🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_218
شعله های آتش بیشتر از من موفق بود. هر چه با پتویی که در دست داشتم روی شعله های افروخته، میکوبیدم اما باز میسوختند و میسوزانند.
حتی گوشه ی پتو هم آتش گرفت. تنها امیدم این بود که دود غلیظی که از این سوختن، تمام ریه ام را میسوزاند به چشم کارگران در حال کار در درمانگاه که فاصله ی چندانی با بهداری نداشتند، برسد.
و رسید. درست وقتی در میان شعله ها گیر کرده بودم و از فرط ناامیدی بلند گریه میکردم و گاهی برای تنها یک نفس عمیق به اتاق واکسیناسیون میرفتم و از لای نرده های پنجره اش هم نفس می کشیدم و هم جیغ میزدم « کمک»، صدای فریادی آشنا به گوشم رسید.
_مستانه!
صدای حامد بود. دویدم سمت در ورودی که شعله های بلند آتشش مانع دیدنم بود اما به خوبی صدای حامد را میشنیدم.
_مستانه!
فریاد زدم :
_حامدددددد.
و صدای فریادهایی دیگر که میشنیدم اما چیزی نمی دیدم، به گوشم رسید.
_میخوای چکار کنی؟
_مگه نمیبینی؟.... وسط آتیش گیر کرده.
_تو نمیتونی از میون این شعله ها بری تو.
باز با گریه فریاد زدم :
_حامد....
دود غلیظ و سیاه آتشی که مهار نمیشد، مرا به سرفه انداخت. باز به اتاق واکسیناسیون پناه بردم و از کنار پنجره ی اتاق و از لای آن نرده ها فریاد زدم :
_حامد....
پی در پی فریاد کشیدم تا صدایم، آنها را سمتم کشاند. شاید حتی آنها هم نمیدانستند که اتاق واکسیناسیون تنها محل امن، از شر آن آتش شعله ور است.
حامد در حالیکه تمام لباسهایش خیس بود و از سر و صورتش آب میچکید همراه آقا جعفر و پیمان، ساختمان بهداری را دور زدند و سمت پنجره ی اتاق واکسیناسیون آمدند.
_مستانه... خوبی؟
نگاه نگران حامد با آن سر وضع خودش حاکی از فداکاری داشت که به حتم پیمان و آقا جعفر مانعش شدند. قطعا میخواست وارد آتش شود و دیگران جلوی او را گرفته بودند. با دیدن آن سر و وضع و حال خودم به گریه افتادم.
_حامد کمکم کن... تو رو خدااااا....
دستش را سمتم دراز کرد و از لای نرده های پنجره، مچ دستم را گرفت.
_عزیزم... مش کاظم رفته آهن بر بیارن... همین درمونگاه بالا داشتیم باهاش کار میکردیم الان نرده های پنجره رو میبریم... نگران نباش عزیزم.
بغضم را فرو خوردم و طولی نکشید که حرف حامد به عمل تبدیل شد. سه تا مرد دور پنجره را گرفتند و با زور و فشار و کمک آهن بر، یکی از نرده ها را بریدند و من از لای نرده ها با کمک حامد توانستم از اتاق واکسیناسیون بیرون بیایم.
همراه حامدی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا به سرعت میدواند سمت کوچه، دویدم و درست وقتی روبروی در ورودی بهداری، دور از آن آتش عظیم، به عمق فاجعه نگاه کردم، تازه متوجه شدم که چرا مش کاظم و آقا جعفر و پیمان، بازوهای حامد را گرفته بودند تا برای نجات من، دل به آتش نزند.
و دیدن آن شعله های زبانه کشیده و کارگرانی که با بيل و خاک و آب به جان آتش افتاده بودند تا مهارش کنند، باعث شد که ناگهان حس کنم، از چه مرگ فجیعی جان سالم بدر بردم و با همین تفکر، تنها دست حامد را لحظه ای فشردم و از هول و هراسی که هنوز تپش به تپش قلبم از شدت ترس آن فاجعه بود، از حال رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_218
_ولم نمی کرد.... بیشتر از اون چه فکر می کردم آدم پیله ای بود..... من اول از تهدیدش نترسیدم... اما یه شب وقتی از خونهی دوستم برمی گشتم خونه ی خودم.... تو راه دو تا موتوری دنبالم افتادن.... عمدا جلوی ماشینم ویراژ می دادن و گاهی از دو طرف ماشین با چوب هایی که دستشون بود به در های ماشین می زدن.... اون شب خیلی ترسیدم.... کل ماشینم رو خط خطی کردن.... اما ترس واقعی روز بعدش ظاهر شد.
نوید بهم زنگ زد و با زبون بی زبونی تهدیدم کرد.... گفت دوستم داره و نمی تونه جدایی از منو تحمل کنه واسه همین یا باید باهاش باشم یا بمیرم.... می گفت از غصه ی جدایی ما حاضره هر دومون رو به کشتن بده.... و این تنها راه جدایی ماست.
نفس عمیقی کشید. مکث کرد و باز ادامه داد :
_چکار می تونستم بکنم جز اینکه بهش بگم می خوام فکر کنم و باید بهم یه سه ماهی مهلت بده....
نگاهش را سمت من بالا آورد که پرسیدم:
_بعدش چی شد؟
_ بعدش با تو آشنا شدم....
نگاهش به من بود که برخاستم و گفتم :
_قصه ی قشنگی بود.... خداحافظ.
_کجا؟!
سرم را کمی پایین آوردم و گفتم :
_من وقت واسه قصه شنیدن ندارم.... دو ساعته منو کشوندی اینجا که از عشقت نوید برام بگی؟!
_هنوز حرفم تموم نشده....
کلافه نفسم را پر قدرت از لای لبهایم بیرون دادم.
_بشین لطفا.
بیحوصله نشستم که بی مقدمه این بار گفت :
_می خوام یه مدت با من باشی.... کنارم باشی.... اون شب تو تولدم گفتی محافظ رامشی.... خب حالا می خوام محافظ من باشی.
چپ چپ نگاهش کردم.
خدایا چرا این جماعت دست از سر من برنمی داشتند؟!
_قبول می کنی؟
_تو انگار دیوونه ای چیزی هستی ها!.... من وقتم کجا بود!.... صبح تا بعد از ظهر شرکت رامشم.... دو ساعته منو الاف خودت کردی، خب از اول می گفتی اینو تا همون موقع، رُک و راست بهت بگم وقتشو ندارم.
باز برخاستم که گفت:
_برای در طول روز نمی خوام.... من از شب ها و تنهایی ترس دارم...
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............