eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_حامد! چنان اسمش را صدا زدم که خودش هم متعجب شد. _چیه؟... نکنه من حق نداشتم؟ _چرا به من نگفتی؟! _لزومی نداشت... مگه تو قضیه ی پسر عمه ات رو به من گفتی؟ _اون فرق داشت... _فرقی نداشت... _حالا جریانش رو باید بهم بگی. _حال داری بریم قدم بزنیم؟ فوری از روی تخت پایین پریدم. طوری که حتی حامد هم انتظار نداشت و با چشمانی متعجب نگاهم کرد. اما تا در اتاق را باز کردیم، صدای بلند آقا آصف از طبقه ی پایین به گوشمان خورد. _خجالت بکش مهیار... _واسه چی خجالت بکشم؟... شما میدونستید من حاضر بودم قید همه چی رو بزنم و با مستانه ازدواج کنم... اما هی بهونه آوردید... یه بار گفتید مستانه میخواد به رُهام جواب مثبت بده... یه‌بار گفتید مستانه قصد ازدواج نداره... یه بارم گفتید عاشق دکتر روستا شده. صدای عمه هم برخاست. _ یواشتر میشنون... خب مگه دروغ گفتیم؟... غیر اینه آصف؟ نمیخواستم حامد هم حرفهای آنها را بشنود اما داشت میشنید و من برای دور کردن او از شنیدن صحبت های عمه و آقا آصف، دستش را ناچار گرفتم و کشیدم. _بیا بریم دیگه. نفس پری کشید. احساس بدی داشتم. از مهیار توقع نداشتم که بخواهد آن طوری مرا بهم بریزد. وسط پله ها بودیم که صدای آقا آصف باز شنیده شد: _یه بار گفتم بازم میگم؛ مستانه رفت... تموم شد، به خدا اینو دیگه باور کن... دیدی شوهرشو که... بچسب به زندگیت... به کارت... همون دختر عموت چشه؟... اینقدر عموت زیر پر و بالت رو گرفته، خب جوابشو بده. جلوی در رسیده بودیم که صدای بلند فریاد مهیار هردویمان را خشک کرد. _شما با زندگی من بازی کردید... نگفتم من بچه نمیخوام؟ ... نگفتم بچه از پرورشگاه میاریم؟... چقدر گفتم لااقل این رو به مستانه بگید... ولی هی نه آوردید و دست دست کردید... بخدا مستانه هم راضی میشد اگه می‌فهمید شما راضی شدید. _خب اصلا دست دست کردیم... حالا که چی؟... همه چی دیگه تموم شد و رفت. داشتم جان میکندم انگار. چرا باز باید خاطرات، آن لحظه‌ و آنجا مرور میشد؟ اینبار حامد دستم را کشید و مرا سمت حیاط برد. دستم را محکم گرفته بود و هردو در سکوت،. هم گام هم راه می‌رفتیم که او سکوت را شکست : _دوستش داشتی؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ واقعا رامش بچه بود.... یه دختر نازنازی که حتی با اینکه 19 سالش بود اما به خاطر آنکه با همه زود صمیمی می شد، هم نیاز به محافظ شخصی داشت و هم نیاز به راننده! و باران..... خواهر من.... کسی که الگوی یک زن تمام و کمال در ذهنم بود..... آنقدر با سختی های رنگارنگ زندگی اش دست و پنجه نرم کرده بود که حالا خیالم از بابتش آسوده بود. با آنکه درس هم می خواند و کار می کرد و زندگی را می‌چرخاند اما هیچ وقت ادعایی یا منتی نداشت. واقعا وقتی باران را با رامش مقایسه می کردم، حالم از این همه بچه بازی های رامش به هم می خورد! آنقدر جلوتر از رامش حرکت کردم که او عقب افتاد و مجبور شدم ایست کنم تا به من برسد. _خیلی بد اخلاقی بابا.... بیچاره خواهر خاله کوکب! بی حوصله اشاره کردم به زنگ در خانه ای اشرافی که چیزی از خانه ی عمو کم نداشت. _زنگ رو بزن. زنگ را زد و در باز شد. حیاط بزرگ خانه که روی یک سر بالایی با شیب کم بنا شده بود با پله هایی کوتاه که سمت خانه پیش می رفت، نمای جالبی به خانه داده بود. یک طرف این پله های عریض چمن کاری شده بود و طرف دیگر تماما باغچه هایی با گل های رز مینیاتوری.... سمت خانه پیش رفتیم. هر دو در سکوت و با قدم هایی هم تراز هم. به خانه که رسیدیم با دست به ورود رامش اشاره کردم. در خانه را باز کرد و با باز شدن در، موجی از صدای موزیکی شاد به گوشم رسید. همان ورودی در خانمی ایستاده بود تا مانتو و شال و کیف رامش را بگیرد. و رامش مانتو و شال و کیفش را به او داد و با یک بلوز و شلوار وارد مهمانی شد. ورود رامش به سالن بزرگی که زیر نور چراغ های پرنور لوستر های قیمتی آویز از سقف می درخشید، مصادف شد با جلب نگاه همه! و چشم من دنبال یک میز خالی و دنج بود برای نشستن. گوشه ی سالن میزی بود که درست یک طرف آن دیوار بود و طرف دیگر میز چیدمان تولد. تا رامش خواست قدمی به جلو بردارد، بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _من اونجا می شینم.... پشت اون میز.... از سالن بیرون نری.... من حواسم هست بهت. طوری با تعجب نگاهم کرد که انگار توقع شنیدن آن حرف ها را از من نداشت. _با منی الان؟! _بله.... دقیقا با خود شمام. _مامانم چیزی گفته باز؟.... حتما گفته مراقبم باشی درسته؟ _درسته..... حرف دیگه ای هم هست؟ سرش را کج کرد کمی و بی حوصله جواب داد: _نه..... _پس یادت باشه چی بهتون گفتم خانم فرداد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............