eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'سَلـٰام بِہ زیبـآتَࢪیݩ…😍🌱' رمضان،ماه‌بندگے‌خدا‌مبارڪ🌺 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی پسرا میکشن😥😮 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی فداۍ خندھ هایٺ شوم 💔 چھ میشود ࢪوزۍ دیداࢪ تازھ شود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اگر روز را با "بسم اللہ" و مهربانی و گذشت … ❤️آغازڪنی و بگذرانی قطعأ برنده‌ای! رضایت خدا ❤️یعنی همہ چیز ‌‎‌‌‌‎ -------------------
•| |• ••• کیف داره نفس بکشی و ترازوی ثوابت سنگین و سنگین تر شه ! خدا دیگه با چه زبونی بگه‌مارو دوست‌ داره؟:) ••• ( در 🌖 حتی نفس کشیدنم ثواب داره🌿) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
عید آن سال به یادماندنی شد! وقتی رنگ نگاه من و دکتر فرق کرده بود و من هر لحظه فکر میکردم قرار است حرفهایی بشنوم که ضربان قلبم را دو چندان کند، مسلما هم مشتاق بودم و هم نگران. اما این حرفها تا روز سیزدهم فروردین زده نشد. درست روزی که آقا آصف وعمه افروز برای سیزده بدر به روستا آمدند. خانم جان بساط سیزده بدر را جمع کرده بود و مش کاظم قرار بود وسایل را سوار قاطرش کند تا کمی از روستا دور شویم. دکتر حال و روز بهتری داشت. و همین امیدوارم کرده بود. از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، روز به روز حالش بهتر شد و الحمد لله ماسک اکسیژن را کلا کنار گذاشت. اما با اینحال یا جرات گفتن حرفش را نداشت و یا منتظر وقت بهتری بود. به همین خاطر سعی می‌کردم زیاد دور و بر او نباشم. معمولا بهانه ای برای فرار جور میکردم و از او فاصله میگرفتم. اما بعد از ناهار سیزده بدر، دکتر بی مقدمه رو به آقا آصف گفت: _میشه تنها با شما صحبت کنم؟ و همان جمله ی ساده هزار اگر و اما به سرم انداخت. آندو همراه هم سربالایی تپه ای را گرفتند و رفتند. و عمه با ذوق به من نگریست و آهسته پرسيد : _خبری شده؟ _نه عمه جان... هنوز خبری نشده. اما خانم جان که گوشهایش از همیشه تیز تر شده بود، به جای من گفت: _شده افروز جان... دکتر میخواد بیاد خواستگاری مستانه. عمه چنان جیغی زد از خوشحالی که من مقابل نگاه متعجب مش کاظم خجالت زده شدم. خانم جان باز چشم غره ای رفت. البته این دفعه سمت عمه. _چتونه شماها!... هنوز نه بله گفتیم، نه اون اومده خواستگاری! وانگار همان جیغ باعث شد بی بی هم پی به ماجرا ببرد. بیچاره فقط گلنار بود که مامور جمع کردن سفره شد و من اسیر حرفهای عمه و خانم جان و بی بی شدم. . _مستانه جان دکتر مرد زندگیه... ردش نکنی یه وقت. بی بی این را گفت و عمه با همان دیدار اول، داشت از محسنات دکتر میگفت. من فقط سکوت‌ کرده بودم که گلنار هم به جمعمان افزوده شد. و با آمدن او بی بی، بی مقدمه گفت: _گلنار منم یه خواستگار خوب داره. و اینبار من با شوق سکوتم را شکستم : _واقعا؟... آقا پیمانه! گلنار سری به علامت نفی تکان داد و من وا رفتم و لبخندم روی لبم ماسید: _نه!! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🖇🎈' فـٰقط‌زِ‌درس‌ِالفـٰبا‌حسـِین‌رابلـٰدمـ؛ هزار‌شـٰکر‌کہ‌سـٰطح‌سـٰوادم‌ایـٰن‌است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃 حاج ‌آقا چیکار کنم سمت گناه نرم؟ اول باید ببینے عامل گناه چیہ؟ زمینہ‌ا‌ش رو از بین ببری ! اما بهترین راه حل اینہ کہ خودت رو بہ کار خدا مشغول کنے ... آدم بیکار بیشتر تو معرض گناهہ !! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌‌میدونـۍبدترین‌جـٰاۍزندگۍڪجاست ؟! اونجاڪھ‌بـھ‌خاطریـھ‌فیـلم‌نمـٰازتو‌سریع میخونۍیـٰااصـلانمیخونۍ ! تـٰابـھ‌اون‌فیـلم‌برسۍ!!😐'' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم به لبان بی بی بود. _ پسر کدخدای دِه بالا.... ماشالله کلی گله گوسفند دارند... باباش دو تا خونه داره یکی پایین د‌ِه، یکی بالای دِه... پسرش هم کاریه... آدمیا خوبین . نگاهم چرخید سمت گلنار. از آن نگاه مغمومش پیدا بود که راضی نیست. اما بی بی خیلی از خواستگارش تعریف می‌کرد. آنقدر که به یُمن تعاریف بی بی، مسئله ی من و دکتر، فراموش شد. آقا آصف و دکتر هم برگشتند. و ورودشان باز برای من چیزی جز، افزایش ضربان تپش های قلب بی قرارم، نداشت! سیزده بدر سال 71، در طبیعت بکر روستا، کنار عمه و آقا آصف و خانم جان و با حضور دکتر و بی بی و گلنار و پدرش، خوش گذشت. شب وقتی، در اتاق ته حیاط، با آقا آصف و عمه و خانم جان، تنها شدم، خانم جان بی معطلی گفت: _خب آصف بگو ببینم دکتر چی بهت گفت؟ _چیز خاصی نگفت... صدای متعجب عمه و خانم جان بلند شد: _چیز خاصی نگفت! باز خانم جان ادامه داد: _دو تا تپه رو باهم فتح کردید و الان میگی چیز خاصی نگفت؟! آقا آصف با لبخند کمرنگی جواب داد: _فردا باید صبح برگردیم... بهتره زودتر بخوابیم. _چرا با این عجله!؟... خب دو سه روزی روستا بمونیم. عمه اینرا گفت و آقا آصف با لبخندی که حالا زودتر از کلامش او را لو داده بود، گفت: _آخه دکتر فردا میخواد بیاد خواستگاری. حس کردم یک لحظه، شعله ی سوزانی شدم از شدت گرما. و صدای جیغ عمه مرا آب کرد از خجالت. _الهی عزیزم... مبارکه. و چقدر طولانی شد آنشب! از هر یلدایی یلداتر بود انگار. تا صبح نخوابیدم. فکر و خیال آینده بدجوری سرم را مشغول کرد. و بالاخره آن شب یلدایی به صبح رسید. آقا آصف بیشتر از همه عجله ی رفتن داشت. و گس صرف صبحانه، همه با ماشین آقا آصف به خانه ی خانم جان رفتیم. سر راه خانم جان میوه و شیرینی خرید. اما تا پا در خانه گذاشتیم روال کار عوض شد. _زود باشید... افروز اون قالیچه ی جلوی در رو بشور... آصف جان ایوان رو یه جارو بزن... دیگه ببخشید دست تنها بودم کارام مونده... مستانه تو هم، یه غذایی بار بذار. عمه متعجب گفت: _چی میگی مادر من!... الان وقت قالی شستن نیست! آقا آصف هم تایید کرد: _وقت قالی شستن نیست ولی ایوان رو جارو میزنیم اما مهمان ها رو که نمیشه تو ایوان دعوت کرد باید بریم توی خونه. خانم جان که انگار تازه یه کمی فکر کرده بود، فوری گفت : _پس افروز شیرینی و میوه رو بشور. عمه خندید : سمیوه رو چشم ولی شیرینی رو بشورم خراب میشه ها! ساینقدر از من ایراد نگیرید... دست بجونبونید کلی کار داریم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
•• ✦.ای بی‌نشانِ‌مَحض، ✧.✦.نشان‌از‌که‌جویمَت؟ :'( این‌صاحبنا ؟!🌱 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 عمــــرتون بـلنـد🌸 ایـمانـتون راســخ🌸 لبتون خندون😊 الله نگهدار تون 💖 علی یارتون 💖 همراهتون دعای خیـروالدین👵👴 روزگارتون پـرمـهر💕 دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
•| |• ••• کیف داره نفس بکشی و ترازوی ثوابت سنگین و سنگین تر شه ! خدا دیگه با چه زبونی بگه‌مارو دوست‌ داره؟:) ••• ( در 🌖 حتی نفس کشیدنم ثواب داره🌿) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ‌ ࢪۅزآ‌ دَمِ غُࢪۅب…}•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان از شدت ذوق و شوق حسابی کارها را با هم قاطی کرده بود! کم مانده بود که در آن وقت کم، پرده ها را هم بشود و باغچه را بیل بزند! اگر صبر آقا آصف و توضیحات کامل عمه نبود قطعا تا شب کارها تمام نمیشد. بالاخره بعد از ناهار هول هولکی که خورده شد، خانم جان آرام گرفت. چایی دم شد و میوه ها چیده شده و شیرینی ها در دیس، منظم در دو ردیف ساده کنار هم، آماده ی پذیرایی. و با صدای زنگ در انگار زلزله شد! _آصف کتت رو بپوش. _مستانه چادر سفیدت رو سر کن تا صدات نکردیم هم از آشپزخونه بیرون نمیای. _وای خدا روسری من کجاست!؟ همه با هم گفتیم : _خانم جان سرته! دستی روی سرش گذاشت و فریاد زد : _خب یکی بره درو باز کنه. آقا آصف دوید سمت در، و من دویدم سمت آشپزخانه. از کنار دیوار آشپزخانه یواشکی سرکی کشیدم و در یک لحظه، میان تعارف های بلند آقا آصف، دکتر را دیدم. کت و شلوار سورمه ای تیره ای پوشیده بود و دسته گلی دستش. و همراهش تنها دوست رفیق و شفیقش، آقا پیمان. فوری خودم را عقب کشیدم کنار ستون آشپزخانه و قلب بی تابم را با نفس عمیقی آرام کردم. خدا را شکر فاصله ی اتاق تا آشپزخانه زیاد نبود و صدای صحبت های آن ها به راحتی شنیده می‌شد. _خوش آمدید... _سلامت باشید. سکوت چند لحظه ای حاکم شد. و انگار وقتی همه سکوت می‌کردند، من استرس میگرفتم، چون هر لحظه انتظار شنیدن فرمان آمدنم را داشتم. اما سکوت اول با صحبت آقا پیمان شکسته شد: _خب خانم بزرگ... یه کلام بریم سر اصل مطلب... مادر و پدر حامد جان، ایران نیستن... احتمالا هم نمیتونن بیان ایران... حالا آن شاالله قراره بعد از این جلسه، خود حامد باهاشون تماس بگیره... ولی به هر حال... من این جلسه خدمت شما رسیدم. _اگه ممکنه شماره ی تماسی ازشون دارید به من بدید، من یه تماس باهاشون بگیرم. آقا آصف اینرا گفت و حامد جواب داد: _بله... حتما. و باز سکوت شد. چشم بستم و باز منتظر اجازه ی احضارم شدم. اما بعد از چند دقیقه ای خانم جان پرسید: _خب پسرم خودت بگو... ما نمیخوایم زیاد بهت سخت بگیریم... چی داری واسه ی زندگی؟ ... چی میتونی مهر مستانه کنی؟ لحن صدایش آرام برخاست و مرا در خلسه فرو برد. آنقدر که محو شدم در زمان و فقط صدای او را می‌شنیدم که گفت: _عرض کنم خدمت شما که... من فقط از زندگی و خونه، همون اتاقک ته بهداری رو دارم... و جز اون 5 هکتار زمین اطراف تهران و یه پیکان که مطمئنا مشاهده کردید... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
• . ماھِ‌رمضان‌کھ‌ماھِ‌پرفیض‌خداستـ؛ هنگام‌تقـٰاضاۍظھورمولاستـ' :) زین‌خواستھ‌هرکسـےکهـ‌غفلت‌دارد غافل‌زخداودین‌وقرآن‌ودعاستـ🍃˘˘ . 🌙'! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مکثی کرد که همراه مکث او، همه هم سکوت اختیار کردند. و باز من چادر سفیدم را روی سرم مرتب کردم و آماده ی ورود به اتاق شدم که باز بحث ادامه پیدا کرد: _شما بعد ازدواج باز هم میخواید در روستا زندگی کنید؟ اینرا آقا آصف پرسید و حامد جواب داد: _بله... یکی از دلایلی که تا حالا ازدواج نکردم همینه... که هیچ کسی حاضر نمیشد با من در روستا زندگی کنه. و اینبار نوبت پرسش خانم جان بود: _توی همون اتاق ته حیاط میخوای زندگی کنی پسرم؟ _ فعلا بله... البته میشه یه ساختمان پشت همون بهداری ساخت... قولش رو مش کاظم بهم داده... ولی زمان میبره. باز سکوت شد و من باز منتظر صدا زدن آقا آصف یا خانم جان. _ حالا خانم بزرگ شما این آقا دکتر ما رو به غلامی قبول کنید... خونه اش پای من... یه دو طبقه حیاط دار دوبلکس واسش می‌سازم ویلایی... استخر هم واسش میزنم... خیالتون تخت. از شوخی آقا پیمان همه خندیدند و انگار پاک یادشان رفته بود که یک مستانه ای در آشپزخانه منتظر اجازه ی ورود است! _خب دکتر جان... این بحث باید با مستانه خانم تکمیل بشه. فوری با این حرف آقا آصف، چادرم را مرتب کردم و امیدوار شدم که وارد جمعشان میشوم که آقا پیمان گفت: _خود خانم پرستار هم راضیه... من مطمئن هستم... همون چند روزی که نبودن کل روستا سراغش رو میگرفتن... خودشون هم با اهالی دوست شدن. و با این حرف باز من فراموش شدم! _یعنی الان اون 5 هکتار زمین اطراف تهران رو میخواید مهر مستانه کنید؟ عمه پرسید و حامد جوآب داد : _بله... البته اگه خودشون قبول کنند. همه سکوت کردند. فکر می‌کردم کمی هم از زمان ورودم به مجلس گذشته است اما کسی چیزی نمی‌گفت. انگار بود و نبود من چندان اهمیت نداشت. تقریبا ناامید شده بودم که صدای حامد را شنیدم : _ببخشید... جسارتا مستانه خانم نیستند؟ بالاخره یک نفر متوجه ی نبود من شد. لبخندی از این پرسش به لبم نشست و دستپاچگی جواب دادن عمه و آقا آصف و خانم جان، ظاهر شد. _مستانه! _وای... _خاک به سرم آصف! _افروز جان بی زحمت برو یه چیزی بیار، دهان مهمان های ما خشک شد. انگار آقا آصف هواست با آن حرف، رمزی و محرمانه به عمه بگوید که سراغ من بیاید و در واقع آن کلام نشان از غفلت همه از حضور من داشت. ولی با آن حرف آقا آصف، عمه سمت آشپزخانه آمد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🍃 🎬 🔖 اکسیر جوانی 🔹فوائد روزه‌داری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ صدام زدی دعوت شدم باز اومدم مهمونی با اینکه تو آلودگی‌های منو میدونی خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•