eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️و بدانید که خدا با پرهیز کاران است‌. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آینده روشنه - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.01M
🎧 | بعضیا تا یه مشکلی یه جا می‌بینن از همه چی ناامید می‌شن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما‌ از‌ بهشت‌ یک پیغام‌ دارید، برایِ «خرداد 1400»🌱 ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شیرینی خامه ای که آنروز هدیه گرفتم و نوش جان شد، خیلی مزه داد اما شیرینی آن شیرینی های خامه ای چند ماه بعد با حادثه ای تلخ، زهرم شد. اواخر زمستان بود. کار احداث درمانگاه به خوبی پیش می‌رفت و قرار بود تا یک یا دوماه دیگر افتتاح شود. آقا پیمان هم برای آنکه زودتر با گلنار بروند سر خانه و زندگی خودشان ، همپای کارگران در درمانگاه کار می‌کرد. و همه ی کارگران از او فرمان می‌بردند. من هم اواخر ماه چهارم بارداری بودم. ویار صبحگاهی ام کم شده بود اما هنوز رهایم نکرده بود. تمام ذوق و شوق آن روزهایم آن بود که بدانم فرزندم دختر است یا پسر. با حامد طی کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را من انتخاب کنم. و او هم اسم محمد را اگر پسر باشد، انتخاب کرده بود. اگرچه اسم جواد را بیشتر دوست داشتم اما مخالفتی نکردم و هر از گاهی به شوخی، هر گاه که صدایش میزد « محمد من »، من هم بالافاصله میگفتم « محمد جواد ». و او باز میگفت « محمد خالی». و کمی دلم می‌گرفت. اما سکوت مي کردم. گذشت. درست روزهای آخر اسفند. وقتی همه ی اهالی روستا همت کرده بودند تا درمانگاه را تمام کنند و حتی حامد هم به بعد از ظهرها به کمکشان میرفت، آن اتفاق بد افتاد. آن روز حالم کمی بد بود. حامد اصرار کرد سِرُم بزنم. هنوز جز من و خودش هیچ کسی از بارداری من خبر نداشت. گلنار که مدام با پیمان بود و وقتی برای من نداشت. خانم جان هم بعد از ازدواج من و حامد چند ماهی رفته بود پیش عمه افروز تا در مراسم عقد و نامزدی مهیار و رها کمک دست عمه باشد. و ماندگار شده بود انگار. زیر سِرُم توی بهداری، روی تخت دراز کشیده بودم که حامد لبه ی تخت نشست. دستی به صورتم کشید و نگاهش باز پر شد از عشق اما گاهی آهی می‌کشید که پرسیدم: _چیزی شده؟ _نه... _چرا آه میکشی؟ _آه نیست... قول داده بودم برم کمک اهالی روستا تا پنجره های درمانگاه رو بزنن. _خب برو... _تو رو اینجوری بزارم و برم؟ _خوبم... سِرُمم داره تموم میشه... خودم قطعش میکنم و نهایت کارش اینه که یه پنبه بزنم روی رگ دستم دیگه... تو برو. لبخند روی لبش با نگرانی پیوند خورد. _دلم یه جوری شور میزنه... بهت قول میدم برگردم شام رو من درست کنم و ظرف های شام رو هم بشورم. خندیدم. چون می‌دانستم وقتی او برگردد به هیچ کدام از آن کارها نمی‌رسد تنها با لبخند گفتم : _برو... دیر میشه. پیشانی ام را بوسه ای زد و رفت. حتی فکر هم نمیکردم بعد از رفتن او بخواهد اتفاق عجیب و وحشتناکی بیافتد اما افتاد. آخرای سِرُمم بود که سر و صدایی از درون حیاط بهداری به گوشم رسید. نیم خیز شدم و به سرو صدایی که می آمد گوش سپردم: _مطمئنی کسی تو بهداری نیست؟ _نه... خودم دیدم خود دکتر هم رفت درمونگاه کمک کارگرا... همه ی اهالی روستا هم اونجان. _پس بزن بریم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از جا برخاستم و با همان سِرُم دستم تا کنار پنجره رفتم. دو مرد در حیاط بهداری دیدم که یکی یک بطری بزرگ در دست داشت. متعجب از کارشان تنها نگاهشان کردم که با آن بطری بزرگ و یک پارچه سر چوب دستی که بسته بودند، می‌خواهند چکارکنند. گرچه فهمیدنش چندان طولی هم نکشید. یکی از آندو در بطری را باز کرد. هنوز هم باور نداشتم که آنچه میبینم حقیقت دارد. دستمال را از مایع درون بطری خیس کرد و با کبریتی آتش شعله کشید . نگاهش سمت پنجره آمد که فوری از پنجره فاصله گرفتم. و طولی نکشید که آن چوب دستی آتش گرفته، شیشه ی اتاق را شکست و همراه همان آتش افروخته ای، داخل اتاق افتاد. فوری از اتاق بیرون زدم و فریاد کشیدم. _چکار میکنید؟ تا جلوی در بهداری که رفتم با چشمان متعجب آن دو مرد غافلگیر شدم. روی پله های جلوی بهداری از آن مایعی که دست مرد نا آشنا بود خیس بود! سخت نبود که با آن بوی تندی که مشام را پر کرد بفهمم چیست. آن بطری بنزین را ورودی در بهداری خالی کرده بودند! گویی قصد به آتش کشیدن کل بهداری را داشتند! نگاه متعجبم در چشمانشان نشست. آنها هم از دیدنم تعجب کردند. _این کیه؟... گفتی کسی نیست که.... _ولش کن... کبریت بزن بریم. و حتی تردید هم به دلشان نیامد. قیافه هایشان هنوز هم در ذهنم هست وقتی کبریت کشیدند و جلوی پله ها را به آتش کشیدند و راه فرار مرا بستند. شعله های آتش یکدفعه راه خروج را بست و مرا مجبور به عقب نشینی کرد. تنها صدای فریادم بلند شد: _کجا میرید؟... نامردا... یکی کمکم کنه.... اما صدایم به جایی نرسید. دویدم و به اتاق حامد برگشتم. ملحفه ی روی تخت و کتاب روی میز حامد هم آتش گرفته بود. فوری سِرُم دستم را کشیدم و دیگر وقت نشد تا پنبه ای رو رگ دستم بگذارم. در آن لحظه شجاع ترین زن روی زمین شدم! در حالیکه با پتویی که از انبار داروها آوردم، سعی می‌کردم آتش را خاموش کنم، فریاد میکشیدم : _کمک.... کسی صدامو میشنوه؟ فایده ای نداشت. من یک نفر بودم و آتش شعله وری که تمام ملحفه و تخت و میز و کتاب های روی میز حامد را گرفته بود، به تنهایی و با دستان خالی من خاموش نمیشد. از بوی سوختن و دود غلیظ آتش به سرفه افتادم. برگشتم سمت راهروی بهداری. بوی بنزینی که آتش را شعله ور کرده بود و در حال پیشرفت سمت انباری و اتاق داروها بود، داشت خفه ام می‌کرد. همه جا دود بود و آتش. ناچار از فرط ترس و کاری که از دستم برنمی آمد به گریه افتادم. _خدااااا.... و باز فریاد کشیدم : _حامددددد.... از ته دلم صدایش زدم. و باز هم تا چشم گشودم من بودم و شعله های آتش. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که جلوی پیش روی آتش را بگیرم. لحظه ای فکرم به کپسول اکسیژن اتاق حامد افتاد. خودم هم نمی‌دانم چطور آن کپسول بزرگ را تا اتاق واکسیناسیون کشیدم و کمد داروها را از الکل و سِرُم ها خالی کردم و تنها جاییکه امید داشتم آتش به آن جا نرسد، اتاق واکسیناسیون بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرچه می‌خواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانه‌اَش همیشه باز است..💛🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸ســلام 🌿امروزتان پراز بهترینها 🌸زندگیتان پراز باران برکت 🌿دلتان پراز 🌸نغمه‌های خوش زندگی 🌿و جاده زندگيتان پراز 🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی روزتون بخیر 🌸
گفتم‌حاجی . . چجوری‌شد‌که‌توی‌جبھه‌شیمیایی‌شدی؟! سرفه‌امونش‌نمی‌داد لبخندی‌زد‌و‌با‌صدای‌ضعیفی‌گفت: هیچی‌داداش! سه‌نفر‌بودیم‌با‌دو‌تا‌ماسك . . (: ‌‌ ✋🏿! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌱• ڪاش‌عڪاس‌ظھورت‌باشم‌آقا📸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شعله های آتش بیشتر از من موفق بود. هر چه با پتویی که در دست داشتم روی شعله های افروخته، می‌کوبیدم اما باز میسوختند و می‌سوزانند. حتی گوشه ی پتو هم آتش گرفت. تنها امیدم این بود که دود غلیظی که از این سوختن، تمام ریه ام را می‌سوزاند به چشم کارگران در حال کار در درمانگاه که فاصله ی چندانی با بهداری نداشتند، برسد. و رسید. درست وقتی در میان شعله ها گیر کرده بودم و از فرط ناامیدی بلند گریه میکردم و گاهی برای تنها یک نفس عمیق به اتاق واکسیناسیون میرفتم و از لای نرده های پنجره اش هم نفس می کشیدم و هم جیغ میزدم « کمک»، صدای فریادی آشنا به گوشم رسید. _مستانه! صدای حامد بود. دویدم سمت در ورودی که شعله های بلند آتشش مانع دیدنم بود اما به خوبی صدای حامد را می‌شنیدم. _مستانه! فریاد زدم : _حامدددددد. و صدای فریادهایی دیگر که می‌شنیدم اما چیزی نمی دیدم، به گوشم رسید. _میخوای چکار کنی؟ _مگه نمیبینی؟.... وسط آتیش گیر کرده. _تو نمیتونی از میون این شعله ها بری تو. باز با گریه فریاد زدم : _حامد.... دود غلیظ و سیاه آتشی که مهار نمیشد، مرا به سرفه انداخت. باز به اتاق واکسیناسیون پناه بردم و از کنار پنجره ی اتاق و از لای آن نرده ها فریاد زدم : _حامد.... پی در پی فریاد کشیدم تا صدایم، آنها را سمتم کشاند. شاید حتی آنها هم نمیدانستند که اتاق واکسیناسیون تنها محل امن، از شر آن آتش شعله ور است. حامد در حالیکه تمام لباس‌هایش خیس بود و از سر و صورتش آب می‌چکید همراه آقا جعفر و پیمان، ساختمان بهداری را دور زدند و سمت پنجره ی اتاق واکسیناسیون آمدند. _مستانه... خوبی؟ نگاه نگران حامد با آن سر وضع خودش حاکی از فداکاری داشت که به حتم پیمان و آقا جعفر مانعش شدند. قطعا میخواست وارد آتش شود و دیگران جلوی او را گرفته بودند. با دیدن آن سر و وضع و حال خودم به گریه افتادم. _حامد کمکم کن... تو رو خدااااا.... دستش را سمتم دراز کرد و از لای نرده های پنجره، مچ دستم را گرفت. _عزیزم... مش کاظم رفته آهن بر بیارن... همین درمونگاه بالا داشتیم باهاش کار میکردیم الان نرده های پنجره رو می‌بریم... نگران نباش عزیزم. بغضم را فرو خوردم و طولی نکشید که حرف حامد به عمل تبدیل شد. سه تا مرد دور پنجره را گرفتند و با زور و فشار و کمک آهن بر، یکی از نرده ها را بریدند و من از لای نرده ها با کمک حامد توانستم از اتاق واکسیناسیون بیرون بیایم. همراه حامدی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا به سرعت می‌دواند سمت کوچه، دویدم و درست وقتی روبروی در ورودی بهداری، دور از آن آتش عظیم، به عمق فاجعه نگاه کردم، تازه متوجه شدم که چرا مش کاظم و آقا جعفر و پیمان، بازوهای حامد را گرفته بودند تا برای نجات من، دل به آتش نزند. و دیدن آن شعله های زبانه کشیده و کارگرانی که با بيل و خاک و آب به جان آتش افتاده بودند تا مهارش کنند، باعث شد که ناگهان حس کنم، از چه مرگ فجیعی جان سالم بدر بردم و با همین تفکر، تنها دست حامد را لحظه ای فشردم و از هول و هراسی که هنوز تپش به تپش قلبم از شدت ترس آن فاجعه بود، از حال رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به‌حرف‌کسانیکه‌می‌گویند‌نرویم‌پای‌ صندوق‌رأی‌اعتنانکنیــد! "رهبرِجان" -دیدارِامـروز 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇 💁‍♀ های این فروشگاه رو هوا میزنن🏃‍♀🛍🛒 از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎 اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑 با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇 💢حضور خانم های سلیقه واااجبه💢 ❇️شروع قیمت از 15t https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍 🔹میخواۍهمسرت‌وابستت‌شه؟بزن‌روقلب👇 ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨ ✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨ ✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨ ✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️✨ ✨ 🔹میخواۍهمسرت‌عاشقت‌شه‌بیا👆 🔹فقط متاهلا‌ بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
محمد نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکم‌آنچه‌تو‌گویی...♥️🌱 ] ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با لرزی که علتش را نمی‌دانستم چشم گشودم. منزل مش کاظم بودم و همه دورم را گرفته بودند. گلنار با چشمانی اشکبار لیوان آب قندی را برایم هم میزد. بی بی شانه هایم را مالش میداد. مش کاظم با پیمان سر آتش سوزی بهداری بحث می‌کرد و تنها حامد بود که با چشمانی خیس از اشک و نگرانی خیره ام بود. _خوبی مستانه جان؟... یه چیزی بگو. زبانم هنوز آنقدر قدرت نداشت که حرفی بزنم که صدای مش کاظم و پیمان بلند شد. _من مطمئنم یکی عمدا بهداری رو آتیش زده. و پیمان در جواب مش کاظم گفت: _هیچکی همچین کاری نمیکنه... و حامد با نگرانی صدایش را بلند کرد: _بس کنید... نمیبینید حالشو... هنوز شوکه است ... حالا چه عمدی چه سهوی، زن باردار من داشته توی اون آتیش میسوخته .... و خودش اولین نفری شد که با گفتن آن جمله بغض کرد. و من با شنیدن تنها کلمه ی آتش، باز لرز کردم و شعله های زبانه کشیده ی آتش، به یادم آمد. بی بی پتو را بیشتر رویم کشید و آهسته رو به من گفت: _مبارکه دخترم... نگفتی بارداری... چیزی نیست... تموم شد... نترس. و حامد در حالیکه دستانم را گرفته بود، با نگاهی به سوختگی های سطحی روی آن، اینبار بلند بلند گریست. پیمان جلو آمد و دستی به شانه اش زد. _حامد!... واسه چی گریه میکنی؟... خجالت داره مرد!... این خانم پرستار حالش خوبه... مهلت بده، حرف میزنه. و بعد روبه گلنار چرخید. _بسه دیگه چقدر هم میزنی اون آب قند رو .... بده به من. و لیوان آب قند را از گلنار گرفت و به حامد داد. _بیا... تو هم به نظرم هول کردی... یه قُلُپ از این بخور... مابقیش رو هم بده به خانومت. حامد لیوان را گرفت اما خودش چیزی نخورد و آنرا سمت من گرفت. _بیا مستانه جان... بمیرم دستاتو سوزوندی که آتیش رو خاموش کنی... یه کم از این بخور عزیزم....یه چیزی هم بگو که خیالم راحت بشه. جرعه ای از آب قند را نوشیدم و به چشمان حامد که هنوز نگران بود و خیره ی من، زل زدم. نفسم هنوز سخت بالا می آمد. حس میکردم تمام نفس هایم بوی دود می‌دهد. چند سرفه ای کردم و باز حامد را نگران تر کردم بی جهت، که آهسته گفتم: _خوبم. و در همان حال باز لرزیدم. حامد لیوان آب قند را زمین گذاشت که آقا پیمان بی مقدمه پرسید: _چی شد خانم پرستار ؟... بهداری چطوری آتیش گرفت؟ و من باز لرز کردم. وقتی باز یادم آمد که چه بلایی از سرم گذشت! و حامد بلند و عصبی فریاد زد : _پیمان! و دیگر کسی چیزی نپرسید. همه سکوت کردند و اینبار من خودم زبان گشودم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🍃''↯ ‌ من‌عـٰآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم :) آن‌دلـبروآرستهـ‌عرفانـےخویشم🌱˘˘! 🌱⃟¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
سلام مهدےجان 🌷 🤍گر نیایے تا انتظارت مے ڪشم 💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم 🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم 💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوگل هم می‌دونه آقا کیه😍😌 ☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _دو تا مرد بودن... اومدن تو بهداری... خودم صداشون رو شنیدم که میگفتن کسی تو بهداری نباشه... تا اومدم جیغ بزنم جلوی ورودی بهداری رو آتیش زدن... منو دیدن و تعجب کردن اما رفتن... راه فرارم بسته شد... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... فقط الکل و سِرُم ها و کپسول اکسیژن رو بردم اتاق واکسیناسیون تا آتیش رو بیشتر نکنه. حامد آهی کشید و دستی به پیشانی اش. پیمان بعد از چند دقیقه ای تفکر گفت: _کار مراده... همه ی اهالی روستا داشتن توی درمونگاه کمک میکردن... پس کسی از اهالی روستا نبوده... کار همون آدمای غریبه ایه که اومدن و گفتن بهداری آتیش گرفته، کار خودشون بود. پتویی که بی بی رویم انداخته بود، حتی یک ذره هم گرمم نمی‌کرد. پتو را تا روی گردنم بالا کشیدم و با لرزی خفیف به حامد خیره شدم. از جابرخاست و گفت: _میرم کلانتری ازش شکایت کنم. انگار باز یکدفعه هول کردم. _وای نه حامد... ولش کن اون آدم دیوونه است یه بلایی سرمون میاره. و حامد عصبی فریاد کشید: _دیگه از این بلا بدتر؟!.... داشتن زنده زنده زن و بچه مو میسوزوندن! حس کردم حتی از شنیدن همان کلمه ی سوزاندن، تمام بدنم یخ کرد. باز یادم آمد که چه حادثه ی وحشتناکی را از سر گذرانده ام. پیمان هم مصمم گفت: _همراهت میام. _حامد... حالم خوب نیست نرو. خم شد و پیشانی ام را بوسید. _بذار برم... هم دارو نداریم برات بگیرم هم از دست اون عوضی خلاص بشیم. نتوانستم جلویش را بگیرم و رفت. و نمی‌دانم چرا بعد از رفتن او حالم بدتر شد. هزار فکر و خیال از عمل تلافی جویانه ی مراد به سرم زد و با آشوب ناشی از بلایی که بخیر گذشت، چنان حالم را بد کرد که تب کردم. شاید بیشتر بخاطر اعصاب پریشانم بود اما بلای جان بی بی و گلنار شدم. خانه خالی از مرد شده بود و بی بی و گلنار پرستار من. لباس‌های سیاه و سوخته ام را در آوردند. یکی از لباس‌های گلنار را تنم کردند و به بهانه ی همان تبی که ریشه ی عصبی داشت، لگن آوردند و من دست و صورتم را شستم. بی بی مثل مادری دلسوز، پاشویه ام کرد و من خجالت زده در حالیکه میلرزیدم گفتم: _نمیخواد الان خوب میشم. _نه دخترجون... این تب همینجوری خوب نمیشه. بگیر بخواب تا دکتر داروهاتو بیاره. و خواب... خوابی که گرچه چشمانم را ربود اما تماما کابوس بود. نمی‌دانم ساعت چند بود که حامد برگشت. همه را اسیر خودم کرده بودم. ناچار با زدن یک سِرُم و آمپول آرامش بخش، به خواب عمیقی فرو رفتم و بالاخره آرام گرفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 صبح بود که با صدای بی بی کمی هوشیار شدم. _حالش خوبه پسرم برو بخواب.... از دیشب بالای سرش بیدار نشستی! و صدای حامد را زمزمه وار شنیدم: _تا نبرمش یه دکتر زنان و نفهمم که حال بچه هم خوبه،... آروم نمیگیرم. _مبارکه ان شاالله... شیرینی باید بدی ها. _چشم حتما... ان شاالله حال هردوشون که خوب شد... شیرینی هم میدم. چشم گشودم و حامد فوری دستم را گرفت. _خوبی مستانه جان؟ _خوبم... اذیتت کردم؟... ببخشید. لبخند غمداری زد. _نه عزیزم... چه اذیتی!... هنوزم وقتی یاد دیروز می افتم تمام تنم میلرزه.... خدا خیلی رحم کرد خیلی. نیم خیز شدم که بی بی با خوشروئی گفت: _سلام دخترم... خدا رو شکر تبت اومده پایین... حالتم که خوبه. _بله... ممنونم... حلال کنید تو رو خدا. _نگو دخترم... این حرفا چیه. نگاهم سمت حامد برگشت با نگاه پر محبتش هنوز خیره ام بود. _حامد جان امروز بریم بهداری... دیگه نمیخوام بیشتر از این بی بی رو اذیت کنم. حامد آهی کشید و سکوت کرد و در عوض بی بی گفت: _کدوم بهداری دخترم؟... بهداری تو آتیش سوخت. نگاهم خشک شد روی صورت بی بی. سرم باز سمت حامد چرخید: _شما که گفتید آتیش رو خاموش کردید!... آره حامد؟ حامد نگاهش را پایین انداخت. _نه... نشد... تا یه ماشین آتش نشانی اومد، کل بهداری سوخت... فقط خدا رحم کرد کپسول اکسیژن منفجر نشد واگرنه معلوم نبود چی به سر کارگرایی که داشتن کمک میکردن تا آتیش رو خاموش کنند، می اومد. _پس... پس ما دیگه... جایی... نداریم؟ حامد تنها سکوت کرد و بی بی به جای او جواب داد: _چرا دخترم... رو چشمای ما جا داری... اتاق پایین... توی حیاط رو گفتم کاظم تمیز کنه... یه چند وقتی مهمان ما باشید تا خدا بخواد و درمانگاه تموم بشه. بغضم گرفت. چانه ام لرزید. _من کلی وسایل داشتم... همه سوخت!... عروسک‌های یادگاری بچگی ام... آلبوم عکس از پدر و مادرم... بغضم شکست که ادامه دادم: _حتی.... حتی چندتا لباس از نوزادی خودم که مادرم برام نگه داشته بود... همش میگفت... واست خوب نگه داشتم که تن بچه ی خودت کنی.... همه سوخت؟! حامد سکوت کرده بود و جوابی نمی‌داد. بی بی هم انگار بغض کرده بود که یکدفعه بلند زدم زیر گریه. _من نمیبخشمش... کار هرکی باشه.... نمیبخشمش... تموم خاطره هامو سوزوند! حامد دستم را کشید و مرا در آغوشش جای داد. شاید به آن گریه ها و تک تک اشکانی که می‌ریختم برای رسیدن به آرامش نیاز داشتم. و آرام هم شدم. گرچه چشمانم سوخت تا به آرامش رسیدم اما هنوز دلم حتی برای دیدن خرابه های سوخته ی بهداری هم میلرزید. طاقت نیاوردم... بعد از صبحانه ای که به اصرار حامد و بی بی خوردم، به دیدن بهداری سوخته ی روستا رفتم. باورم نمیشد. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. دیوارهای سیاه شده از دوده و عروسک هایی که هیچ اثری از آنها نمانده بود. هر چه بود سوخت و سوخت. شاید آن روز بدترین روز زندگی من بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی، خدا میبخشه؟☺️♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عهدی که بستیم برگشتن نداره... ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا