eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
🦋 ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛ روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍♥️ آتش بس این جنگ و جدال است ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[•﷽•] .◥نماهنگ منجی موعود 📢نشر بدیم برای تعجیل در فرج آقا اللهم عجل لولیک الفرج ــــــــ ــــــ ــــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همراه آقا پیمان به روستا برگشتیم. چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود. با آن که فقط سه چهار روزی بیشتر از روستا دور نبودم اما احساس می کردم یک سال است که روستا را ندیده ام. پس از توقف ماشین، کنار در ورودی بهداری ایستادم و نگاهم به بهداری و خانه‌های روستا خیره ماند. خانم جان با تامل از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. هنوز نگاهم روی شکوفه های درختان روستا بود و آن پیچکی که از دل باغچه کوچک بهداری سر در آورده بود. خانم جان کنار گوشم، آهسته زمزمه کرد: _ پس با دکتر دعوا کردی که اومدی فیروزکوه! به سمت خانم جان چرخش کردم. _شما هم عجب گوش دکتر رو پیچوندید! لبخندی به لب آورد. _دلم نیومد... نفس واسش نمونده بود... ولی ببین با پسر مردم چه کردی که دیگه نفسش در نمی آد. آقا پیمان در حالی که ساک من و خانم جان را به سمت بهداری می‌برد گفت: _ بفرمایید داخل خانم‌ بزرگ. خانم جان سمت بهداری رفت و من هم دلم را از دیدن شکوفه های زیبای بهاری نشسته روی درختان روستا کندم و سمت بهداری رفتم. اما با ورودم به بهداری،. بی اختیار سمت اتاق ته حیاط کشیده شدم و تا در اتاق را باز کردم، چشمم به همان کپسول اکسیژن دکتر افتاد و جای خالی اش. دلم لحظه ای گرفت. بی اجازه وارد اتاق شدم و در میان ریخت و پاش های اتاق مشغول جمع و جور کردن شدم. روی کرسی اتاق، یک تکه کاغذ بود و خودکار و ظرف میوه ای که تنها پوست سیب خورده شده ای، در دل خود داشت. اما آن کاغذ روی کرسی، نظرم را جلب کرد. یک خط آشنا بود و خوش خط. خم شدم و با کنجکاوی متن روی کاغذ را خواندم . ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟ بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟ در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟ محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟ آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟ اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟ از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟ دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟ ناگهان در اتاق باز شد. آقا پیمان بود، نگاهی به من انداخت. _ببخشید دیگه... حامد که مریض احوال بود، منم فقط وقت می کردم که ازش پرستاری کنم... دیگه نمیتونستم به مرتب کردن اتاق هم برسم. کمرم را صاف کردم و در حالیکه تکه کاغذ روی کرسی را میان کف دستم می‌فشاردم گفتم : _مهم نیست... الان خودم مرتب می کنم. و بعد در حالی که بشقاب میوه ی روی کرسی را بر می داشتم، شنیدم که گفت: _ به خدا کلی حامد سرم غر زد که چرا این قدر شلخته شده ام... ولی دلم به کار نمی رفت... حال جسمی‌اش که هیچ، حال روحی اش هم خیلی خراب بود... با همان نفسهای یکی در میانشان، آه می‌کشید طوری که تمام اعصاب و روان من را هم خراب کرد... آخر سر یک شب با او دعوا کردم . همان پای ظرف شویی ایستاده بودم که خشکم زد تا باز هم بشنوم. دلم برای دکتر سوخت آنقدر که دیگر نمی توانستم کاری انجام دهم، سمت آقا پیمان چرخیدم و او ادامه داد: _ بهش گفتم تو که عرضه ی دوری نداری... چرا عشقت رو انکار کردی که خانم پرستار رفت؟!... جوابی نداد و سکوت کرد و در فکر فرو رفت ... فردای همان شبی که با او دعوا کردم، حالش آنقدر بد شد که مجبور شدیم ببریمش به بیمارستان... اونجا بود که بهش دوباره گفتم که، مطمئن باش درمان این دردت دست دکتر و پرستار و دارو نیست... درمان دردت و حال روحیت، خودت هستی... باید اعتراف کنی به همون. چیزی که انکارش تو رو داره از پا در میاره... همین حرفم باعث شد که اون نامه را براتون بنویسه . توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
رمضان؛ ماهـےاستـ‌كھ‌ابتدایش‌رحمتـ‌است‌و میانھ‌اش‌مغفرت؛ وپایانش‌آزادۍازآتش‌جھنم🌿'! 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِ گهواره تا گور...♥️🌿 (امیری حسین و النعم الامیر..) ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا