eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای و شناخت خداست. 📌 رضوان الله تعالی علیه 🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عید آنسال عیدی متفاوت بود! سال 72 بود و همه ی اهالی روستا قصد تمام کردن پروژه ی درمانگاه را کرده بودند. خانم بزرگ هم در روستا ماندنی شده بود. اما از اثرات این تفاوت این بود که درست روز آخر تعطیلات عید درمانگاه افتتاح شد. و به تبع آن مراسم ازدواج پیمان و گلنار حتمی شد. از طرفی خانم جان هم اصرار روی اصرار که باید برای من جهیزیه بخرد. ولی من پای خرید نبودم. سنگین شده بودم و کمی هم تنبل. بیشتر دوست داشتم بخوابم. البته از عوارض بهار بود نه بارداری! خانم جان مجبور شد با کمک عمه افروز هم سیسمونی بخرد هم جهیزیه. البته چیدمان وسایل هم دستشان را بوسید. عمه هم کمک خانم جان آمد و چند روزی مهمان روستای ما شد. و همان روزها مراسم ازدواج پیمان و گلنار هم برگذار شد. درست اواخر اردیبهشت ماه بود. هوا خوب، باغ مش کاظم چراغان. اینطور شد که من و گلنار همسایه ی هم شدیم در طبقه ی دوم درمانگاه. و هر دو طبقه ی بالای درمانگاه، ساکن شدیم. دو واحد مجزا، بزرگ و دلباز، که اصلا با اتاق ته حیاط بهداری قابل مقایسه نبود. یک پذیرایی 25 متری، آشپزخانه ای 5 متری و مربع، اتاق خوابی 12 متری، و حمام و دستشویی که در خود خانه بود. بخاطر همین دیگر نیازی به حمام روستا نداشتیم. آب گرمکن این دو واحد مشترک بود اما هر دو واحد را جواب میداد. خیلی ذوق و شوق داشتم برای ورود به خانه ی جدید. مخصوصا که وسایل نویی که خانم جان زحمتش را کشیده بود، رنگ و روی دیگری به خانه داده بود. چقدر دلخوشی های آن روزهایم ساده بود! عمه که برای کمک به خانم جان چند روزی به روستا آمده بود، از اینکه خبر بارداری ام را به او و خانم جان نداده بودم، کلی گِله گی کرد. اما در نهایت با خرید سیسمونی آرام گرفت. حالم خوب بود و محبت های اطرافیان زیاد. چقدر خوشبخت بودم که همه ی این محبت ها سمت من نشانه رفته بود. از حامد که با همه ی مشغله ی کاری اش، اما اول صبح بساط صبحانه را برایم آماده می‌کرد تا مبادا حالم بخاطر خواب زیاد، و دیر صبحانه خوردن بد شود! و خانم جان و عمه که کفش فولادی به پا کرده بودند و یک هفته ی تمام رفتند تهران و برگشتند تا تمام سیسمونی مرا کامل کنند. دلم از دیدن وسایلی که خریده بودند، غش میرفت. لباس های نوزادی، شیشه شیر، کفش پسرانه، کاپشن، گهواره، و.... حتی بی بی هم دست به کار شده بود و برای نوزاد به دنیا نیامده، قنداقه دوخته بود. روزها تا ظهر خواب بودم و بعد از آن کمی از صبحانه ای که حامد برایم چیده بود، میخوردم و مشغول غذا درست کردن میشدم. بعد در اوقات استراحت، سری به طبقه ی پایین میزدم و برای حامد چای می‌بردم. بعداز ظهر ها هم با گلنار پیاده روی میکردیم. دوران خوشی بود اما زودگذر! و چه حوادثی در راه بود که ما از آن بی خبر بودیم. گاهی فکر میکنم کاش زمان در روزهای خوش ما آدمها یه نفس عمیق می‌کشید بلکه گذر تندش را کُند کند.... اما نه... زمان همیشه عادلانه گذشته!.... ثانیه های خوشی و ناخوشی اش همان بوده که هست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•. براے‌شهادت‌ورفتن‌‌تلاش‌نڪنید براےرضاے‌‌خداڪارڪنیدوبگویید: خداوندا نہ‌براے‌بهشــت🦋 ونہ‌براےشهادت... اگرتومارادرجهنمت‌بیندازے ولےازماراضےباشے براےماڪافےست شهید‌علےچیت‌سازیان عاشق‌فقط‌براے‌رضایٺ‌معشوق ‌زندگےمیڪند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃 سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃 خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃 وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃 صبــح شنبه تون🌸🍃 دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم مشکلات مردم رو حل کنم! - رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
‼️دقت کنیم تو انتخابامون بخدا با یه انتخاب ما اینور و انور ، مملکت اینور اونور میشه •دغدغه هامون شده چی؟ •سطح خاص مردم مون الان چیه؟ •چه کسایی رو داریم انتخاب میکنیم؟ تو یه مبانی داری دیگ ، اسلام یه مبانی رو به تو یاد داده 🔹اسلام میگه : این آدم باید ساده زیست باشه ببین هست یا نیست؟ اسلام میگه : این آدم باید صادق باشه ، وعده ای میده عمل کنه ببینید هست یا نیست؟ 🔹نگید مملکت میخوره زمین ، نه ، هزارو چهارصد سال رسوب اسلام و تجربیات اسلامی میخوره زمین ، ظهور عقب میوفته بره باز تا کی بشه یه گوشه ای شیعیان بتونن حکومت تشکیل بدن 🔹تمام دنیا مترصدن حکومت فرزندان علی بن ابی طالب بخوره زمین یه تقی به توقی بخوره تمام رسانه هاشون میان میگن ، چرا؟ چون همه نگرانن که بلاخره آن فرد وعده داده شده از فرزندان فاطمه و علی علیه السلام ظهور کنه چون اگه اون بیاد نور و روشنایی بر این ظلمتها خواهد تابید و همه چی فرق خواهد کرد چون میدونه جولانشون تموم میشه 🔹آقاجان بفهمید ما انقلاب کردیم گفتیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما یعنی ما انقلاب کردیم نه که برای خودمون دکان و دستگاه راه بیندازیم یعنی اینکه اینجا قدرتمند بشه شیعه بشه پایگاه ظهور میفهمید پایگاه ظهور را تضعیف کردن یعنی چی؟ 👤 رائفی پور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•