#شهیدجهادمغنیه 🕊
رو خودتون جوری کار کنید
که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِحاجی
فقطاونکسیبودکه
حاجیوصیتکردتلقینشرواونبراش
بخونه💔((:
وگرنهکهبقیهتون
سوءتفاهمیبیشنیستید ...!!
#حاجقاسم
#ظریفخجالتبکش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_159
بهار بود و فصل سرسبزی روستا. تپه های بالای روستا، تماما سرسبز شده بود و شکوفه های ریز روی درختان، نمای قشنگی به روستای زرین دشت داده بود.
چند وقتی بود که خانم جان مدام میگفت که عمه اصرار کرده با حامد، سری به آنها بزنیم. حتم داشتم که میخواهد ما را پاگشا کند. چند باری به حامد گفتم اما جوابی نداد. اینکه گاهی اینچنین سکوت میکرد و من را بلاتکلیف میگذاشتم، حرصم میداد.
اما بالاخره یک روز پذیرفت که با هم به خانه ی عمه افروز برویم. قرار شد بخاطر آن مسافرت چند روزه، آقا پیمان، دوست صمیمی دکتر، که مدرک پزشکی اش را تنها قاب اتاقش کرده بود و هیچ فعالیتی نداشت، به جای او در روستا بماند.
آنقدر آقا پیمان در کارهای پزشکی کم کار بود که حتی خودم هم شوکه شدم وقتی از حامد شنیدم که او هم مدرک پزشکی دارد.
به قول حامد، پیمان، از آن دسته دکترانی بود، که فقط مدرک را میخواست نه کارش را.
سفر ما قطعی شد. همراه خانم جان، با پیکان حامد به مازندران رفتیم. عمه استقبال گرمی از ما کرد و آقا آصف آنقدر خوشحال شد که نگاهش برق شادی در خود جای داد.
اما... با دیدن مهیار... حالم گرفته شد. نگاه غمزده اش لحظه ای صاف در چشمانم نشست. فوری سرم را پایین انداختم و گوش سپردم به صدای عمه که گفت :
_پسرم مهیار....
حامد دست دراز کرد سمتش و با هم دست دادند.
_مهندسی عمران خونده.... الان توی شرکت عموش کار میکنه ... البته بزودی خودش شرکت میزنه.
حس کردم جو بین حامد و مهیار آنقدر سنگین شده که سکوت حکمفرماست.
ناچار گفتم :
_حالا عمه جان ناهار چی داری برای ما؟
_بفرمایید بشینید تا اول براتون یه چایی بیارم.
اینگونه از آشنایی مهیار و حامد گذشتیم. کنار حامد روی مبل دو نفره نشستم و مهیار برخلاف قبل، که همیشه از حضور من در جمع، فرار میکرد، اینبار مقابل حامد نشست.
نمیدانم چرا ماندنش، داشت نگرانم میکرد.
_خب جناب دکتر شما بفرمایید... حال و احوال چطوره؟
آقا آصف پرسید و سر مهیار هم با این پرسش پدرش، سمت حامد بلند شد.
حامد در حالیکه پای راستش را روی ديگري انداخته بود، جواب داد:
الحمد للله... خدا رو شکر.
همه لحظه ای سکوت کردند و من تازه داشتم آرامش جمع را باور میکردم که مهیار پرسید:
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#دلتنگی🌙
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔
روضه خوان گفت حسین"ع"
توبه ی من ریخت بهم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_160
_شما مدرک پزشکی دارید؟... میشه بپرسم دقیقا چه رشته ای؟
نفهمیدم چرا از شدت استرس، پنجه ام را مشت کردم و حامد جواب داد :
_پزشکی عمومی.
نگاهم برای دیدن عکس العمل مهیار بالا آمد. سری تکان داد و لحظه ای عمدا نگاهم کرد. و دلم در یک لحظه چنان ریخت که انگار از یک قله سقوط کرده بودم.
بدتر از آن وقتی بود که نگاهم روی صورت مهیار مانده بود و حامد سرش را سمتم چرخاند. نمیدانم حال و روزم چطور بود که حامد مقابل همه پرسید:
_خوبی مستانه؟
فوری لبخند زدم و با دو دست لبه های روسری ام را مرتب کردم.
_آره... خوبم.
نگاه همه روی صورتم بود که باز مهیار پرسید:
_پس پزشک عمومی هستید... نمیدونم چرا به من گفتن متخصص داخلی!
حامد بلند خندید :
_البته که لطف داشتن نسبت به من ....
و نگاه معنادار مهیار همراه حرفش، سمت عمه و آقا آصف رفت. حالم داشت واقعا بد میشد. چیزی در نگاه مهیار بود که نه تنها من، بلکه حتی عمه و آقا آصف را هم نگران کرده بود.
سکوت سنگین بین ما هم به نگرانی ام دامن زد که عمه چای آورد. خانم جان برای عوض کردن جو گفت:
_چقدر خسته شدم.... بعد چای تا ناهار، یه استراحتی کنیم.
_اتاق های بالا رو براتون آماده کردم.
همان موقع، میان حرف اتاق و استراحت مهیار با لحنی جدی پرسید:
_جسارتا دکتر جان... شما از زندگی گذشته ی دختر دایی من، چیزی میدونستید؟
حس کردم آب شدم. نفسم بند آمد.
یا زمین دیگر نمیچرخید و در عوض اتاق داشت دور سرم میگشت، یا خانه کج شده بود که داشتم از روی مبل به پایین پرت میشدم.
همان سوال ساده، نگاه متعجب حامد را سمتم آورد. خانم جان برخاست و دستپاچه گفت:
_نه چایی نمیخوام... برم استراحت کنم بهتره.
و من که حس میکردم آنی دچار سردرد شدیدی شده ام گفتم :
_عمه میشه اتاق منم بگید.
از جا برخاستم. غافل از سرگیجه ای که هنوز رهایم نکرده بود و این از دستپاچگی ام بود بخاطر سوال مهیار.
تا برخاستم چنان تابی خوردم که فورا افتادم روی مبل.
_خاک به سرم چی شد!
عمه گفت و خانم جان هم بالای سرم آمد. قطعا رنگم پریده بود.
حامد فوری مچ دستم را گرفت و نبض دستم را چک کرد.
_چی شد یکدفعه!
اینرا گفت و نگاهش توی صورتم چرخید. من هنوز از نامزدی ام با مهیار و اتفاقاتی که افتاده بود حرفی به حامد نزده بودم و حالا حتم داشتم وقت گفتنش فرا رسیده.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲
قلمت بشکند تاریخ
اگر ننویسی...
#حـاجقاسم❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا برخی سیاسیون چپ و راست و... اینقدر از آمدن دکتر #سعیدمحمد واهمه دارند؟
مردم کار رو تمام خواهند کرد...
جوانان نقش آفرینان اساسی در آینده این کشور خواهند بود..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_161
نمیدانستم یه سرگیجه ی ساده کل خانه را بهم میریزد!
به اصرار عمه به اتاقی که برایمان آماده کرده بود، رفتیم و عمه با لیوان آب قند از من پذیرایی کرد.
اما همان جرعه ی اول کار خودش را کرد و لیوان آب قندی که عمه دستم داده بود را سمتش گرفتم. که عمه باز با سر اشاره کرد، که بیشتر بنوشم.
_دیگه نه... بسه.
حامد، سر دسته های گوشی را از گوشش بیرون کشید.
_فشارش خوبه... خسته است فقط.
عمه لیوان آب قند را دو دستی فشرد.
_بریم مادر جون تا استراحت کنند.
عمه تا دم در رفت ولی خانم جان نگاهش روی صورت حامد مانده بود که حتی من هم متوجه ی آن نگاه نشدم.
اما حامد تیزتر از من بود.
_عمه خانم میشه یه اتاق مجزا به من بدید؟
و عمه انگار حساسیت ها و رسم و رسوم های ما را از یاد برد:
_چرا!.... همین خوبه که...
خانم جان چشم غره ای رفت سمت عمه و عمه اما کوتاه نیامد.
_ول کن مامان... بیا بریم... اتاق از کجا بیارم حالا.
خانم جان به زور عمه از اتاق بیرون رفت و در بسته شد. سرم پایین و نگاهم روی دستانم بود .
_خب...
آن «خب» خودش حرف داشت.
_من باید در یه مورد باهات حرف بزنم.
همانطور که روی لبه ی تخت طوری جا به جا میشد که تمام رخ، سمت من باشد گفت:
_بگو.
_من و مهیار....
_مهیار!
طوری اسم مهیار را گفت که لحظه ای جانم رفت!
نگاهش کردم. از جدیت چهره اش ترسیدم :
_به خدا ما فقط یه نامزدی ساده داشتیم که بعد از آزمایشات عقد فهمیدیم مشکل ژنتیک داریم و...
_خب...
باز خب گفت و من دستپاچه تر شدم.
_همین...
_یعنی گذشته ای که من باید میدونستم فقط همین بود؟
_آره... باور کن... میخوای از عمه بپرس.
_پس چرا پسر عمه ات اونطوری حرف زد؟!... یه طوری که انگار یه راز بزرگ رو ازم مخفی کردی!
_باور کن نمیدونم حامد.
نفس بلندی کشید. آهسته سر بلند کردم تا ببینمش که نیشخندی زد:
_واسه همچین چیزی رنگت پرید!؟
_خب... فکر کردم ممکنه خیلی ناراحت بشی.
پوزخندی زد و آهسته با نوک انگشت اشاره، به پیشانی ام زد.
_چرا باید ناراحت بشم؟... خب منم یه نامزدی ساده داشتم که بهم خورد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
با توکل به اسم اعظمت
میگشایيم دفتر امروزمان را
باشد که در پایان روز مُهر تایید
بندگی زینت بخش دفترمان باشد
الهی به امید
تو برای شروع روز پُر برکت
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_162
_حامد!
چنان اسمش را صدا زدم که خودش هم متعجب شد.
_چیه؟... نکنه من حق نداشتم؟
_چرا به من نگفتی؟!
_لزومی نداشت... مگه تو قضیه ی پسر عمه ات رو به من گفتی؟
_اون فرق داشت...
_فرقی نداشت...
_حالا جریانش رو باید بهم بگی.
_حال داری بریم قدم بزنیم؟
فوری از روی تخت پایین پریدم. طوری که حتی حامد هم انتظار نداشت و با چشمانی متعجب نگاهم کرد.
اما تا در اتاق را باز کردیم، صدای بلند آقا آصف از طبقه ی پایین به گوشمان خورد.
_خجالت بکش مهیار...
_واسه چی خجالت بکشم؟... شما میدونستید من حاضر بودم قید همه چی رو بزنم و با مستانه ازدواج کنم... اما هی بهونه آوردید... یه بار گفتید مستانه میخواد به رُهام جواب مثبت بده... یهبار گفتید مستانه قصد ازدواج نداره... یه بارم گفتید عاشق دکتر روستا شده.
صدای عمه هم برخاست.
_ یواشتر میشنون... خب مگه دروغ گفتیم؟... غیر اینه آصف؟
نمیخواستم حامد هم حرفهای آنها را بشنود اما داشت میشنید و من برای دور کردن او از شنیدن صحبت های عمه و آقا آصف، دستش را ناچار گرفتم و کشیدم.
_بیا بریم دیگه.
نفس پری کشید. احساس بدی داشتم. از مهیار توقع نداشتم که بخواهد آن طوری مرا بهم بریزد. وسط پله ها بودیم که صدای آقا آصف باز شنیده شد:
_یه بار گفتم بازم میگم؛ مستانه رفت... تموم شد، به خدا اینو دیگه باور کن... دیدی شوهرشو که... بچسب به زندگیت... به کارت... همون دختر عموت چشه؟... اینقدر عموت زیر پر و بالت رو گرفته، خب جوابشو بده.
جلوی در رسیده بودیم که صدای بلند فریاد مهیار هردویمان را خشک کرد.
_شما با زندگی من بازی کردید... نگفتم من بچه نمیخوام؟ ... نگفتم بچه از پرورشگاه میاریم؟... چقدر گفتم لااقل این رو به مستانه بگید... ولی هی نه آوردید و دست دست کردید... بخدا مستانه هم راضی میشد اگه میفهمید شما راضی شدید.
_خب اصلا دست دست کردیم... حالا که چی؟... همه چی دیگه تموم شد و رفت.
داشتم جان میکندم انگار. چرا باز باید خاطرات، آن لحظه و آنجا مرور میشد؟
اینبار حامد دستم را کشید و مرا سمت حیاط برد.
دستم را محکم گرفته بود و هردو در سکوت،. هم گام هم راه میرفتیم که او سکوت را شکست :
_دوستش داشتی؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است