eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️و بدانید که خدا با پرهیز کاران است‌. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آینده روشنه - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.01M
🎧 | بعضیا تا یه مشکلی یه جا می‌بینن از همه چی ناامید می‌شن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما‌ از‌ بهشت‌ یک پیغام‌ دارید، برایِ «خرداد 1400»🌱 ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شیرینی خامه ای که آنروز هدیه گرفتم و نوش جان شد، خیلی مزه داد اما شیرینی آن شیرینی های خامه ای چند ماه بعد با حادثه ای تلخ، زهرم شد. اواخر زمستان بود. کار احداث درمانگاه به خوبی پیش می‌رفت و قرار بود تا یک یا دوماه دیگر افتتاح شود. آقا پیمان هم برای آنکه زودتر با گلنار بروند سر خانه و زندگی خودشان ، همپای کارگران در درمانگاه کار می‌کرد. و همه ی کارگران از او فرمان می‌بردند. من هم اواخر ماه چهارم بارداری بودم. ویار صبحگاهی ام کم شده بود اما هنوز رهایم نکرده بود. تمام ذوق و شوق آن روزهایم آن بود که بدانم فرزندم دختر است یا پسر. با حامد طی کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را من انتخاب کنم. و او هم اسم محمد را اگر پسر باشد، انتخاب کرده بود. اگرچه اسم جواد را بیشتر دوست داشتم اما مخالفتی نکردم و هر از گاهی به شوخی، هر گاه که صدایش میزد « محمد من »، من هم بالافاصله میگفتم « محمد جواد ». و او باز میگفت « محمد خالی». و کمی دلم می‌گرفت. اما سکوت مي کردم. گذشت. درست روزهای آخر اسفند. وقتی همه ی اهالی روستا همت کرده بودند تا درمانگاه را تمام کنند و حتی حامد هم به بعد از ظهرها به کمکشان میرفت، آن اتفاق بد افتاد. آن روز حالم کمی بد بود. حامد اصرار کرد سِرُم بزنم. هنوز جز من و خودش هیچ کسی از بارداری من خبر نداشت. گلنار که مدام با پیمان بود و وقتی برای من نداشت. خانم جان هم بعد از ازدواج من و حامد چند ماهی رفته بود پیش عمه افروز تا در مراسم عقد و نامزدی مهیار و رها کمک دست عمه باشد. و ماندگار شده بود انگار. زیر سِرُم توی بهداری، روی تخت دراز کشیده بودم که حامد لبه ی تخت نشست. دستی به صورتم کشید و نگاهش باز پر شد از عشق اما گاهی آهی می‌کشید که پرسیدم: _چیزی شده؟ _نه... _چرا آه میکشی؟ _آه نیست... قول داده بودم برم کمک اهالی روستا تا پنجره های درمانگاه رو بزنن. _خب برو... _تو رو اینجوری بزارم و برم؟ _خوبم... سِرُمم داره تموم میشه... خودم قطعش میکنم و نهایت کارش اینه که یه پنبه بزنم روی رگ دستم دیگه... تو برو. لبخند روی لبش با نگرانی پیوند خورد. _دلم یه جوری شور میزنه... بهت قول میدم برگردم شام رو من درست کنم و ظرف های شام رو هم بشورم. خندیدم. چون می‌دانستم وقتی او برگردد به هیچ کدام از آن کارها نمی‌رسد تنها با لبخند گفتم : _برو... دیر میشه. پیشانی ام را بوسه ای زد و رفت. حتی فکر هم نمیکردم بعد از رفتن او بخواهد اتفاق عجیب و وحشتناکی بیافتد اما افتاد. آخرای سِرُمم بود که سر و صدایی از درون حیاط بهداری به گوشم رسید. نیم خیز شدم و به سرو صدایی که می آمد گوش سپردم: _مطمئنی کسی تو بهداری نیست؟ _نه... خودم دیدم خود دکتر هم رفت درمونگاه کمک کارگرا... همه ی اهالی روستا هم اونجان. _پس بزن بریم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از جا برخاستم و با همان سِرُم دستم تا کنار پنجره رفتم. دو مرد در حیاط بهداری دیدم که یکی یک بطری بزرگ در دست داشت. متعجب از کارشان تنها نگاهشان کردم که با آن بطری بزرگ و یک پارچه سر چوب دستی که بسته بودند، می‌خواهند چکارکنند. گرچه فهمیدنش چندان طولی هم نکشید. یکی از آندو در بطری را باز کرد. هنوز هم باور نداشتم که آنچه میبینم حقیقت دارد. دستمال را از مایع درون بطری خیس کرد و با کبریتی آتش شعله کشید . نگاهش سمت پنجره آمد که فوری از پنجره فاصله گرفتم. و طولی نکشید که آن چوب دستی آتش گرفته، شیشه ی اتاق را شکست و همراه همان آتش افروخته ای، داخل اتاق افتاد. فوری از اتاق بیرون زدم و فریاد کشیدم. _چکار میکنید؟ تا جلوی در بهداری که رفتم با چشمان متعجب آن دو مرد غافلگیر شدم. روی پله های جلوی بهداری از آن مایعی که دست مرد نا آشنا بود خیس بود! سخت نبود که با آن بوی تندی که مشام را پر کرد بفهمم چیست. آن بطری بنزین را ورودی در بهداری خالی کرده بودند! گویی قصد به آتش کشیدن کل بهداری را داشتند! نگاه متعجبم در چشمانشان نشست. آنها هم از دیدنم تعجب کردند. _این کیه؟... گفتی کسی نیست که.... _ولش کن... کبریت بزن بریم. و حتی تردید هم به دلشان نیامد. قیافه هایشان هنوز هم در ذهنم هست وقتی کبریت کشیدند و جلوی پله ها را به آتش کشیدند و راه فرار مرا بستند. شعله های آتش یکدفعه راه خروج را بست و مرا مجبور به عقب نشینی کرد. تنها صدای فریادم بلند شد: _کجا میرید؟... نامردا... یکی کمکم کنه.... اما صدایم به جایی نرسید. دویدم و به اتاق حامد برگشتم. ملحفه ی روی تخت و کتاب روی میز حامد هم آتش گرفته بود. فوری سِرُم دستم را کشیدم و دیگر وقت نشد تا پنبه ای رو رگ دستم بگذارم. در آن لحظه شجاع ترین زن روی زمین شدم! در حالیکه با پتویی که از انبار داروها آوردم، سعی می‌کردم آتش را خاموش کنم، فریاد میکشیدم : _کمک.... کسی صدامو میشنوه؟ فایده ای نداشت. من یک نفر بودم و آتش شعله وری که تمام ملحفه و تخت و میز و کتاب های روی میز حامد را گرفته بود، به تنهایی و با دستان خالی من خاموش نمیشد. از بوی سوختن و دود غلیظ آتش به سرفه افتادم. برگشتم سمت راهروی بهداری. بوی بنزینی که آتش را شعله ور کرده بود و در حال پیشرفت سمت انباری و اتاق داروها بود، داشت خفه ام می‌کرد. همه جا دود بود و آتش. ناچار از فرط ترس و کاری که از دستم برنمی آمد به گریه افتادم. _خدااااا.... و باز فریاد کشیدم : _حامددددد.... از ته دلم صدایش زدم. و باز هم تا چشم گشودم من بودم و شعله های آتش. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که جلوی پیش روی آتش را بگیرم. لحظه ای فکرم به کپسول اکسیژن اتاق حامد افتاد. خودم هم نمی‌دانم چطور آن کپسول بزرگ را تا اتاق واکسیناسیون کشیدم و کمد داروها را از الکل و سِرُم ها خالی کردم و تنها جاییکه امید داشتم آتش به آن جا نرسد، اتاق واکسیناسیون بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرچه می‌خواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانه‌اَش همیشه باز است..💛🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸ســلام 🌿امروزتان پراز بهترینها 🌸زندگیتان پراز باران برکت 🌿دلتان پراز 🌸نغمه‌های خوش زندگی 🌿و جاده زندگيتان پراز 🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی روزتون بخیر 🌸
گفتم‌حاجی . . چجوری‌شد‌که‌توی‌جبھه‌شیمیایی‌شدی؟! سرفه‌امونش‌نمی‌داد لبخندی‌زد‌و‌با‌صدای‌ضعیفی‌گفت: هیچی‌داداش! سه‌نفر‌بودیم‌با‌دو‌تا‌ماسك . . (: ‌‌ ✋🏿! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•