eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 درست یکماه از ورود ما به درمانگاه گذشته بود که یکروز ماموری از کلانتری به درمانگاه آمد. و انگار حوادث غیرمترقبه ای از همانروز آغاز شد! کنار حامد در اتاقش بودم و برایش چایی آورده بودم. نشسته بودم روی صندلی مقابل میزش و در حالیکه دستم را روی شکمم می‌گذاشتم گفتم: _آقای دکتر یه کاری کنید این پسرتون شبا فوتبال بازی نکنه و بذاره من بخوابم. خندید و با شوق میزش را دور زد. کنار صندلی من زانو شکست و روی پنجه های پا نشست. دو دستش را دو طرف گردی شکم برآمده ام گذاشت و گفت: _الهی بابا فداش بشه... بذار فوتبالش رو بازی کنه... خب بچه ام داره خودشو واسه فینال جام جهانی، آماده میکنه. حسودی ام شد بدجور. _حامددددد..... دیگه داری خیلی خودتو واسه پسرت لوس میکنی ها. سرش را سمتم بالا آورد. چشمانش را با عشق، لحظه ای بست و گشود. _الهی فدات بشم مستانه جان... شما که تاج سرمی عزیزم... چرا حسودی می کنی؟ نمیخواستم حسادتم را متوجه بشود ولی شد. سرم را با ناز کمی کج کردم، چون او خوب خریداری بود. _قربونت برم حالا قهر نکن... بهت قول میدم کهنه های بچه رو هم وقتی به دنیا بیاد خودم بشورم... خوبه؟ از حرفش خنده ام گرفت. در صداقت کلامش شکی نداشتم اما چون وقتی برای انجام این کار نداشت، خنده ام گرفت. تا خواستم صورتش را بخاطر اینهمه محبتش ببوسم صدای چند ضربه به در اتاق بلند شد. فوری چادر سفیدم را جلو کشیدم که حامد برخاست و پرسید: _بله؟ در باز شد و سربازی نمایان گشت. _دکتر پورمهر؟ _بله خودم هستم. _شما باید با من بیایید کلانتری فیروزکوه. قلبم ریخت. چنان جیغ خفه ای از ترس سر دادم که نگاه حامد سمتم آمد. _چیزی نیست مستانه جان... نترس. از روی صندلی برخاستم و با دلهره پرسیدم: _چرا؟... چی شده؟ _شما شکایت کرده بود از دو نفر که گویا عامل آتش سوزی بهداری بودن... درسته؟ حامد با سر تایید کرد و سرباز ادامه داد: _دستگیر شدن... لطفا برای شناسایی تشریف بیارید. حس کردم سرم تابی خورد. فوری دستم را به دیوار گرفتم که حامد گفت: _چیزی نیست مستانه... چرا اینجوری میکنی؟ _دلشوره گرفتم حامد... نرو... تو رو ارواح خاک عزیزانت نرو... میترسم یه بلایی سرت بیارن. لبخندی زد. _نترس خانم من... کاری نمیشه... سرباز نگاهی به من انداخت و پرسید: _همسرتون هستن؟ _بله... _شما توی شکایتتون نوشته بودید که همسرتون هم اون دو نفر رو دیده... _بله... _پس ایشون هم باید با شما بیان. _میشه یه مهلتی بدید تا آماده بشیم؟ _بله... من توی سالن درمانگاه منتظر میشم. در اتاق که بسته شد،. چادر از سرم افتاد. _حامد... برو رضایت بده... تو رو خدااااا. چشمانش از تعجب گرد شد. _یعنی چی آخه! _من میدونم کار همدستای مراده... یه بلایی سرت میارن به خدا. _غلط میکنن... ایندفعه دیگه رضایتی در کار نیست... باید ادب بشه این پسره ی کله شق... البته اگه واقعا کار خودش باشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه وضعیتی مادر به بیمارستان منتقل شد. باران پشت سرش جیغ میزد و مدام او را صدا میزد و من... داشتم هر قدر فحش بلد بودم نثار خودم میکردم که چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جلوی چشمان مادر، آنقدر فریاد کشیدم؟! به یکی از بیمارستان‌های نزدیک خودمان مادر منتقل شد و من و باران و خاله زهرا هر سه در حیاط بیمارستان، منتظر جوابی از حال مجهول مادر. _آروم باش باران جان.... حال مادرت خوب میشه. خاله زهرا داشت باران را آرام میکرد اما باران آرام نمیشد. کم مانده بود او هم غش کند و روی دستم بیافتد تا بلند فریاد بزنم : غلط کردم بابا.... سمت شانه ی چپ باران نشستم و بی هیچ حرفی سرش را سمت خودم چرخاندم. یک لحظه نگاه قرمز بارانی اش دیوانه ام کرد. من چطور توانستم چشمان قشنگ خواهرم را تا این حد خون کنم؟! دستم بالا آمد و سرش را روی شانه ام نشاند. و لبانم آهسته تکرار کرد.... _ببخشید.... دیوونه شدم..... ببخشید. حالا دیگر حتم داشتم گریه هایش بخاطر مادر نیست. شانه اش از اشک می لرزید که طاقت نیاوردم و نیم تنه ام چرخید سمتش، او را در آغوشم کشیدم. _باران! و صدای گریه اش بلندتر شد. طوری که خاله زهرا احساس کرد باید من و باران را تنها بگذارد و همین کار را هم کرد. قدم زدن را در حیاط کوچک بیمارستان، بهانه کرد و از ما جدا شد. با رفتن خاله زهرا، صدای باران به گِله بلند شد. _بهنام..... تو رو خدا.... میدونم نگران منی.... ولی... دیگه اونجوری سرم داد نکش..... میدونم اشتباه کردم.... وبی وقتی تو..... جلوی مادر.... اونجوری.... سرم فریاد زدی.... دلم میخواست همون موقع... جلوی چشمات.... بمیرم. _دور از جون..... گفتم ببخشید..... خسته بودم.... رگ دیوونگیم عود کرد. بوسه ای روی چادرش زدم و گفتم : _من تموم بدهی اون عوضی که دست روت بلند کرده رو میدم.... سرش يکدفعه از آغوشم کنده شد و سمت صورتم بالا آمد. متعجب نگاهم میکرد که ادامه دادم: _همین دیروز یه کار جدید باز بهم پیشنهاد شد.... نمیخواستم قبولش کنم... ولی بخاطر تو قبول میکنم..... اما به یه شرط. لبخندی روی لب باران نشست. _چه شرطی؟! _دیگه کار نکنی.... بشینی تو خونه.... من میتونم خرج تو و مادر رو بدم.... داره همه چی رو به راه میشه.... فقط دانشگاه، خونه... خونه، دانشگاه.... همین..... چرا و اگر و شاید و فکر کنم هم باز دیوونم میکنه... باشه؟! لبانش با ذوقی خاص به لبخند کشیده شد. _رو چشمم داداش.... هر چی تو بگی. بوسه ای روی گونه اش زدم و شرمنده گفتم: _واسه اون سیلی هم..... فوری گفت : _کدوم؟!.... چیزی یادم نمیاد..... فقط حال مادر خوب بشه دیگه از خدا چی میخوام واقعا؟!! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............