#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_132
همراه آقا پیمان به روستا برگشتیم. چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود.
با آن که فقط سه چهار روزی بیشتر از روستا دور نبودم اما احساس می کردم یک سال است که روستا را ندیده ام.
پس از توقف ماشین، کنار در ورودی بهداری ایستادم و نگاهم به بهداری و خانههای روستا خیره ماند.
خانم جان با تامل از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. هنوز نگاهم روی شکوفه های درختان روستا بود و آن پیچکی که از دل باغچه کوچک بهداری سر در آورده بود.
خانم جان کنار گوشم، آهسته زمزمه کرد:
_ پس با دکتر دعوا کردی که اومدی فیروزکوه!
به سمت خانم جان چرخش کردم.
_شما هم عجب گوش دکتر رو پیچوندید!
لبخندی به لب آورد.
_دلم نیومد... نفس واسش نمونده بود... ولی ببین با پسر مردم چه کردی که دیگه نفسش در نمی آد.
آقا پیمان در حالی که ساک من و خانم جان را به سمت بهداری میبرد گفت:
_ بفرمایید داخل خانم بزرگ.
خانم جان سمت بهداری رفت و من هم دلم را از دیدن شکوفه های زیبای بهاری نشسته روی درختان روستا کندم و سمت بهداری رفتم.
اما با ورودم به بهداری،. بی اختیار سمت اتاق ته حیاط کشیده شدم و تا در اتاق را باز کردم، چشمم به همان کپسول اکسیژن دکتر افتاد و جای خالی اش.
دلم لحظه ای گرفت. بی اجازه وارد اتاق شدم و در میان ریخت و پاش های اتاق مشغول جمع و جور کردن شدم.
روی کرسی اتاق، یک تکه کاغذ بود و خودکار و ظرف میوه ای که تنها پوست سیب خورده شده ای، در دل خود داشت. اما آن کاغذ روی کرسی، نظرم را جلب کرد.
یک خط آشنا بود و خوش خط.
خم شدم و با کنجکاوی متن روی کاغذ را خواندم .
ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم
در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟
اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
ناگهان در اتاق باز شد. آقا پیمان بود، نگاهی به من انداخت.
_ببخشید دیگه... حامد که مریض احوال بود، منم فقط وقت می کردم که ازش پرستاری کنم... دیگه نمیتونستم به مرتب کردن اتاق هم برسم.
کمرم را صاف کردم و در حالیکه تکه کاغذ روی کرسی را میان کف دستم
میفشاردم گفتم :
_مهم نیست... الان خودم مرتب می کنم.
و بعد در حالی که بشقاب میوه ی روی کرسی را بر می داشتم، شنیدم که گفت:
_ به خدا کلی حامد سرم غر زد که چرا این قدر شلخته شده ام... ولی دلم به کار نمی رفت... حال جسمیاش که هیچ، حال روحی اش هم خیلی خراب بود... با همان نفسهای یکی در میانشان، آه میکشید طوری که تمام اعصاب و روان من را هم خراب کرد... آخر سر یک شب با او دعوا کردم .
همان پای ظرف شویی ایستاده بودم که خشکم زد تا باز هم بشنوم. دلم برای دکتر سوخت آنقدر که دیگر نمی توانستم کاری انجام دهم، سمت آقا پیمان چرخیدم و او ادامه داد:
_ بهش گفتم تو که عرضه ی دوری نداری... چرا عشقت رو انکار کردی که خانم پرستار رفت؟!... جوابی نداد و سکوت کرد و در فکر فرو رفت ... فردای همان شبی که با او دعوا کردم، حالش آنقدر بد شد که مجبور شدیم ببریمش به بیمارستان... اونجا بود که بهش دوباره گفتم که، مطمئن باش درمان این دردت دست دکتر و پرستار و دارو نیست... درمان دردت و حال روحیت، خودت هستی... باید اعتراف کنی به همون. چیزی که انکارش تو رو داره از پا در میاره... همین حرفم باعث شد که اون نامه را براتون بنویسه .
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_132
_من و سلیمه با هم خوب بودیم.... اصلا هیچ وقت فکر نکردم که سلیمه هووی منه.... سلیمه به سر سال نکشید که باردار شد.....
آهی کشید و با حسرت خاصی گفت :
_دروغ نگم خیلی بهش حسادت می کردم.... دست خودم نبود.... می دیدم عزیزتر شده.... مورد توجه شده.... مگه من چند سالم بود؟.... من هنوز بچه بودم... تازه چهارده سال یا پونزده سالم شده بود و دلم می خواست منو هم ببینند.....
آهی کشید باز و ادامه داد:
_انگار زندگی من، از همون اول با تنهایی رقم خورده بود.... حشمت خان دیگه تموم حواسش به سلیمه بود..... سلیمه سوگلی حشمت خان بود و من..... از خانواده ام دور و تنها،... توی خونه ی بزرگ حشمت خان، دلمو به گل و گلدونام خوش کرده بودم..... وقت زایمان سلیمه که رسید، کلی خدم و حشم دور بستر سلیمه رو گرفتن.... بهترین قابله رو براش آوردن.... حتی خود حشمت خان می خواست ببرتش بیمارستان، اما مادر شوهرم زن خسیسی بود و مدام می گفت که زنا از قدیم تو خونه زاییدن..... میگفت بیمارستان زدن تا فقط پول بگیرن از مردم.... میگفت زنی که نتونه بزاد، همون بهتر بمیره..... این حرفش خیلی با غیظ می گفت، نه اینکه از سلیمه بدش بیاد، نه.... اعتقادش این بود که زن اگه یه هنر داشته باشه اونم زاییدنه..... می گفت خودش ده تا پسر زاییده اما روزگار فقط حشمت خان رو براش نگه داشته.... خلاصه با حرفای مادرشوهرم، حشمت خان، سلیمه رو بیمارستان نبرد.... هر قدر این زن بدبخت زجر می کشید، بازم مادرشوهرم قبول نمی کرد که ببرنش بیمارستان..... میگفت این دردا طبیعیه... باید درد باشه تا مادر بشه مادر.... وقتی اون همه درد سلیمه رو می دیدم، خدا رو شکر می کردم که بچه ای ندارم.
ملوک خانم نفس بلندی کشید انگار خاطرات را جلوی چشمانش می دید.
_اما سلیمه استثنا بود.... قابله هر کاری کرد، سلیمه زایمان نکرد.... میگفتن بچه زیادی بزرگه.... دیگه دیر بود برای بیمارستان.... وقتی از دست قابله هم کاری بر نیومد.... وقتی جلوی چشم همه، نفس سلیمه به نیمه رسید و دیگر امیدی به زنده بودنش نبود، قابله یه حرفی زد.
مشتاق و کنجکاو به حرفای ملوک خانم گوش می دادم که پرسیدم:
_چی گفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............