#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_137
نگاهم به لبان بی بی بود.
_ پسر کدخدای دِه بالا.... ماشالله کلی گله گوسفند دارند... باباش دو تا خونه داره یکی پایین دِه، یکی بالای دِه... پسرش هم کاریه... آدمیا خوبین .
نگاهم چرخید سمت گلنار. از آن نگاه مغمومش پیدا بود که راضی نیست.
اما بی بی خیلی از خواستگارش تعریف میکرد. آنقدر که به یُمن تعاریف بی بی، مسئله ی من و دکتر، فراموش شد.
آقا آصف و دکتر هم برگشتند. و ورودشان باز برای من چیزی جز، افزایش ضربان تپش های قلب بی قرارم، نداشت!
سیزده بدر سال 71، در طبیعت بکر روستا، کنار عمه و آقا آصف و خانم جان و با حضور دکتر و بی بی و گلنار و پدرش، خوش گذشت.
شب وقتی، در اتاق ته حیاط، با آقا آصف و عمه و خانم جان، تنها شدم، خانم جان بی معطلی گفت:
_خب آصف بگو ببینم دکتر چی بهت گفت؟
_چیز خاصی نگفت...
صدای متعجب عمه و خانم جان بلند شد: _چیز خاصی نگفت!
باز خانم جان ادامه داد:
_دو تا تپه رو باهم فتح کردید و الان میگی چیز خاصی نگفت؟!
آقا آصف با لبخند کمرنگی جواب داد:
_فردا باید صبح برگردیم... بهتره زودتر بخوابیم.
_چرا با این عجله!؟... خب دو سه روزی روستا بمونیم.
عمه اینرا گفت و آقا آصف با لبخندی که حالا زودتر از کلامش او را لو داده بود، گفت:
_آخه دکتر فردا میخواد بیاد خواستگاری.
حس کردم یک لحظه، شعله ی سوزانی شدم از شدت گرما.
و صدای جیغ عمه مرا آب کرد از خجالت.
_الهی عزیزم... مبارکه.
و چقدر طولانی شد آنشب!
از هر یلدایی یلداتر بود انگار.
تا صبح نخوابیدم. فکر و خیال آینده بدجوری سرم را مشغول کرد.
و بالاخره آن شب یلدایی به صبح رسید. آقا آصف بیشتر از همه عجله ی رفتن داشت. و گس صرف صبحانه، همه با ماشین آقا آصف به خانه ی خانم جان رفتیم.
سر راه خانم جان میوه و شیرینی خرید. اما تا پا در خانه گذاشتیم روال کار عوض شد.
_زود باشید... افروز اون قالیچه ی جلوی در رو بشور... آصف جان ایوان رو یه جارو بزن... دیگه ببخشید دست تنها بودم کارام مونده... مستانه تو هم، یه غذایی بار بذار.
عمه متعجب گفت:
_چی میگی مادر من!... الان وقت قالی شستن نیست!
آقا آصف هم تایید کرد:
_وقت قالی شستن نیست ولی ایوان رو جارو میزنیم اما مهمان ها رو که نمیشه تو ایوان دعوت کرد باید بریم توی خونه.
خانم جان که انگار تازه یه کمی فکر کرده بود، فوری گفت :
_پس افروز شیرینی و میوه رو بشور.
عمه خندید :
سمیوه رو چشم ولی شیرینی رو بشورم خراب میشه ها!
ساینقدر از من ایراد نگیرید... دست بجونبونید کلی کار داریم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_137
تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر می کردم که کجا اسم رامش را شنیده ام.
و درست نزدیک های خانه، وقتی ذهنم به هر خاطره ای یا حرفی یا جایی، سرک کشید برای جستجو یادم آمد.
یک بار که از زور کنجکاوی خیلی از مادر، حرف کشیدم گفت که عمو دو فرزند دارد.
و من باز پاپیچش شدم که بگوید دختر یا پسر و مادر بعد از کلی طفره رفتن، ناچار شد بگوید؛ یک دختر به اسم رامش و یک پسر به اسم رادمهر!
یک لحظه از یاداوری این خاطره، جرقه ای در سرم زده شد.
نکند.... خاله کوکبی که مادر می گفت، خیلی سال قبل خدمتکار خانه ی اشرافی پدر من بوده، بعد از فوت پدر و بالا آمدن بدهی طلبکاران، به خانه ی عمو رفته و آنجا کار می کند.
این سوال و جوابی که هنوز مبهم بود آنقدر ذهنم را درگیر خود کرد که تا خود صبح درباره اش فکر کردم.
و صبح قبل از رفتن به دانشگاه باز پاپیچ مادر شدم.
_مامان.... یادمه گفتی عمو فامیلی شو عوض کرده.... فامیلی شون رو چی گذاشتن؟
نگاه متعجبش روی صورتم ماند.
_سر صبح دنبال فامیلی عموتی!
_خب ذهنم درگیرش شده.... نگفتی حالا.
_فرداد....
_فرداد!
_چته بهنام جان!.... دیشب هم یه جوری بودی.... چیزی شده؟
_نه همین جوری.... یه همکلاسی تو دانشگاه دارم فامیلیش سرابی هست.... همه میگن شما باهم نسبتی دارید؟.... منم نمی دونستم چی بگم.... پس فامیلی عمو شده فرداد؟!
عجب دروغی گفتم اما دلم نمی خواست مادر نگرانم باشد..... کم نگرانی بخاطر من و باران نداشته بود که حالا به خاطر دیدار من با دخترِعمویی که اموال ما را بالا کشید هم، نگران شود.
مادر لقمه ای برایم گرفت و گفت :
_بله.... دیرت شد.... برو.
لقمه را گرفتم و پیشانی مادر را بوسیدم.
در راه دانشگاه هرکاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که برم سرکار..... قید درس را آن روز زدم و رفتم دم در همان خانه ای که دیروز، خاله کوکب را پیاده کرده بودم.
آنقدر در ماشین منتظر خروج یک نفر لااقل شدم که بالاخره همان دختری که دیروز دیده بودم از خانه خارج شد.
و من در آینه ی وسط ماشین نگاهی به خودم انداختم و فوری از ماشين پیاده شدم.
او منتظر بسته شدن درهای ریموتی خانه بود که جلو رفتم و از کنار پنجره ی نیمه پایین ماشینش گفتم :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............