eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم بی دلیل دل نمیکند از آنها... دلشوره ای داشتم شاید احمقانه! حامد واقعا دکتر خوبی بود. شاید هم خوب مرا شناخته بود. نمی‌دانم از کجا ضربان نامنظم قلبم را چک کرد و استرسم را فهمید که دستم را گرفت. نگاهم سمتش رفت. با چشمانش اشاره کرد آرام باشم. مهیار و رها هر دو با دالی موشه بازی کلی محمد جواد را خنداندند. و در آخر رها محمد جواد را برگرداند و تا خانم جان خواست او را بگیرد، صدای گریه ی محمد جواد برخاست. همین گریه باعث شد خانم جان بی اختیار، به زبان بگوید: _عجب پدر سوختیه!... تا اومد بغل من به گریه افتاد!! و همه از شنیدن این حرف آن هم مقابل حامد به خنده افتادن. حتی خود حامد هم خندید. و البته گلنار. و پیمان برای لبخندی که بیشتر روی لب گلنار بماند به حرف خانم جان افزود: _راحت باش خانم جان... اتفاقا تو همین راه اومدن به اینجا به حامد داشتم میگفتم که پدر سوخته و پدرتو در میارم و بی پدر و مادر و گورتو گم کن.... فحش نیست. همان جمله ی پیمان بود که کمی خانم جان را به فکر فرو برد. لحظه ای تامل کرد و بعد یکدفعه بلند گفت: _خاک به سرم... بخدا منظوری نداشتم پسرم. و همه باز خندیدن و خانم جان همچنان عذرخواهی می‌کرد. در این بین یک لحظه سرم سمت رها و مهیار چرخید. و همان لحظه.... چشمان مهیار نگاهم را شکار کرد. فوری نگاهم را پس گرفتم و با قلبی که انگار یک لحظه به تپش بلندی افتاده بود، باز راه همه ی خاطرات را برای خودم سد کردم. خسته بودیم و بعد از چای و ناهاری که مهمان عمه شدیم، عمه به هر کدام از ما یک اتاق داد. یک اتاق برای من و حامد و محمد جواد و یک اتاق هم پیمان و گلنار. با آنکه محمد جواد را شیر داده بودم و می‌دانستم میتوانم استراحتی کوتاه داشته باشم اما ترجیح دادم به جای استراحت، کمی برای دیدن خنده های دلنشینش وقت بگذارم. حامد تما آنقدر خسته بود که خوابید و من سرگرم بازی با محمد جوادی شدم که حالا تنها لبخند های زندگی اش می‌توانست تمام انرژی یک روز کار و خستگی را از تنم دور کند. نگاهم زوم شده بود روی لبان و لبخندش که خاطرات گذشته ام،. به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم گذشت. آه غلیظی کشیدم از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر دنیا و نگاهم سمت حامدی رفت که هنوز خواب بود. خوشحال بودم و راضی... حامد آن دکتر بداخلاق روستا بود که خیلی وقت بود بد اخلاقی نکرده بود. بهانه نگرفته بود. اخم نکرده بود. انگار اصلا او حامد روزهای مجردی نبود. و از این که عشق من او را تا این حد تغییر داده بود آنقدر سر ذوق آمدم که یکدفعه سمت محمد جوادی که با چشمانش مرا دنبال می‌کرد، چرخیدم و با شوق، چشم در چشمش که شبیه حامد بود گفتم: _قربونت برم... تو عشق منی.... تو نفس منی... تو عسل منی.... _خب مستانه خانم... حالا عشق و نفس و عسلت محمد جواد.... من چی؟ سرم سمتش چرخید. نیم خیز شده بود و با چشمانی که حسادت از آن می‌بارید، نگاهمان می‌کرد، که گفتم ‌: _شما همه ی زندگی منی!.... شما خود عشقی.... عزیزم. لبخند قشنگی زد و از جا برخاست و سمتم آمد. اول مرا در آغوش کشید و بعد محمد جواد و زیر گوشم گفت: _عاشقتم مستانه... باورم نمیشه کنار اون پرستار سخت کوش روستا اینقدر خوشبخت باشم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
👼هیچ وقت فکر نمیکردم خرید انقدر سخت باشه😌 هر روز کلی میرفتم آخرم چیزی چشممو نمیگرفت😔 که سرسام آور بودن😳 اتفاقی یکی از دوستای قدیمم رو دیدم وقتی شرایطمو دید این کانال رو بهم معرفی کرد.👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1916403758C72a1aba784 باورتون نمیشه انقدر تنوع دارن اونم با قیمتهای عالی. و از همه مهمتر کیفیت و زیبایی کارشون هم باعث شد که جهیزیه م رو بهشون سفارش بدم و خریدامو انجام بدم. https://eitaa.com/joinchat/1916403758C72a1aba784 ارسالشون هم از تهران و قم به سرتاسر کشور هست . 📞09338395645
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایتهای قاطع سرباز نخبه ی انقلابی وژنرال اقتصادی ایران سردار دکتر ازحضرت آیت الله برای ایجاد 🇮🇷ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده ایم💕 🇮🇷ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تنها کسی که هرگز قلبت را نخواهد شکست، همان کسی است که آن را ساخته!🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯ کہ اگہ، نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍 غذا خوࢪدنموݩ هم... عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡" سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید 💖یک سبد دعای خوشبختی 🌸تقدیم به تک تک شما 💖آدینه تون معطر به عطر خدا 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 💖روزتون پر برکت و عالی 🌸زندگی تون پراز خوشبختی 💖طاعات قبول حق
💌| عشق به حق، لازمه تشخیص درست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم. 🎙استاد عالی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مسافرت به خانه ی عمه افروز برای روحیه ی گلنار واقعا خوب بود. آقا آصف و خانم جان و عمه، هم از پیمان و شوخی هایش حسابی سر شوق آمدند. همه چیز در آن چند روز به خوبی گذشت. گلنار از عمه قول گرفت که به دیدن ما در روستا بیاید و عمه هم قبول کرد. به روستا برگشتیم. مسافرت خوبی بود و شاید آخرین اتفاق خوش برای روزهای ناخوشی! با رسیدن به روستا، اولین نفری که متوجه ی آمدن ما شد و سراغمان آمد، مش کاظم بود. اول فکر کردم برای دیدن دخترش دلتنگ شده، اما وقتی روبه حامد گفت: _سلام دکتر... یه خانم شهری اومدن دنبال شما می‌گردن. قلبم ایست کرد. گاهی اتفاقاتی می‌افتد که نوید روزهای ناخوشیست. و از همان روز یا بهتر بگویم بعد از فوت بی بی، استارت ناخوشی ها زده شد. حامد به مش کاظم گفت که به آن خانم بگوید که به درمانگاه بیاید. ذهن پیمان هم درگیر همان سوالی شده بود که من داشتم. _کی میتونه باشه حامد؟... مادرت که ایران نیست! _نمیدونم... حالا وسایل رو ببریم تا ببینم کیه. و تا وسایل را به درمانگاه بردیم و کمی از کارها تمام شد، گلنار سراغم آمد. تازه محمد جواد را خوابانده بودم که گلنار در زد. تا در را باز کردم بی مقدمه گفت: _مستانه... _چی شده؟ _خانمه اومد... دلم ریخت. اما بی جهت پرسیدم: _پیمان نشناختش؟ _چیزی نگفت. نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم: _پیش محمد جواد بمون.... من میرم ببینم قضیه چیه. گلنار وارد خانه شد که من فوری با همان مانتو و روسری که از راه رسیده بودیم، وارد درمانگاه شدم. چون در نبود ما چند روزی درمانگاه تعطیل بود، آنروز مریض نداشت. با ورودم به درمانگاه یکراست سمت اتاق دکتر رفتم و با چند ضربه به در وارد شدم. با دیدن خانم شیک پوشی که روی صندلی کنار میز حامد نشسته بود و سن و سالش اصلا به مادر یا عمه یا حتی خاله ی او نمی‌خورد، قلبم ایست کرد. لبخندی زد و نگاهم کرد. رژ غلیظی زده بود که مناسب آن روستا و فضای آن نبود. کیف جیر مشکی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت: _به به... ایشون حتما همان مستانه خانمی هستن که فرمودید؟ نگاهم سمت حامد رفت. اخم هایش مرا گیج کرد. برخاست و سمتم آمد که خانم جوان ادامه داد: _بذار باشه حامد جان... باید با هم آشنا بشیم. حامد توجهی به حرفش نکرد و بازویم را گرفت و مرا از اتاق‌ بیرون برد. با آنکه قلبم تند میزد. با آنکه حس بدی داشتم، اما فقط همان دو کلمه ی « حامد جان » ی که گفته بود داشت آتشم میزد. تا از اتاقش بیرون آمدیم، بی معطلی گفت: _مستانه یه خواهشی ازت کنم قبول میکنی؟ نگاهم روی صورتش خشک شد و زبانم لال. حتی نتوانستم بگویم نه، خواهش نکن... باید بهم توضیح بدی که او کیست! اما قدرت بیان نداشتم و فقط نگاهش می‌کردم. در اعماق سیاهی چشمانش داشتم محو میشدم و او بی درنگ ادامه داد: _برو بالا... خودم بعدا بهت توضیح میدم عزیزم... باشه؟ و هنوز جوابی نداده، بوسه ای به پیشانیم زد و رفت و من مثل همان مجسمه ی خشکی که از سنگ و سیمان است همانجا ماندم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸: 🌻خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.