eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•| |• ••• کیف داره نفس بکشی و ترازوی ثوابت سنگین و سنگین تر شه ! خدا دیگه با چه زبونی بگه‌مارو دوست‌ داره؟:) ••• ( در 🌖 حتی نفس کشیدنم ثواب داره🌿) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ‌ ࢪۅزآ‌ دَمِ غُࢪۅب…}•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان از شدت ذوق و شوق حسابی کارها را با هم قاطی کرده بود! کم مانده بود که در آن وقت کم، پرده ها را هم بشود و باغچه را بیل بزند! اگر صبر آقا آصف و توضیحات کامل عمه نبود قطعا تا شب کارها تمام نمیشد. بالاخره بعد از ناهار هول هولکی که خورده شد، خانم جان آرام گرفت. چایی دم شد و میوه ها چیده شده و شیرینی ها در دیس، منظم در دو ردیف ساده کنار هم، آماده ی پذیرایی. و با صدای زنگ در انگار زلزله شد! _آصف کتت رو بپوش. _مستانه چادر سفیدت رو سر کن تا صدات نکردیم هم از آشپزخونه بیرون نمیای. _وای خدا روسری من کجاست!؟ همه با هم گفتیم : _خانم جان سرته! دستی روی سرش گذاشت و فریاد زد : _خب یکی بره درو باز کنه. آقا آصف دوید سمت در، و من دویدم سمت آشپزخانه. از کنار دیوار آشپزخانه یواشکی سرکی کشیدم و در یک لحظه، میان تعارف های بلند آقا آصف، دکتر را دیدم. کت و شلوار سورمه ای تیره ای پوشیده بود و دسته گلی دستش. و همراهش تنها دوست رفیق و شفیقش، آقا پیمان. فوری خودم را عقب کشیدم کنار ستون آشپزخانه و قلب بی تابم را با نفس عمیقی آرام کردم. خدا را شکر فاصله ی اتاق تا آشپزخانه زیاد نبود و صدای صحبت های آن ها به راحتی شنیده می‌شد. _خوش آمدید... _سلامت باشید. سکوت چند لحظه ای حاکم شد. و انگار وقتی همه سکوت می‌کردند، من استرس میگرفتم، چون هر لحظه انتظار شنیدن فرمان آمدنم را داشتم. اما سکوت اول با صحبت آقا پیمان شکسته شد: _خب خانم بزرگ... یه کلام بریم سر اصل مطلب... مادر و پدر حامد جان، ایران نیستن... احتمالا هم نمیتونن بیان ایران... حالا آن شاالله قراره بعد از این جلسه، خود حامد باهاشون تماس بگیره... ولی به هر حال... من این جلسه خدمت شما رسیدم. _اگه ممکنه شماره ی تماسی ازشون دارید به من بدید، من یه تماس باهاشون بگیرم. آقا آصف اینرا گفت و حامد جواب داد: _بله... حتما. و باز سکوت شد. چشم بستم و باز منتظر اجازه ی احضارم شدم. اما بعد از چند دقیقه ای خانم جان پرسید: _خب پسرم خودت بگو... ما نمیخوایم زیاد بهت سخت بگیریم... چی داری واسه ی زندگی؟ ... چی میتونی مهر مستانه کنی؟ لحن صدایش آرام برخاست و مرا در خلسه فرو برد. آنقدر که محو شدم در زمان و فقط صدای او را می‌شنیدم که گفت: _عرض کنم خدمت شما که... من فقط از زندگی و خونه، همون اتاقک ته بهداری رو دارم... و جز اون 5 هکتار زمین اطراف تهران و یه پیکان که مطمئنا مشاهده کردید... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
• . ماھِ‌رمضان‌کھ‌ماھِ‌پرفیض‌خداستـ؛ هنگام‌تقـٰاضاۍظھورمولاستـ' :) زین‌خواستھ‌هرکسـےکهـ‌غفلت‌دارد غافل‌زخداودین‌وقرآن‌ودعاستـ🍃˘˘ . 🌙'! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مکثی کرد که همراه مکث او، همه هم سکوت اختیار کردند. و باز من چادر سفیدم را روی سرم مرتب کردم و آماده ی ورود به اتاق شدم که باز بحث ادامه پیدا کرد: _شما بعد ازدواج باز هم میخواید در روستا زندگی کنید؟ اینرا آقا آصف پرسید و حامد جواب داد: _بله... یکی از دلایلی که تا حالا ازدواج نکردم همینه... که هیچ کسی حاضر نمیشد با من در روستا زندگی کنه. و اینبار نوبت پرسش خانم جان بود: _توی همون اتاق ته حیاط میخوای زندگی کنی پسرم؟ _ فعلا بله... البته میشه یه ساختمان پشت همون بهداری ساخت... قولش رو مش کاظم بهم داده... ولی زمان میبره. باز سکوت شد و من باز منتظر صدا زدن آقا آصف یا خانم جان. _ حالا خانم بزرگ شما این آقا دکتر ما رو به غلامی قبول کنید... خونه اش پای من... یه دو طبقه حیاط دار دوبلکس واسش می‌سازم ویلایی... استخر هم واسش میزنم... خیالتون تخت. از شوخی آقا پیمان همه خندیدند و انگار پاک یادشان رفته بود که یک مستانه ای در آشپزخانه منتظر اجازه ی ورود است! _خب دکتر جان... این بحث باید با مستانه خانم تکمیل بشه. فوری با این حرف آقا آصف، چادرم را مرتب کردم و امیدوار شدم که وارد جمعشان میشوم که آقا پیمان گفت: _خود خانم پرستار هم راضیه... من مطمئن هستم... همون چند روزی که نبودن کل روستا سراغش رو میگرفتن... خودشون هم با اهالی دوست شدن. و با این حرف باز من فراموش شدم! _یعنی الان اون 5 هکتار زمین اطراف تهران رو میخواید مهر مستانه کنید؟ عمه پرسید و حامد جوآب داد : _بله... البته اگه خودشون قبول کنند. همه سکوت کردند. فکر می‌کردم کمی هم از زمان ورودم به مجلس گذشته است اما کسی چیزی نمی‌گفت. انگار بود و نبود من چندان اهمیت نداشت. تقریبا ناامید شده بودم که صدای حامد را شنیدم : _ببخشید... جسارتا مستانه خانم نیستند؟ بالاخره یک نفر متوجه ی نبود من شد. لبخندی از این پرسش به لبم نشست و دستپاچگی جواب دادن عمه و آقا آصف و خانم جان، ظاهر شد. _مستانه! _وای... _خاک به سرم آصف! _افروز جان بی زحمت برو یه چیزی بیار، دهان مهمان های ما خشک شد. انگار آقا آصف هواست با آن حرف، رمزی و محرمانه به عمه بگوید که سراغ من بیاید و در واقع آن کلام نشان از غفلت همه از حضور من داشت. ولی با آن حرف آقا آصف، عمه سمت آشپزخانه آمد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🍃 🎬 🔖 اکسیر جوانی 🔹فوائد روزه‌داری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ صدام زدی دعوت شدم باز اومدم مهمونی با اینکه تو آلودگی‌های منو میدونی خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عمه وارد آشپزخانه شد و ریز خندید: _وای مستانه... تو رو خدا ببخش... پاک یادمون رفت تو توی آشپزخانه ای. نگاه معترضانه ای به عمه انداختم. _بله... دیدم هر چی منتظر میشم هیچ کی منو صدا نمیکنه. عمه فوری چرخید سمت گاز و در حالیکه چایی می‌ریخت گفت: _حالا بیا این سینی چایی رو ببر... من میوه و شیرینی رو میارم. عمه سینی چای را دستم داد و من با دستانی یخ زده آنرا گرفتم. نمی‌دانم استرس کدام سوال و پرسشی را داشتم که آنطور ریز، دستانم میلرزید. با قدم هایی کوتاه سمت اتاق رفتم. سرم پایین بود و نگاهم روی فنجان های چای که وارد اتاق شدم و با ورودم تنها کسی که برخاست، حامد بود. سرم را بلند کردم و نگاهم به لبخند دلنشین روی لبانش گره خورد. _بفرمایید. اینرا گفتم و او نشست. اول سمت آقا آصف رفتم و او مرا حواله ی دکتر کرد. _اول جناب دکتر. آهسته چرخیدم سمت دکتر، از من بعید نبود که فنجان های چای را با آن لرزش دستانم، رویش بریزم. سینی را مقابلش گرفتم. فنجانش را که برداشت، سرش را بلند کرد سمتم. قطعا دلشوره ی بی جهتم را فهمید. دستش را سمت سینی گرفت و لحظه ای لرزش آنرا متوقف کرد. آب شدم از شرم! لبخند زنان آهسته پرسید: _میخوای من سینی رو بچرخونم؟ _نه... اختیار دارید... خودم میتونم. و بی معطلی از زیر نگاهش فرار کردم. آقا پیمان هم لبخند زنان چایش را برداشت و تشکر کرد و بعد نوبت خانم جان و آقا آصف شد. عمه هم پیش دستی برای میوه و شیرینی آورد و من نشستم کنار عمه. آقا آصف اینبار ریش و قیچی را دست گرفت: _خب مستانه جان... شما حاضری با آقای دکتر توی روستا زندگی کنی؟ نگاهم روی سرانگشتان سرد و یخ زده ام بود. _بله... من عاشق روستای زرین دشتم... من با مردمان خوبش، خو گرفتم. مکثی بین کلام آقا آصف ایجاد شد: _مهریه چی؟... با 5 هکتار زمین مشکلی نداری؟ _نه... چه مشکلی باید داشته باشم؟ آقا پیمان بلند گفت : _پس مبارکه. و عمه که هنوز انگار قانع نشده بود پرسيد : _دوری از ما و خانم جان برات سخت نیست؟ _من 6 ماه توی بدترین شرایط زندگیم، بعد فوت پدرو مادرم توی اون روستا زندگی کردم... فکر نکنم برام سخت باشه. همه اینبار سکوت کردند. تا بالاخره خانم جان حرف آخر را زد: _مبارکه... کامتون رو شیرین کنید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🎶 عشق‌دوطرفه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•