eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مهمان خانه ی مش کاظم شدیم. اتاقک کوچک درون حیاطش را مرتب کرد، فرش کرد و یک علاءالدین قدیمی برایمان نفت کرد و درون اتاق گذاشت. من که بخاطر دستور دکتر و سختگیری حامد، چند روزی استراحت مطلق شدم. اما بی بی و گلنار خوب مهمان نوازی می‌کردند. روزها حامد و سایر اهالی برای تکمیل درمانگاه بهداری می‌رفتند و شب برمی‌گشتند. حامد آنقدر خودش را خسته می‌کرد که گاهی شبها بدون شام، خوابش می‌برد. گذشت و گذشت تا اینکه یکروز، مش کاظم با صدای بلندی در حیاط صدا کرد. _خانم پرستار... ترسیدم. دلم ریخت. حس کردم اتفاق بدی افتاده. سراسیمه وارد حیاط شدم و با دیدن خانم جان شوکه! _مستانه! خانم جان جلو دوید و مرا در آغوش کشید. _خوبی؟.... اومدم چند روزی پیشتون بمونم که دیدم بهداری آتیش گرفته... پرسیدم چی شده، گفتن بهداری آتیش گرفت و داشت پرستار بهداری هم توی آتیش میسوخت. از گریه های خانم جان، دلم هم آب شد. _حالم خوبه به خدا... هم حال خودم هم حال بچه. سرش را بلند کرد و از من کمی فاصله گرفت: _بچه! لبخندی زدم و آهسته به مش کاظم که از ما فاصله داشت اشاره کردم. _ممنون مش کاظم زحمت کشیدید. همان موقع بی بی هم از بالای پله ها سلام گفت: _به به یار قدیمی.... چه عجب یادی از ما کردی! _سلام اومدم سری ازتون بزنم که بهداری رو دیدم سکته کردم.... گفتن مستانه تو آتیش بوده که نجاتش دادن ، آره؟ _حالا بیا بالا... به اونم می‌رسیم. بی بی چای دم کرد. کنار کرسی نشستیم که بی بی گفت: _بخیر گذشت... این دختر با یه بچه تو شکمش، وسط آتیش گیر کرده بود... ولی خدا رو شکر با کمک اهالی روستا، نجاتش دادن. خانم جان با حرص محکم روی پایم زد: _خیر ندیده... نباید منو خبر میکردی! _چه جوری خبر میکردم... شما خونه ی عمه افروز بودید و روستا هم که تلفن نداره. خانم جان نفس پری کشید و باز با اخم گفت: _چرا بهم نگفتی حامله ای؟ خندیدم و از آلبالو خشکه هایی که بی بی مخصوص من آورده بود به دهان گذاشتم. _نشد... حالا چیزی نشده تازه اولای بارداری ام. بی بی خندید و بجای من جواب داد: _پنج ماهشه ماشاالله... بچه هم پسره. خانم جان چپ چپ نگاهم می‌کرد و من هنوز میخندیدم. با آمدن خانم جان دیگر برایم مهم نبود که کار درمانگاه کی تمام شود. احساس راحتی میکردم که خانم جان کنارم است. خانم جان هم کمک دست بی بی شد و هم صحبت وقت های استراحتش. شب ها هم در اتاق بی بی و گلنار می‌خوابید. واقعا آن روز ها کسی با کسی تعارف نداشت. همان غذای ساده ی خانه مش کاظم بین همه ی ما تقسیم میشد و با کم و زیادش، خوش بودیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه حاج قاسم🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• فخر‌است‌برای‌من،فقیر‌تو‌شدن از‌خویش‌گسستن‌و‌اسیر‌تو‌شدن':)✨ ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺آرزو میکنم 🌼دقایق امروز برایتان 🌺سرشـار از عـشق 🌸برکت و تندرستی باشد 🌼و به هر آنچه آرزویش را 🌸دارید برسید، روزتون زیبا 🌼
شڪر خدا را کہ‌در‌پناھ حسیݩم♥️ عالم‌از این خوب تر پناھی ندارد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای و شناخت خداست. 📌 رضوان الله تعالی علیه 🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عید آنسال عیدی متفاوت بود! سال 72 بود و همه ی اهالی روستا قصد تمام کردن پروژه ی درمانگاه را کرده بودند. خانم بزرگ هم در روستا ماندنی شده بود. اما از اثرات این تفاوت این بود که درست روز آخر تعطیلات عید درمانگاه افتتاح شد. و به تبع آن مراسم ازدواج پیمان و گلنار حتمی شد. از طرفی خانم جان هم اصرار روی اصرار که باید برای من جهیزیه بخرد. ولی من پای خرید نبودم. سنگین شده بودم و کمی هم تنبل. بیشتر دوست داشتم بخوابم. البته از عوارض بهار بود نه بارداری! خانم جان مجبور شد با کمک عمه افروز هم سیسمونی بخرد هم جهیزیه. البته چیدمان وسایل هم دستشان را بوسید. عمه هم کمک خانم جان آمد و چند روزی مهمان روستای ما شد. و همان روزها مراسم ازدواج پیمان و گلنار هم برگذار شد. درست اواخر اردیبهشت ماه بود. هوا خوب، باغ مش کاظم چراغان. اینطور شد که من و گلنار همسایه ی هم شدیم در طبقه ی دوم درمانگاه. و هر دو طبقه ی بالای درمانگاه، ساکن شدیم. دو واحد مجزا، بزرگ و دلباز، که اصلا با اتاق ته حیاط بهداری قابل مقایسه نبود. یک پذیرایی 25 متری، آشپزخانه ای 5 متری و مربع، اتاق خوابی 12 متری، و حمام و دستشویی که در خود خانه بود. بخاطر همین دیگر نیازی به حمام روستا نداشتیم. آب گرمکن این دو واحد مشترک بود اما هر دو واحد را جواب میداد. خیلی ذوق و شوق داشتم برای ورود به خانه ی جدید. مخصوصا که وسایل نویی که خانم جان زحمتش را کشیده بود، رنگ و روی دیگری به خانه داده بود. چقدر دلخوشی های آن روزهایم ساده بود! عمه که برای کمک به خانم جان چند روزی به روستا آمده بود، از اینکه خبر بارداری ام را به او و خانم جان نداده بودم، کلی گِله گی کرد. اما در نهایت با خرید سیسمونی آرام گرفت. حالم خوب بود و محبت های اطرافیان زیاد. چقدر خوشبخت بودم که همه ی این محبت ها سمت من نشانه رفته بود. از حامد که با همه ی مشغله ی کاری اش، اما اول صبح بساط صبحانه را برایم آماده می‌کرد تا مبادا حالم بخاطر خواب زیاد، و دیر صبحانه خوردن بد شود! و خانم جان و عمه که کفش فولادی به پا کرده بودند و یک هفته ی تمام رفتند تهران و برگشتند تا تمام سیسمونی مرا کامل کنند. دلم از دیدن وسایلی که خریده بودند، غش میرفت. لباس های نوزادی، شیشه شیر، کفش پسرانه، کاپشن، گهواره، و.... حتی بی بی هم دست به کار شده بود و برای نوزاد به دنیا نیامده، قنداقه دوخته بود. روزها تا ظهر خواب بودم و بعد از آن کمی از صبحانه ای که حامد برایم چیده بود، میخوردم و مشغول غذا درست کردن میشدم. بعد در اوقات استراحت، سری به طبقه ی پایین میزدم و برای حامد چای می‌بردم. بعداز ظهر ها هم با گلنار پیاده روی میکردیم. دوران خوشی بود اما زودگذر! و چه حوادثی در راه بود که ما از آن بی خبر بودیم. گاهی فکر میکنم کاش زمان در روزهای خوش ما آدمها یه نفس عمیق می‌کشید بلکه گذر تندش را کُند کند.... اما نه... زمان همیشه عادلانه گذشته!.... ثانیه های خوشی و ناخوشی اش همان بوده که هست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•