eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇 💁‍♀ های این فروشگاه رو هوا میزنن🏃‍♀🛍🛒 از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎 اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑 با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇 💢حضور خانم های سلیقه واااجبه💢 ❇️شروع قیمت از 15t https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍 🔹میخواۍهمسرت‌وابستت‌شه؟بزن‌روقلب👇 ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨ ✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨ ✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨ ✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️✨ ✨ 🔹میخواۍهمسرت‌عاشقت‌شه‌بیا👆 🔹فقط متاهلا‌ بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
محمد نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکم‌آنچه‌تو‌گویی...♥️🌱 ] ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با لرزی که علتش را نمی‌دانستم چشم گشودم. منزل مش کاظم بودم و همه دورم را گرفته بودند. گلنار با چشمانی اشکبار لیوان آب قندی را برایم هم میزد. بی بی شانه هایم را مالش میداد. مش کاظم با پیمان سر آتش سوزی بهداری بحث می‌کرد و تنها حامد بود که با چشمانی خیس از اشک و نگرانی خیره ام بود. _خوبی مستانه جان؟... یه چیزی بگو. زبانم هنوز آنقدر قدرت نداشت که حرفی بزنم که صدای مش کاظم و پیمان بلند شد. _من مطمئنم یکی عمدا بهداری رو آتیش زده. و پیمان در جواب مش کاظم گفت: _هیچکی همچین کاری نمیکنه... و حامد با نگرانی صدایش را بلند کرد: _بس کنید... نمیبینید حالشو... هنوز شوکه است ... حالا چه عمدی چه سهوی، زن باردار من داشته توی اون آتیش میسوخته .... و خودش اولین نفری شد که با گفتن آن جمله بغض کرد. و من با شنیدن تنها کلمه ی آتش، باز لرز کردم و شعله های زبانه کشیده ی آتش، به یادم آمد. بی بی پتو را بیشتر رویم کشید و آهسته رو به من گفت: _مبارکه دخترم... نگفتی بارداری... چیزی نیست... تموم شد... نترس. و حامد در حالیکه دستانم را گرفته بود، با نگاهی به سوختگی های سطحی روی آن، اینبار بلند بلند گریست. پیمان جلو آمد و دستی به شانه اش زد. _حامد!... واسه چی گریه میکنی؟... خجالت داره مرد!... این خانم پرستار حالش خوبه... مهلت بده، حرف میزنه. و بعد روبه گلنار چرخید. _بسه دیگه چقدر هم میزنی اون آب قند رو .... بده به من. و لیوان آب قند را از گلنار گرفت و به حامد داد. _بیا... تو هم به نظرم هول کردی... یه قُلُپ از این بخور... مابقیش رو هم بده به خانومت. حامد لیوان را گرفت اما خودش چیزی نخورد و آنرا سمت من گرفت. _بیا مستانه جان... بمیرم دستاتو سوزوندی که آتیش رو خاموش کنی... یه کم از این بخور عزیزم....یه چیزی هم بگو که خیالم راحت بشه. جرعه ای از آب قند را نوشیدم و به چشمان حامد که هنوز نگران بود و خیره ی من، زل زدم. نفسم هنوز سخت بالا می آمد. حس میکردم تمام نفس هایم بوی دود می‌دهد. چند سرفه ای کردم و باز حامد را نگران تر کردم بی جهت، که آهسته گفتم: _خوبم. و در همان حال باز لرزیدم. حامد لیوان آب قند را زمین گذاشت که آقا پیمان بی مقدمه پرسید: _چی شد خانم پرستار ؟... بهداری چطوری آتیش گرفت؟ و من باز لرز کردم. وقتی باز یادم آمد که چه بلایی از سرم گذشت! و حامد بلند و عصبی فریاد زد : _پیمان! و دیگر کسی چیزی نپرسید. همه سکوت کردند و اینبار من خودم زبان گشودم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🍃''↯ ‌ من‌عـٰآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم :) آن‌دلـبروآرستهـ‌عرفانـےخویشم🌱˘˘! 🌱⃟¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
سلام مهدےجان 🌷 🤍گر نیایے تا انتظارت مے ڪشم 💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم 🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم 💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوگل هم می‌دونه آقا کیه😍😌 ☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _دو تا مرد بودن... اومدن تو بهداری... خودم صداشون رو شنیدم که میگفتن کسی تو بهداری نباشه... تا اومدم جیغ بزنم جلوی ورودی بهداری رو آتیش زدن... منو دیدن و تعجب کردن اما رفتن... راه فرارم بسته شد... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... فقط الکل و سِرُم ها و کپسول اکسیژن رو بردم اتاق واکسیناسیون تا آتیش رو بیشتر نکنه. حامد آهی کشید و دستی به پیشانی اش. پیمان بعد از چند دقیقه ای تفکر گفت: _کار مراده... همه ی اهالی روستا داشتن توی درمونگاه کمک میکردن... پس کسی از اهالی روستا نبوده... کار همون آدمای غریبه ایه که اومدن و گفتن بهداری آتیش گرفته، کار خودشون بود. پتویی که بی بی رویم انداخته بود، حتی یک ذره هم گرمم نمی‌کرد. پتو را تا روی گردنم بالا کشیدم و با لرزی خفیف به حامد خیره شدم. از جابرخاست و گفت: _میرم کلانتری ازش شکایت کنم. انگار باز یکدفعه هول کردم. _وای نه حامد... ولش کن اون آدم دیوونه است یه بلایی سرمون میاره. و حامد عصبی فریاد کشید: _دیگه از این بلا بدتر؟!.... داشتن زنده زنده زن و بچه مو میسوزوندن! حس کردم حتی از شنیدن همان کلمه ی سوزاندن، تمام بدنم یخ کرد. باز یادم آمد که چه حادثه ی وحشتناکی را از سر گذرانده ام. پیمان هم مصمم گفت: _همراهت میام. _حامد... حالم خوب نیست نرو. خم شد و پیشانی ام را بوسید. _بذار برم... هم دارو نداریم برات بگیرم هم از دست اون عوضی خلاص بشیم. نتوانستم جلویش را بگیرم و رفت. و نمی‌دانم چرا بعد از رفتن او حالم بدتر شد. هزار فکر و خیال از عمل تلافی جویانه ی مراد به سرم زد و با آشوب ناشی از بلایی که بخیر گذشت، چنان حالم را بد کرد که تب کردم. شاید بیشتر بخاطر اعصاب پریشانم بود اما بلای جان بی بی و گلنار شدم. خانه خالی از مرد شده بود و بی بی و گلنار پرستار من. لباس‌های سیاه و سوخته ام را در آوردند. یکی از لباس‌های گلنار را تنم کردند و به بهانه ی همان تبی که ریشه ی عصبی داشت، لگن آوردند و من دست و صورتم را شستم. بی بی مثل مادری دلسوز، پاشویه ام کرد و من خجالت زده در حالیکه میلرزیدم گفتم: _نمیخواد الان خوب میشم. _نه دخترجون... این تب همینجوری خوب نمیشه. بگیر بخواب تا دکتر داروهاتو بیاره. و خواب... خوابی که گرچه چشمانم را ربود اما تماما کابوس بود. نمی‌دانم ساعت چند بود که حامد برگشت. همه را اسیر خودم کرده بودم. ناچار با زدن یک سِرُم و آمپول آرامش بخش، به خواب عمیقی فرو رفتم و بالاخره آرام گرفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 صبح بود که با صدای بی بی کمی هوشیار شدم. _حالش خوبه پسرم برو بخواب.... از دیشب بالای سرش بیدار نشستی! و صدای حامد را زمزمه وار شنیدم: _تا نبرمش یه دکتر زنان و نفهمم که حال بچه هم خوبه،... آروم نمیگیرم. _مبارکه ان شاالله... شیرینی باید بدی ها. _چشم حتما... ان شاالله حال هردوشون که خوب شد... شیرینی هم میدم. چشم گشودم و حامد فوری دستم را گرفت. _خوبی مستانه جان؟ _خوبم... اذیتت کردم؟... ببخشید. لبخند غمداری زد. _نه عزیزم... چه اذیتی!... هنوزم وقتی یاد دیروز می افتم تمام تنم میلرزه.... خدا خیلی رحم کرد خیلی. نیم خیز شدم که بی بی با خوشروئی گفت: _سلام دخترم... خدا رو شکر تبت اومده پایین... حالتم که خوبه. _بله... ممنونم... حلال کنید تو رو خدا. _نگو دخترم... این حرفا چیه. نگاهم سمت حامد برگشت با نگاه پر محبتش هنوز خیره ام بود. _حامد جان امروز بریم بهداری... دیگه نمیخوام بیشتر از این بی بی رو اذیت کنم. حامد آهی کشید و سکوت کرد و در عوض بی بی گفت: _کدوم بهداری دخترم؟... بهداری تو آتیش سوخت. نگاهم خشک شد روی صورت بی بی. سرم باز سمت حامد چرخید: _شما که گفتید آتیش رو خاموش کردید!... آره حامد؟ حامد نگاهش را پایین انداخت. _نه... نشد... تا یه ماشین آتش نشانی اومد، کل بهداری سوخت... فقط خدا رحم کرد کپسول اکسیژن منفجر نشد واگرنه معلوم نبود چی به سر کارگرایی که داشتن کمک میکردن تا آتیش رو خاموش کنند، می اومد. _پس... پس ما دیگه... جایی... نداریم؟ حامد تنها سکوت کرد و بی بی به جای او جواب داد: _چرا دخترم... رو چشمای ما جا داری... اتاق پایین... توی حیاط رو گفتم کاظم تمیز کنه... یه چند وقتی مهمان ما باشید تا خدا بخواد و درمانگاه تموم بشه. بغضم گرفت. چانه ام لرزید. _من کلی وسایل داشتم... همه سوخت!... عروسک‌های یادگاری بچگی ام... آلبوم عکس از پدر و مادرم... بغضم شکست که ادامه دادم: _حتی.... حتی چندتا لباس از نوزادی خودم که مادرم برام نگه داشته بود... همش میگفت... واست خوب نگه داشتم که تن بچه ی خودت کنی.... همه سوخت؟! حامد سکوت کرده بود و جوابی نمی‌داد. بی بی هم انگار بغض کرده بود که یکدفعه بلند زدم زیر گریه. _من نمیبخشمش... کار هرکی باشه.... نمیبخشمش... تموم خاطره هامو سوزوند! حامد دستم را کشید و مرا در آغوشش جای داد. شاید به آن گریه ها و تک تک اشکانی که می‌ریختم برای رسیدن به آرامش نیاز داشتم. و آرام هم شدم. گرچه چشمانم سوخت تا به آرامش رسیدم اما هنوز دلم حتی برای دیدن خرابه های سوخته ی بهداری هم میلرزید. طاقت نیاوردم... بعد از صبحانه ای که به اصرار حامد و بی بی خوردم، به دیدن بهداری سوخته ی روستا رفتم. باورم نمیشد. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. دیوارهای سیاه شده از دوده و عروسک هایی که هیچ اثری از آنها نمانده بود. هر چه بود سوخت و سوخت. شاید آن روز بدترین روز زندگی من بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی، خدا میبخشه؟☺️♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عهدی که بستیم برگشتن نداره... ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌿♥️』 ❤️ |طبیبان‌بارهاگفتند: این‌غمـ‌راعلاجےنیست! دگرغیرازهواےڪربلا؛ برمانمےسازد...🖐🏻|
عشقِ‌من‌ڪسی‌ِکھ هستم‌به‌زیـٖر‌دِینش . . من‌عـٰاشق‌خــدا‌و دیوونہ‌یِ‌حسینش؏(:♥️ ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با دیدن خرابه های سوخته در آتش بهداری، باز حالم گرفته شد. حامد هم اصرار داشت همانروز برای انجام سونوگرافی و اطمینان از وضع بچه به تهران برویم. دیگر گفتنی نبود که با چه حالی راه افتادیم. حتی لباس نداشتم. از لباس های گلنار پوشیدم و در طول راه سرم را کج کرده بودم سمت پنجره و تنها دلم میخواست گریه کنم. اما حامد نمیگذاشت. _ببینمت... باز داری گریه میکنی؟!... سرت سلامت عزیزم... بخاطر چهارتا عروسک و چند تا عکس اشک می‌ریزی؟!.... خودم برات عروسک میگیرم... اسباب بازی میخرم... گریه نکن زار زار.... میبرمت بازار.... با حرص میان اشک ریختن هایم روی پايش زدم. _شوخی نکن حامد ... کلی خاطره داشتم که سوخت. _برو خدا رو شکر کن خودت سلامتی... اگه یه بلایی سر خودت می اومد چی؟... ناشکری نکن عزیزم... الان دعا کن حال اون بچه هم خوب باشه و بعد اینهمه استرس و پرش از پنجره ی اتاق واکسیناسیون، هنوز قلبش بزنه. اخم کردم. _یعنی چی این حرفا؟.... بچه ام صحیح و سالمه... طوریش نشده... _ان شاالله... محض احتیاط اگه بریم سونوگرافی خوبه... _سونوگرافی چی هست اصلا؟ _یه دستگاهی هست که هر جایی ندارن... کلی پرس‌وجو کردم که یه آدرس بهم دادن بالا شهره... ولی ارزش داره... اون دستگاه رو میذارن رو شکم، توی شکم رو میبینن... جنسیت بچه، ضربان قلبش همه رو نشون میده. _واقعا؟!.... چه جالب. حامد نفس بلندی کشید و دستم را میان دستش فشرد. گرمای دستش داشت به من می‌گفت که چقدر ناسپاس هستم که وجود او را کنار خودم نادیده گرفتم. باید خدا را شکر میکردم که نه من، و نه حامد در آن آتش سوزی مهیب طوری نشدیم. شاید او هم داشت همیچین فکری می‌کرد که هر از گاهی، دستم را سمت لبانش می‌کشید و به روی دستم بوسه ای میزد. هر بوسه اش باز چیزی مثل قند در دلم آب می‌کرد. چقدر خوشبخت بودم! بهداری در آتش سوخت! خاطراتم سوخت! دیگر جایی برای ماندن نداشتم! اما وجود حامد با آنهمه محبتی که به من داشت، خودش تمام خوشبختی بود. بالاخره به سونوگرافی رسیدیم. چند ساعتی طول کشید. مسیر طولانی بود اما بالاخره رسیدیم. وقتی نوبت من شد. همراه حامد وارد اتاق شدم و روی تخت معاینه دراز کشیدم. کمی استرس داشتم چون تا بحال سونوگرافی نکرده بودم. اصلا در آن روز ها این حرفها نبود. سال 71 و سونوگرافی چیز نویی بود! _خب... قلب جنین میزنه... وضعیتش هم خوبه... فقط جفتت پایینه... اگه استراحت نداشته باشی و مراقبت نکنی ممکنه خطرناک باشه... هواست باشه. نگاهم سمت حامد رفت که پشت سر خانم دکتر ایستاده بود و با انگشت اشاره اش داشت حرفهای خانم دکتر را باز تاکید می‌کرد. از حرکاتش خنده ام گرفت که خانم دکتر گفت: _بله... یه آقا پسر شیطون هستن که کم تکون نمیخوره... چیزی از حرکاتش حس میکنی؟ _نه زیاد... _همه چی خوبه... برید به سلامت. از مطب دکتر که بیرون آمدیم حامد سر از پا نمیشناخت. یک جعبه ی بزرگ شیرینی گرفت و گفت: _این شیرینی رو ببریم واسه اهالی روستا... آخه پسر دکتر پورمهر داره میاد. از شوق و ذوقش لبخند زدم و با اشتیاق نگاهش کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتی‌ از طعنه‌هاشون خسته شدی؛ فقط‌ بگو نذر ظهورِت:)) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🌎🌊•• 🌹⃟😢 دنیآ بہ من یہ بین الحرمین بدهڪارهـ (: بہ‌ تۅ چے؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مهمان خانه ی مش کاظم شدیم. اتاقک کوچک درون حیاطش را مرتب کرد، فرش کرد و یک علاءالدین قدیمی برایمان نفت کرد و درون اتاق گذاشت. من که بخاطر دستور دکتر و سختگیری حامد، چند روزی استراحت مطلق شدم. اما بی بی و گلنار خوب مهمان نوازی می‌کردند. روزها حامد و سایر اهالی برای تکمیل درمانگاه بهداری می‌رفتند و شب برمی‌گشتند. حامد آنقدر خودش را خسته می‌کرد که گاهی شبها بدون شام، خوابش می‌برد. گذشت و گذشت تا اینکه یکروز، مش کاظم با صدای بلندی در حیاط صدا کرد. _خانم پرستار... ترسیدم. دلم ریخت. حس کردم اتفاق بدی افتاده. سراسیمه وارد حیاط شدم و با دیدن خانم جان شوکه! _مستانه! خانم جان جلو دوید و مرا در آغوش کشید. _خوبی؟.... اومدم چند روزی پیشتون بمونم که دیدم بهداری آتیش گرفته... پرسیدم چی شده، گفتن بهداری آتیش گرفت و داشت پرستار بهداری هم توی آتیش میسوخت. از گریه های خانم جان، دلم هم آب شد. _حالم خوبه به خدا... هم حال خودم هم حال بچه. سرش را بلند کرد و از من کمی فاصله گرفت: _بچه! لبخندی زدم و آهسته به مش کاظم که از ما فاصله داشت اشاره کردم. _ممنون مش کاظم زحمت کشیدید. همان موقع بی بی هم از بالای پله ها سلام گفت: _به به یار قدیمی.... چه عجب یادی از ما کردی! _سلام اومدم سری ازتون بزنم که بهداری رو دیدم سکته کردم.... گفتن مستانه تو آتیش بوده که نجاتش دادن ، آره؟ _حالا بیا بالا... به اونم می‌رسیم. بی بی چای دم کرد. کنار کرسی نشستیم که بی بی گفت: _بخیر گذشت... این دختر با یه بچه تو شکمش، وسط آتیش گیر کرده بود... ولی خدا رو شکر با کمک اهالی روستا، نجاتش دادن. خانم جان با حرص محکم روی پایم زد: _خیر ندیده... نباید منو خبر میکردی! _چه جوری خبر میکردم... شما خونه ی عمه افروز بودید و روستا هم که تلفن نداره. خانم جان نفس پری کشید و باز با اخم گفت: _چرا بهم نگفتی حامله ای؟ خندیدم و از آلبالو خشکه هایی که بی بی مخصوص من آورده بود به دهان گذاشتم. _نشد... حالا چیزی نشده تازه اولای بارداری ام. بی بی خندید و بجای من جواب داد: _پنج ماهشه ماشاالله... بچه هم پسره. خانم جان چپ چپ نگاهم می‌کرد و من هنوز میخندیدم. با آمدن خانم جان دیگر برایم مهم نبود که کار درمانگاه کی تمام شود. احساس راحتی میکردم که خانم جان کنارم است. خانم جان هم کمک دست بی بی شد و هم صحبت وقت های استراحتش. شب ها هم در اتاق بی بی و گلنار می‌خوابید. واقعا آن روز ها کسی با کسی تعارف نداشت. همان غذای ساده ی خانه مش کاظم بین همه ی ما تقسیم میشد و با کم و زیادش، خوش بودیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• فخر‌است‌برای‌من،فقیر‌تو‌شدن از‌خویش‌گسستن‌و‌اسیر‌تو‌شدن':)✨ ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺آرزو میکنم 🌼دقایق امروز برایتان 🌺سرشـار از عـشق 🌸برکت و تندرستی باشد 🌼و به هر آنچه آرزویش را 🌸دارید برسید، روزتون زیبا 🌼
شڪر خدا را کہ‌در‌پناھ حسیݩم♥️ عالم‌از این خوب تر پناھی ندارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای و شناخت خداست. 📌 رضوان الله تعالی علیه 🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸