eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
روۍ کاغذ بنویسید: . حسد ، بخݪ ، بدخواهے ، تنبلے ، بدبینے و...📝! . ماه رمضان فرصتے است که . . . یکے یکے این بیمارۍها را از بین ببریم..👓💣 . 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.93M
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ... ▫️ مهمترین کار ما در ماه مبارک رمضان چیست؟ - چطور باید آن را انجام دهیم؟ 🌙 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
((روضه نیابتی برای اموات )) درماه رمضان به یادی کنیم از لبان تشنه اقا اباعبدالله وعلمدار کربلا هدیه معنوی دهید به اموات خودتتان، که شما باروضه های اهل بیت علیهم السلام ان ها را مهمان میکنید فقط کافی اسم خودتون و یا نائب تان را بفرمایید تا صوت روضه را برایتان ارسال کنیم. **باهدیه ناچیز که شما به گروه ما میدهید. هرکسی خواست نیابتی روضه میخونیم. برای اموات وگذشتگان ورفع مشکلات . برای سفارش 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1707802721Ca5e4226796
عاشق شده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از دست دادن پدرو مادرم، یا بهم خوردن نامزدی ام با مهیار، دوباره قلب شکسته ام را بدست کسی بسپارم. اما اشتباه فکر میکردم. آنقدر عاشقش شده بودم که ماندن در روستا، ماندن در بهداری، یا حتی دیدن اتاقش بدون او، دلم را می‌لرزاند. سخت بود. سه روز بدون او گذشت. به دید و بازدید عید در روستا، به گشتن با گلنار و دیدن بی بی، به زدن واکسن پسر میمنت خانم که دو ماهش شده بود. اما در همه ی اینها رد پای خاطراتم با او زنده میشد. روز ششم فروردین بود که آقا پیمان خبر مرخصی شدن او را به ما داد، آنقدر خوشحال شدم که لحظه ای حضور خانم جان و آقا پیمان را از یاد بردم و چنان جیغی زدم که خانم جان با عصبانیت مقابل آقا پیمان سرم فریاد زد: _مستانه!... چشم سفید!... خجالت بکش. از خجالت گذشت. آب شدم از شرم. آنقدر که فرار کردم و از بهداری بیرون زدم و در حیاط بهداری خدا را هزار بار شکر گفتم‌. فردای همانروز آقاپیمان برای آوردن دکتر از بیمارستان، به فیروزکوه رفت و آن زمان‌ بود که خانم جان حسابی غر زد. _خجالتم نمی‌کشه!... جلوی مرد غریبه جیغ میزنه... بعد میگم دوستش داری؟ جواب نمیده! یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه. اتاق را برای آمدن دکتر آماده کرده بودیم و خانم جان خودش برای دکتر غذا درست کرد و آمد. جلوی در بهداری با خانم جان ایستاده بودیم، که آمد. مش کاظم هم که خبر آمدنش را شنیده بود، یک خروس جلوی پای دکتر کشت و من اسپندی برایش دود کردم. تا از ماشین پیاده شد و از مش کاظم بابت خروسی که قربانی کرده بود، تشکر کرد، چشمش به من افتاد و نگاهش آنقدر روی صورتم ماندگار شد، که من مجبور شدم سرم را پایین بیاندازم. با کمک آقا پیمان سمت اتاق رفت و مش کاظم همان جا پوست خروس را کند و گوشتش را به خانم جان داد تا برای دکتر غذا درست کند. تا شب همان اتاق کوچک ته حیاط بهداری، پر شد از اهالی روستا. همه دیدنش آمدن و من مجبور شدم در اتاق داخل بهداری بمانم. بالاخره شب فرا رسید و اتاق ته حیاط از عیادت اهالی روستا از دکتر، خالی گشت. اما حالا خجالت میکشیدم به دیدنش بروم. حتی شام را هم در همان اتاق بهداری خوردم. اما خانم جان برعکس من، تا وقت خواب پیش دکتر ماند. البته من هم در اتاق دکتر حوصله ام سر نرفت!... خاطرات بود که از روزی که وارد بهداری شدم تا حتی دعواهایمان جلوی چشمانم را آنقدر پر کرد که زمان در گذر خاطرات، گم شد. قطعا عشقش داشت معجزه می‌کرد! آنقدر که امیدوارم کرده بود به زندگی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'سَلـٰام بِہ زیبـآتَࢪیݩ…😍🌱' رمضان،ماه‌بندگے‌خدا‌مبارڪ🌺 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی پسرا میکشن😥😮 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی فداۍ خندھ هایٺ شوم 💔 چھ میشود ࢪوزۍ دیداࢪ تازھ شود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اگر روز را با "بسم اللہ" و مهربانی و گذشت … ❤️آغازڪنی و بگذرانی قطعأ برنده‌ای! رضایت خدا ❤️یعنی همہ چیز ‌‎‌‌‌‎ -------------------
•| |• ••• کیف داره نفس بکشی و ترازوی ثوابت سنگین و سنگین تر شه ! خدا دیگه با چه زبونی بگه‌مارو دوست‌ داره؟:) ••• ( در 🌖 حتی نفس کشیدنم ثواب داره🌿) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
عید آن سال به یادماندنی شد! وقتی رنگ نگاه من و دکتر فرق کرده بود و من هر لحظه فکر میکردم قرار است حرفهایی بشنوم که ضربان قلبم را دو چندان کند، مسلما هم مشتاق بودم و هم نگران. اما این حرفها تا روز سیزدهم فروردین زده نشد. درست روزی که آقا آصف وعمه افروز برای سیزده بدر به روستا آمدند. خانم جان بساط سیزده بدر را جمع کرده بود و مش کاظم قرار بود وسایل را سوار قاطرش کند تا کمی از روستا دور شویم. دکتر حال و روز بهتری داشت. و همین امیدوارم کرده بود. از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، روز به روز حالش بهتر شد و الحمد لله ماسک اکسیژن را کلا کنار گذاشت. اما با اینحال یا جرات گفتن حرفش را نداشت و یا منتظر وقت بهتری بود. به همین خاطر سعی می‌کردم زیاد دور و بر او نباشم. معمولا بهانه ای برای فرار جور میکردم و از او فاصله میگرفتم. اما بعد از ناهار سیزده بدر، دکتر بی مقدمه رو به آقا آصف گفت: _میشه تنها با شما صحبت کنم؟ و همان جمله ی ساده هزار اگر و اما به سرم انداخت. آندو همراه هم سربالایی تپه ای را گرفتند و رفتند. و عمه با ذوق به من نگریست و آهسته پرسيد : _خبری شده؟ _نه عمه جان... هنوز خبری نشده. اما خانم جان که گوشهایش از همیشه تیز تر شده بود، به جای من گفت: _شده افروز جان... دکتر میخواد بیاد خواستگاری مستانه. عمه چنان جیغی زد از خوشحالی که من مقابل نگاه متعجب مش کاظم خجالت زده شدم. خانم جان باز چشم غره ای رفت. البته این دفعه سمت عمه. _چتونه شماها!... هنوز نه بله گفتیم، نه اون اومده خواستگاری! وانگار همان جیغ باعث شد بی بی هم پی به ماجرا ببرد. بیچاره فقط گلنار بود که مامور جمع کردن سفره شد و من اسیر حرفهای عمه و خانم جان و بی بی شدم. . _مستانه جان دکتر مرد زندگیه... ردش نکنی یه وقت. بی بی این را گفت و عمه با همان دیدار اول، داشت از محسنات دکتر میگفت. من فقط سکوت‌ کرده بودم که گلنار هم به جمعمان افزوده شد. و با آمدن او بی بی، بی مقدمه گفت: _گلنار منم یه خواستگار خوب داره. و اینبار من با شوق سکوتم را شکستم : _واقعا؟... آقا پیمانه! گلنار سری به علامت نفی تکان داد و من وا رفتم و لبخندم روی لبم ماسید: _نه!! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است