eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 صبح بود که با صدای بی بی کمی هوشیار شدم. _حالش خوبه پسرم برو بخواب.... از دیشب بالای سرش بیدار نشستی! و صدای حامد را زمزمه وار شنیدم: _تا نبرمش یه دکتر زنان و نفهمم که حال بچه هم خوبه،... آروم نمیگیرم. _مبارکه ان شاالله... شیرینی باید بدی ها. _چشم حتما... ان شاالله حال هردوشون که خوب شد... شیرینی هم میدم. چشم گشودم و حامد فوری دستم را گرفت. _خوبی مستانه جان؟ _خوبم... اذیتت کردم؟... ببخشید. لبخند غمداری زد. _نه عزیزم... چه اذیتی!... هنوزم وقتی یاد دیروز می افتم تمام تنم میلرزه.... خدا خیلی رحم کرد خیلی. نیم خیز شدم که بی بی با خوشروئی گفت: _سلام دخترم... خدا رو شکر تبت اومده پایین... حالتم که خوبه. _بله... ممنونم... حلال کنید تو رو خدا. _نگو دخترم... این حرفا چیه. نگاهم سمت حامد برگشت با نگاه پر محبتش هنوز خیره ام بود. _حامد جان امروز بریم بهداری... دیگه نمیخوام بیشتر از این بی بی رو اذیت کنم. حامد آهی کشید و سکوت کرد و در عوض بی بی گفت: _کدوم بهداری دخترم؟... بهداری تو آتیش سوخت. نگاهم خشک شد روی صورت بی بی. سرم باز سمت حامد چرخید: _شما که گفتید آتیش رو خاموش کردید!... آره حامد؟ حامد نگاهش را پایین انداخت. _نه... نشد... تا یه ماشین آتش نشانی اومد، کل بهداری سوخت... فقط خدا رحم کرد کپسول اکسیژن منفجر نشد واگرنه معلوم نبود چی به سر کارگرایی که داشتن کمک میکردن تا آتیش رو خاموش کنند، می اومد. _پس... پس ما دیگه... جایی... نداریم؟ حامد تنها سکوت کرد و بی بی به جای او جواب داد: _چرا دخترم... رو چشمای ما جا داری... اتاق پایین... توی حیاط رو گفتم کاظم تمیز کنه... یه چند وقتی مهمان ما باشید تا خدا بخواد و درمانگاه تموم بشه. بغضم گرفت. چانه ام لرزید. _من کلی وسایل داشتم... همه سوخت!... عروسک‌های یادگاری بچگی ام... آلبوم عکس از پدر و مادرم... بغضم شکست که ادامه دادم: _حتی.... حتی چندتا لباس از نوزادی خودم که مادرم برام نگه داشته بود... همش میگفت... واست خوب نگه داشتم که تن بچه ی خودت کنی.... همه سوخت؟! حامد سکوت کرده بود و جوابی نمی‌داد. بی بی هم انگار بغض کرده بود که یکدفعه بلند زدم زیر گریه. _من نمیبخشمش... کار هرکی باشه.... نمیبخشمش... تموم خاطره هامو سوزوند! حامد دستم را کشید و مرا در آغوشش جای داد. شاید به آن گریه ها و تک تک اشکانی که می‌ریختم برای رسیدن به آرامش نیاز داشتم. و آرام هم شدم. گرچه چشمانم سوخت تا به آرامش رسیدم اما هنوز دلم حتی برای دیدن خرابه های سوخته ی بهداری هم میلرزید. طاقت نیاوردم... بعد از صبحانه ای که به اصرار حامد و بی بی خوردم، به دیدن بهداری سوخته ی روستا رفتم. باورم نمیشد. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. دیوارهای سیاه شده از دوده و عروسک هایی که هیچ اثری از آنها نمانده بود. هر چه بود سوخت و سوخت. شاید آن روز بدترین روز زندگی من بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز ناچار نشستم پشت میز و او مِنو را مقابلم گرفت. _یه چیزی سفارش بده. _میل ندارم. _چقدر تو خشک و جدی هستی!.... بهت می گم یه چیزی سفارش بده بگو چشم.... قهوه خستگیت رو کم می کنه.... قهوه تلخ دوست داری؟ پف بلندی کشیدم و نگاهش کردم. حالم از آدم هایی مثل آوا که دغدغه های منو امثال من را درک نمی کردند، به هم می خورد. _می گم نمی خوام.... تو هم اگه قهوه می خوای بخوری سفارش بده وگرنه منو برسون شرکت. _خیلی خب بابا.... چه اخلاق گندی داری تو! _بله... اگر مثل امثال آقا نوید شما بودم که واسه خاطر جیب پُر پول شما، دم تکون می دادم خوب بود؟!.... غرورم بهم اجازه ی چاپلوسی نمی ده.... حالا قهوه تو سفارش بده و منو برسون شرکت. برخاست. _نخواستم.... قید قهوه رو زدم.... بلند شو بریم. حتی اصرار نکردم که لااقل قهوه اش را سفارش بدهد. من هم پشت سرش برخاستم و هر دو راه افتادیم. تا خود شرکت، آوا حرفی نزد و سکوت کرد. من هم حرفی برای زدن با او نداشتم. از شرکت تا خانه هم توی ترافیک و شلوغی و بوق و دود.... با اعصابی خط خطی به خاطر پیشنهاد آوا، که گرچه خوب بود اما غرورم را بدجوری لِه کرده بود، دچار سردرد شدم. اما وقتی به خانه رسیدم تازه اول بدبختی ام بود. جلوی ورودی راهروی خانه صدای مادر را شنیدم. _یعنی چی؟.... غلط کرده مرتیکه ی بی شعور.... یا می گی کی بوده یا برم به پلیس بگم. و صدای گریه ی بلند باران چندین بار در گوشم پیچید : _تو رو خدا مامان.... می گم غریبه بود.... بابا من یه غلطی کردم ازش پول قرض گرفتم..... اونم یه حرفی زد. _یه حرفی زد!.... تو رو تهدید کرده... یه مشت زده پای چشمت.... می گی یا نه باران؟ حال خودم را نفهمیدم. سراسیمه وارد خانه شدم و فریاد زدم: _اون عوضی کی بوده؟! و با فریادم هم مادر هم باران، از ترس سکوت کردند. اما من دیوانه شده بودم انگار. دیدن ورم پای چشم باران، جوری حالم را به هم ریخت که انگار از خاطرم رفت که مادر قلبش ناراحت است و هیجان برایش خوب نیست. _باران بهم می گی چی شده یا این خونه رو رو سرت خراب کنم؟ و باران آهسته گریست و گریه اش حالم را بدجوری بد کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............