eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
- ازقشنگ‌ترین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتی‌که‌بینِ‌نامحرم‌هاچشماشو می‌ندازه‌پایین‌به‌حرمتِ‌چشمایِ‌خوشگلِ مھدیِ‌زهرا(:"💔✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خودم را کنار شانه ی خانم جان کشیده بودم که خانم جان گفت: _چکار با خودت کردی پسرجان؟ صدای خفیف و ضعیفش را شنیدم: _چی بگم خانم بزرگ... یه عزیزی رفت و من از رفتنش مریض تر شدم. دلم لرزید که خانم جان که انگار نه انگار همه چیز را می‌دانست گفت: _خدا رحمتش کنه.... همه رفتنی هستیم اینکه نمیشه شما خودتو واسه یه غم اینجوری کنی! خنده ام گرفته بود و به سختی صدای قاه قاه خنده ام را پشت لبانم مهار میکردم که خانم جان ادامه داد: _منو مستانه میخوایم بریم روستا تا سیزده بدر هم میمونیم... زودتر مرخص شو که بیای عیددیدنی ما. _چشم خانم بزرگ. سکوت چند دقیقه ای حاکم شد. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه خانم جان این سکوت را شکست. _ما میریم که استراحت کنی... پیمان هم فوری گفت : _من شما رو میرسونم روستا... فکر کنم بی بی خیلی از دیدنتون خوشحال بشه... _ان شاالله بهتر بشی پسرم. خانم جان سمت در رفت که دکتر گفت‌: _میشه چند لحظه با خانم پرستار صحبت کنم؟ خانم جان نگاهی به من انداخت. سرم را با شرم پایین انداختم که صدای خانم جان را شنیدم: _ما پایین توی حیاط بیمارستان منتظرت هستیم. آقا پیمان با شیطنت به بازوی دکتر زد و چشمکی حواله اش کرد و همراه خانم جان از اتاق خارج شد. من ماندم و او و نگاهی که به هر چیزی چنگ میزد برای فرار کردن از نگاه به چشمانش! _مستانه. نمی‌دانم چرا بغضم گرفت و سکوتم ادامه دار شد. _هنوز از من دلخوری؟ خودم هم نمی‌دانستم واقعا که هنوز دلخور هستم یا نه و او ادامه داد: _اگه قول بدی بری روستا و بمونی منم قول میدم یکی دو روزه مرخص بشم و برگردم روستا. نگاهم روی دستان گره کرده ام بود که پرسید: _میری روستا؟ نفس بلندی کشیدم. باید میشکست این سکوت سخت که شکسته شد: _دو روز بهت مهلت میدم که برگردی... وگرنه با خانم جان برمیگردم فیروزکوه. تشعشات لبخندش را حس کردم. با آنکه چشمانم هنوز به دستانم بود که گفت : _بخاطر تو حتما. سر بلند کردم و لحظه ای چشمانم سمت چشمانش کشیده شد. لبخند لبش آنقدر زیبا بود که آرامم کند و همه ی دلخوری هایم را از بین ببرد.
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆 ١۴٠٠/٠١/٢۵ ‌••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول ✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
🦋 ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛ روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍♥️ آتش بس این جنگ و جدال است ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[•﷽•] .◥نماهنگ منجی موعود 📢نشر بدیم برای تعجیل در فرج آقا اللهم عجل لولیک الفرج ــــــــ ــــــ ــــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همراه آقا پیمان به روستا برگشتیم. چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود. با آن که فقط سه چهار روزی بیشتر از روستا دور نبودم اما احساس می کردم یک سال است که روستا را ندیده ام. پس از توقف ماشین، کنار در ورودی بهداری ایستادم و نگاهم به بهداری و خانه‌های روستا خیره ماند. خانم جان با تامل از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. هنوز نگاهم روی شکوفه های درختان روستا بود و آن پیچکی که از دل باغچه کوچک بهداری سر در آورده بود. خانم جان کنار گوشم، آهسته زمزمه کرد: _ پس با دکتر دعوا کردی که اومدی فیروزکوه! به سمت خانم جان چرخش کردم. _شما هم عجب گوش دکتر رو پیچوندید! لبخندی به لب آورد. _دلم نیومد... نفس واسش نمونده بود... ولی ببین با پسر مردم چه کردی که دیگه نفسش در نمی آد. آقا پیمان در حالی که ساک من و خانم جان را به سمت بهداری می‌برد گفت: _ بفرمایید داخل خانم‌ بزرگ. خانم جان سمت بهداری رفت و من هم دلم را از دیدن شکوفه های زیبای بهاری نشسته روی درختان روستا کندم و سمت بهداری رفتم. اما با ورودم به بهداری،. بی اختیار سمت اتاق ته حیاط کشیده شدم و تا در اتاق را باز کردم، چشمم به همان کپسول اکسیژن دکتر افتاد و جای خالی اش. دلم لحظه ای گرفت. بی اجازه وارد اتاق شدم و در میان ریخت و پاش های اتاق مشغول جمع و جور کردن شدم. روی کرسی اتاق، یک تکه کاغذ بود و خودکار و ظرف میوه ای که تنها پوست سیب خورده شده ای، در دل خود داشت. اما آن کاغذ روی کرسی، نظرم را جلب کرد. یک خط آشنا بود و خوش خط. خم شدم و با کنجکاوی متن روی کاغذ را خواندم . ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟ بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟ در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟ محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟ آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟ اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟ از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟ دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟ ناگهان در اتاق باز شد. آقا پیمان بود، نگاهی به من انداخت. _ببخشید دیگه... حامد که مریض احوال بود، منم فقط وقت می کردم که ازش پرستاری کنم... دیگه نمیتونستم به مرتب کردن اتاق هم برسم. کمرم را صاف کردم و در حالیکه تکه کاغذ روی کرسی را میان کف دستم می‌فشاردم گفتم : _مهم نیست... الان خودم مرتب می کنم. و بعد در حالی که بشقاب میوه ی روی کرسی را بر می داشتم، شنیدم که گفت: _ به خدا کلی حامد سرم غر زد که چرا این قدر شلخته شده ام... ولی دلم به کار نمی رفت... حال جسمی‌اش که هیچ، حال روحی اش هم خیلی خراب بود... با همان نفسهای یکی در میانشان، آه می‌کشید طوری که تمام اعصاب و روان من را هم خراب کرد... آخر سر یک شب با او دعوا کردم . همان پای ظرف شویی ایستاده بودم که خشکم زد تا باز هم بشنوم. دلم برای دکتر سوخت آنقدر که دیگر نمی توانستم کاری انجام دهم، سمت آقا پیمان چرخیدم و او ادامه داد: _ بهش گفتم تو که عرضه ی دوری نداری... چرا عشقت رو انکار کردی که خانم پرستار رفت؟!... جوابی نداد و سکوت کرد و در فکر فرو رفت ... فردای همان شبی که با او دعوا کردم، حالش آنقدر بد شد که مجبور شدیم ببریمش به بیمارستان... اونجا بود که بهش دوباره گفتم که، مطمئن باش درمان این دردت دست دکتر و پرستار و دارو نیست... درمان دردت و حال روحیت، خودت هستی... باید اعتراف کنی به همون. چیزی که انکارش تو رو داره از پا در میاره... همین حرفم باعث شد که اون نامه را براتون بنویسه . توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
رمضان؛ ماهـےاستـ‌كھ‌ابتدایش‌رحمتـ‌است‌و میانھ‌اش‌مغفرت؛ وپایانش‌آزادۍازآتش‌جھنم🌿'! 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِ گهواره تا گور...♥️🌿 (امیری حسین و النعم الامیر..) ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 - دستشو کشید رو موهام که داد زدم:به من دست نزن فهمیدی؟ خیلی خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت: الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها جوابشو ندادم ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد.چیکار میکنی؟ با جدیت گفت...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام صبح زیباتون بخیر 🌿حال دلتون خوب وجودتون سلامت 🌺زندگیتون‌غرق‌درخوشبختی ایام به 🌿کامتون و روز و روزگارتون شـاد... ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
به هسته ی خرما دقت کردید؟؟!!🤔 💠در هسته ی خرما یک پوسته ی نازکی هست که خدای کریم از آن به عنوان قِطمیر یاد کرده ،می فرماید: مایَملِکونَ مِن قِطمیر! ای انسان مالکیت تو این اندازه هم نیست 💠داخل این پوسته یک رشته ی خیلی نازک هست که خدا از ان به عنوان فَتیلا یاد میکند و میفرماید لایُظلَمونَ فَتیلا نساء ایه ۴۹ خدا حتی به این اندازه هم به کسی ظلم نمیکند! 💠تو خود هسته ی خرما روزنه ای هست که از آن با عنوان نقیرا یاد کرده میفرماید لایُظلمون نقیرا (۱۲۴ نساء) به این اندازه ی کوچکتر هم خدا به کسی ظلم نمیکند پس چرا ما این همه گرفتار بلا و سختی میشیم؟! از خودمونه 💠در ایه ی ۴۸ نساء میفرماید ان الله لایُغفِر عَن یُشرِکَ بِه نمی بخشم هر کس را که شرک ورزید یعنی چی؟ یعنی از اینده ترسیدم😰 از ازدواج ترسیدم😰 از اولاد دار شدن ترسیدم😰 از ابرو ترسیدم😰 دنبال طلسم وسحر وجادو رفتم🤥☠ ❌اینها همه شرک است❌ پس چه کنیم ببخشه!!😭 🔅اموزش: شرک را بشناسیم 🔅استغفار: ایه ی ۵۲ هود، یا قوم اِستَغفروا ربَّکُم حالا استعفار یعنی چی؟ ⛔️دیگه دروغ نمیگم از ترس ⛔️دیگه دل کسی رو نمی رنجانم ⛔️دیگه کینه توزی نمیکنم ⛔️خشمم را کنترل میکنم ⛔️ناسزا نمیگم ⛔️و....... 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌹@farhangi_whc🌹 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
doa_allahomma_rab_shahr_ramezan.mp3
259.5K
دعای «اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ » ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
🔹 💠🔷️💠💠🔷️💠 ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای بعد از هر نماز در ماه مبارک رمضان التماس دعای فرج ⚪🟢⚪🟢⚪🟢 ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
نمی‌دانم چرا مثل تکه ای یخ سرد و بی روح، شدم. با آنکه کنار ظرفشویی ایستاده بودم اما هیچ حرکتی نداشتم. گوشم هنوز به آقا پیمان بود که ادامه داد : _خودش از من خواست شماره خانم بزرگ را از دکتر مغربی بگیرم و بیام دیدن شما. _حالش به نظرتون بهتر میشه؟ _به نظر من که همین امروز هم حالش خیلی خوب شده بود... اونقدر که تونست برای صحبت با شما، ماسک اکسیژنش رو از روی دهانش برداره... تا چند روز قبل حتی نمی تونست حرف بزنه. لحظه ای از شدت نگرانی لبم را گزیدم و کامل چرخیدم سمت آقا پیمان. اشک در چشمانم جوش گرفت. _تورو خدا به من بگید... حالش خوب میشه؟ بی درنگ لبخند زد. _باور کنید من آدم دروغگوی نیستم... اونم به شما... مطمئنم که تا دو یا سه روز دیگه مرخص میشه... مخصوصاً که امروز با دیدن شما، امیدش بیشتر شده... شک نکنید. نفس عمیقی به سینه مضطربم کشیدم و بلند و پر انرژی گفتم: _ پس من باید هر چه زودتر این اتاق رو مرتب کنم. و شروع کردم به شستن ظرفها. آقا پیمان هم مجبور به کار شد و طولی نکشید که خانم‌جان هم آمد . _شما تو عید خونه تکونی میکنید!؟ آقا پیمان خندید. _تا حالا مریض داری می کردیم خانوم بزرگ... ولی حالا قراره توی این اتاق مراسم خواستگاری و بله برون بگیریم... باید زودتر تمیزش کنیم. و خانم جان باز خودش را به نفهمیدن زد! _پس بالاخره سر عقل اومدی!... حالا کدوم دختری رو می خوای واسه خودت عقد کنی؟ آقا پیمان، لحظه ای از شنیدن این حرف خانم جان در جا خشکش زد. _من! ... من، نه خانم بزرگ. و خانم جان نگذاشت که او حتی حرفش را ادامه دهد. _نه نداره... بیا همین دختر مش کاظم رو برات خواستگاری کنم که پیش رفیقت تو روستا بمونی . خنده ام گرفت از این اصرار خانم جان و آقا پیمان بلند نالید. _ای بابا خانم بزرگ... بزار حالا اول یه رخت دامادی تن رفیقمون کنیم، بعد نوبت رخت و لباس ما میشه. خانم جان در حالی که کنار کرسی مینشست گفت: _ میشه انشاالله خود مش کاظم راضیه... از خداشه که تو دامادش بشی. آقا پیمان در حالیکه چند لیوان نشسته را به سمت ظرفشویی می آورد، آهسته جوابی را که به خانم جان نداده بود را به من داد. _من به خدا راضی نیستم که دامادش بشم... دخترش حیف نیست که پای من بدبخت بشه؟ این را با خنده گفت و انتظار داشت من تایید کنم که فوری جواب دادم. _شما و گلنار خیلی شبیه هم هستید اما متاسفانه هر دو از هم فرار میکنید. لحظه‌ای از جوابم شوکه شد اما فوری برای فرار از جواب دادن به من گفت: _ خانم بزرگ... یه چایی برات دم کنم؟ و خانم جان از خدا خواسته با خوشحالی جواب داد : _آی قربون دستت پسرم . توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸
روۍ کاغذ بنویسید: . حسد ، بخݪ ، بدخواهے ، تنبلے ، بدبینے و...📝! . ماه رمضان فرصتے است که . . . یکے یکے این بیمارۍها را از بین ببریم..👓💣 . 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.93M
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ... ▫️ مهمترین کار ما در ماه مبارک رمضان چیست؟ - چطور باید آن را انجام دهیم؟ 🌙 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
((روضه نیابتی برای اموات )) درماه رمضان به یادی کنیم از لبان تشنه اقا اباعبدالله وعلمدار کربلا هدیه معنوی دهید به اموات خودتتان، که شما باروضه های اهل بیت علیهم السلام ان ها را مهمان میکنید فقط کافی اسم خودتون و یا نائب تان را بفرمایید تا صوت روضه را برایتان ارسال کنیم. **باهدیه ناچیز که شما به گروه ما میدهید. هرکسی خواست نیابتی روضه میخونیم. برای اموات وگذشتگان ورفع مشکلات . برای سفارش 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1707802721Ca5e4226796