتر زد و چشمکی حواله اش کرد و همراه خانم جان از اتاق خارج شد.
من ماندم و او و نگاهی که به هر چیزی چنگ میزد برای فرار کردن از نگاه به چشمانش!
_مستانه.
نمیدانم چرا بغضم گرفت و سکوتم ادامه دار شد.
_هنوز از من دلخوری؟
خودم هم نمیدانستم واقعا که هنوز دلخور هستم یا نه و او ادامه داد:
_اگه قول بدی بری روستا و بمونی منم قول میدم یکی دو روزه مرخص بشم و برگردم روستا.
نگاهم روی دستان گره کرده ام بود که پرسید:
_میری روستا؟
نفس بلندی کشیدم. باید میشکست این سکوت سخت که شکسته شد:
_دو روز بهت مهلت میدم که برگردی... وگرنه با خانم جان برمیگردم فیروزکوه.
تشعشات لبخندش را حس کردم. با آنکه چشمانم هنوز به دستانم بود که گفت :
_بخاطر تو حتما.
سر بلند کردم و لحظه ای چشمانم سمت چشمانش کشیده شد. لبخند لبش آنقدر زیبا بود که آرامم کند و همه ی دلخوری هایم را از بین ببرد.
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆
١۴٠٠/٠١/٢۵
#ماه_انس_با_قرآن
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_خامنهای
••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول
#جزءاول
✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
#بیوگࢪافے🦋
#مـاهرمـضـانــ
ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛
روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•