🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_223
مهمان خانه ی مش کاظم شدیم. اتاقک کوچک درون حیاطش را مرتب کرد، فرش کرد و یک علاءالدین قدیمی برایمان نفت کرد و درون اتاق گذاشت. من که بخاطر دستور دکتر و سختگیری حامد، چند روزی استراحت مطلق شدم. اما بی بی و گلنار خوب مهمان نوازی میکردند. روزها حامد و سایر اهالی برای تکمیل درمانگاه بهداری میرفتند و شب برمیگشتند.
حامد آنقدر خودش را خسته میکرد که گاهی شبها بدون شام، خوابش میبرد.
گذشت و گذشت تا اینکه یکروز، مش کاظم با صدای بلندی در حیاط صدا کرد.
_خانم پرستار...
ترسیدم. دلم ریخت. حس کردم اتفاق بدی افتاده. سراسیمه وارد حیاط شدم و با دیدن خانم جان شوکه!
_مستانه!
خانم جان جلو دوید و مرا در آغوش کشید.
_خوبی؟.... اومدم چند روزی پیشتون بمونم که دیدم بهداری آتیش گرفته... پرسیدم چی شده، گفتن بهداری آتیش گرفت و داشت پرستار بهداری هم توی آتیش میسوخت.
از گریه های خانم جان، دلم هم آب شد.
_حالم خوبه به خدا... هم حال خودم هم حال بچه.
سرش را بلند کرد و از من کمی فاصله گرفت:
_بچه!
لبخندی زدم و آهسته به مش کاظم که از ما فاصله داشت اشاره کردم.
_ممنون مش کاظم زحمت کشیدید.
همان موقع بی بی هم از بالای پله ها سلام گفت:
_به به یار قدیمی.... چه عجب یادی از ما کردی!
_سلام اومدم سری ازتون بزنم که بهداری رو دیدم سکته کردم.... گفتن مستانه تو آتیش بوده که نجاتش دادن ، آره؟
_حالا بیا بالا... به اونم میرسیم.
بی بی چای دم کرد. کنار کرسی نشستیم که بی بی گفت:
_بخیر گذشت... این دختر با یه بچه تو شکمش، وسط آتیش گیر کرده بود... ولی خدا رو شکر با کمک اهالی روستا، نجاتش دادن.
خانم جان با حرص محکم روی پایم زد:
_خیر ندیده... نباید منو خبر میکردی!
_چه جوری خبر میکردم... شما خونه ی عمه افروز بودید و روستا هم که تلفن نداره.
خانم جان نفس پری کشید و باز با اخم گفت:
_چرا بهم نگفتی حامله ای؟
خندیدم و از آلبالو خشکه هایی که بی بی مخصوص من آورده بود به دهان گذاشتم.
_نشد... حالا چیزی نشده تازه اولای بارداری ام.
بی بی خندید و بجای من جواب داد:
_پنج ماهشه ماشاالله... بچه هم پسره.
خانم جان چپ چپ نگاهم میکرد و من هنوز میخندیدم.
با آمدن خانم جان دیگر برایم مهم نبود که کار درمانگاه کی تمام شود. احساس راحتی میکردم که خانم جان کنارم است. خانم جان هم کمک دست بی بی شد و هم صحبت وقت های استراحتش.
شب ها هم در اتاق بی بی و گلنار میخوابید. واقعا آن روز ها کسی با کسی تعارف نداشت.
همان غذای ساده ی خانه مش کاظم بین همه ی ما تقسیم میشد و با کم و زیادش، خوش بودیم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_223
افتاده بودم روی زمین. کنار همان خرده های شکسته ی گلدان.
هم پشیمان از سیلی که به صورت باران زدم هم عصبی از اتفاقاتی که باران مسببش بود.
_شماره این یارو که ازش پول قرض گرفتی رو بده باهاش حرف بزنم.
نگاه باران یه طوری روی صورتم نشست که انگار می خواستم سر طرف را زیر آب کنم!
_نهههههه.....
_یعنی چی نه؟!
و باز عصبی ام کرد.
_این عوضی کیه ازش پول گرفتی و نمی گی کیه و یه مشت هم زده پای چشمت؟!
باران گریست. تک تک قطرات اشکی که از چشمش می بارید داشت جگرم را با خنجری فولادی، پاره می کرد.
_التماست می کنم بهنام.... به پات می افتم.... تو رو خدا... ارواح خاک بابا... سمتش نرو.... شر درست نکن.... من یه غلطی کردم که رفتم ازش پول خواستم، الان می دونم اون کیه.... آدم کشتن واسش آب خوردنه..... تو رو خداااااا.... بی خیالش شو....
انگار یک نفر با دستی نامرئی داشت تک تک رگ های مغزم را با کشیدن یک چاقوی تیز در عرض چند ثانیه می برید.
اما یک سوال.... جواب یک سوال داشت مرا به مرز جنون می کشاند.
چرا آدمی به خطرناکی آن مرد ناشناس باید به باران پول قرض بدهد؟!
جز اینکه.....
_تو که در عوض اون پول.....
و ناگهان نگاه پر اشک باران در چشمانم مات شد.
_در عوض اون پول.... تو براش چکار کردی هان؟!
چشمان آبی خاصش در آن لحظه بدجوری دو دو می زد.
صدایم نعره ای شد که از بند گلو چنان آزاد شد که خط و خشی عمیق به حنجره ام کشید.
_تو که به جواب خواستگاریش بله نگفتی؟!
چرا باران سکوت کرد؟ چرا جوابم را نداد؟ و انگار ساعت بمب بسته شده به سرم به درجه ی انفجار رسید.
چنان فریادی زدم که گوش هایم سوت کشید:
_باراااااااان!
و نگاه باران توی چشمان خشمگين من، با ترس به اشک نشست که ناگهان چیزی در دایره ی دیدم افتاد روی تخت!
مادر!
مادر بود که از هوش رفت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............