eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند گُفت: من نامزد گلولہ‌ها و نامزدِ شهادت هستم.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از رفتن آقا پیمان، من ماندم و کلی سوال و جواب که خانومی داشت. با آن که حرف خاصی نزدم ولی نمی‌دانم چرا خانم‌جان طوری نگاهم میکرد که از نگاهش خجالت زده می شدم. همه چیز را فهمید و آخر سر پرسید : _دوستش داری؟ سکوت کردم و سرم را ناچار پایین گرفتم . خانوم جان خنده ای سر داد _پس واسه دکتر بود که عجله داشتی برگردیم فیروزکوه؟ فوری سرم را بلند کردم و گفتم: _ نه به خدا... نگاهش در چشمانم چرخی خورد که باز جهت نگاهم را عوض کردم . _پسر خوبیه... همون باری که اومدم روستا و دیدمش متوجه این قضیه شدم... من از خدا بود که دکتر تو رو از من خواستگاری کنه. لبم را گزیدم و فوری گفتم : _تو رو خدا این طوری جلوش حرفی نزنید. _نترس نمیگم... حالا فردا که رفتیم عیادتش گوشش رو می پیچونم که چرا اول به خودم نگفته. آن شب تا دیر وقت در مورد حرفهای خانوم جان و نامه دکتر و صحبت های آقا پیمان فکر کردم و زمان چقدر در گذر یادآوری خاطره ها، زود می گذشت. فردای آن روز با وسواس خاصی که از من بعید بود، لباس انتخاب کردم و انگار آن روز از همان اول صبح، برای دیدار دوباره با دکتر عجله داشتم. و مدام به خانم جان که همه ی کارها را به همان روز، واگذار کرده بود، غر میزدم. _آخه الان موقع شستن قالیچه است؟.... آخه الان موقع غذا درست کردن بود؟ و از این آخه الان ها، زیاد بود. اما بالاخره ساعت رسید به زمان ملاقات و آقا پیمان طبق قولی که داده بود، راس ساعت 2 دنبالمان آمد. دلشوره گرفتم و مضطرب شدم و اصلاً شاید گیج شده بودم که قرار است من از او خواستگاری کنم یا او از من؟! که اینطوری مضطرب و گیج گشته بودم! انگار قرار بود حرف های مهمی را بزنیم. خانم جان یک جعبه شیرینی گرفت و با همراهی آقا پیمان، وارد بیمارستان شدیم. من پشت سر خانم جان قدم بر می داشتم و نگاهم به جعبه شیرینی بود که خانم جان به زور روی دستم گذاشته بود . آقا پیمان وارد اتاقی شد و ما به دنبالش. اول خانم جان و بعد من. تا چشمم به تختی افتاد که آقا پیمان بالای سرش ایستاده بود، حالم بد شد. لحظه ای ماسک اکسیژن روی دهانش را برداشت و با خانم جان سلام و احوال پرسی کرد و من نمی‌دانم چرا دوست داشتم زودتر فرار کنم از زیر نگاهی که سمت من خیره مانده بود. میان مکث های کلامش که از تنگی نفس بود، یک سلام ساده گفتم و همان لحظه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. فوری خودم را کنار شانه خانم جان کشیدم و جعبه شیرینی را روی میز پایین پایه تخت بیمار گذاشتم .
02.mp3
13.3M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ باهدف انس باقران درماه 🌷
🤲 دعای روز دوم 🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن @tamaddonsazy
- ازقشنگ‌ترین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتی‌که‌بینِ‌نامحرم‌هاچشماشو می‌ندازه‌پایین‌به‌حرمتِ‌چشمایِ‌خوشگلِ مھدیِ‌زهرا(:"💔✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خودم را کنار شانه ی خانم جان کشیده بودم که خانم جان گفت: _چکار با خودت کردی پسرجان؟ صدای خفیف و ضعیفش را شنیدم: _چی بگم خانم بزرگ... یه عزیزی رفت و من از رفتنش مریض تر شدم. دلم لرزید که خانم جان که انگار نه انگار همه چیز را می‌دانست گفت: _خدا رحمتش کنه.... همه رفتنی هستیم اینکه نمیشه شما خودتو واسه یه غم اینجوری کنی! خنده ام گرفته بود و به سختی صدای قاه قاه خنده ام را پشت لبانم مهار میکردم که خانم جان ادامه داد: _منو مستانه میخوایم بریم روستا تا سیزده بدر هم میمونیم... زودتر مرخص شو که بیای عیددیدنی ما. _چشم خانم بزرگ. سکوت چند دقیقه ای حاکم شد. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه خانم جان این سکوت را شکست. _ما میریم که استراحت کنی... پیمان هم فوری گفت : _من شما رو میرسونم روستا... فکر کنم بی بی خیلی از دیدنتون خوشحال بشه... _ان شاالله بهتر بشی پسرم. خانم جان سمت در رفت که دکتر گفت‌: _میشه چند لحظه با خانم پرستار صحبت کنم؟ خانم جان نگاهی به من انداخت. سرم را با شرم پایین انداختم که صدای خانم جان را شنیدم: _ما پایین توی حیاط بیمارستان منتظرت هستیم. آقا پیمان با شیطنت به بازوی دکتر زد و چشمکی حواله اش کرد و همراه خانم جان از اتاق خارج شد. من ماندم و او و نگاهی که به هر چیزی چنگ میزد برای فرار کردن از نگاه به چشمانش! _مستانه. نمی‌دانم چرا بغضم گرفت و سکوتم ادامه دار شد. _هنوز از من دلخوری؟ خودم هم نمی‌دانستم واقعا که هنوز دلخور هستم یا نه و او ادامه داد: _اگه قول بدی بری روستا و بمونی منم قول میدم یکی دو روزه مرخص بشم و برگردم روستا. نگاهم روی دستان گره کرده ام بود که پرسید: _میری روستا؟ نفس بلندی کشیدم. باید میشکست این سکوت سخت که شکسته شد: _دو روز بهت مهلت میدم که برگردی... وگرنه با خانم جان برمیگردم فیروزکوه. تشعشات لبخندش را حس کردم. با آنکه چشمانم هنوز به دستانم بود که گفت : _بخاطر تو حتما. سر بلند کردم و لحظه ای چشمانم سمت چشمانش کشیده شد. لبخند لبش آنقدر زیبا بود که آرامم کند و همه ی دلخوری هایم را از بین ببرد.
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆 ١۴٠٠/٠١/٢۵ ‌••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول ✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
🦋 ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛ روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•