فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر
•|مبلــ🛋نداریمودڪور...🔮
•|زینتخانہما😍
•|عڪسرخخامنہایستـ😌✨❤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه#پسرونه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_244
قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد.
_تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟
حس کردم بمانم حالم بدتر میشود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم.
وارد خانه که شدم، گلنار پرسید :
_چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟
کنار در افتادم و گفتم:
_همونی که حامد عاشقش بوده!
گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم.
و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت میسوزاند.
گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد.
استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم.
نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید.
_خانم پرستار...
_بله.
_الان دیدن حامد نرید.
_چرا؟
_خیلی عصبیه.
نمیدانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم :
_باید همین حالا باهاش حرف بزنم.
و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند.
تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد.
در را پشت سرم بستم و گفتم:
_همین حالا باید حرف بزنیم.
نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمیتوانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم:
_اون زن کیه؟
_همونی که مدت ها منتظرش بودم...
جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم:
_اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟
جوابم را نداد و من باز پرسیدم:
_همونی که.... دوستش داشتی؟
باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم:
_حامد....
سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد.
_آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟
نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود.
فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام.
فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم.
باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید.
خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم.
نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم.
اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم.
_چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا.
و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند.
و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی میکرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم.
نباید دل بشکند... دل که میکند گویی عقل تمام زورش را میزند که دل را قانع کند اما مگر قانع میشود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••📮
میگفٺ:↓
براۍآنچہاعتقاددارید
ایستادگۍکنید
حتیاگرهزینہاش
تنهاایستادنباشد!🤞🏿✨
|🧩|↜ #حاجاحمدمتوسلیان
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_245
شاید زود قضاوت کرده بودم اما دلم گرفته بود. از حامد اصلا توقع آن فریاد را نداشتم.
به قول خانم جان،. زیادی لوس شده بودم.
وقتی تمام لحظاتم پر از توجه و عشق حامد بود، حالا باید هم نگران و مضطرب میشدم و داد و قال راه می انداختم که چرا.... چرا آن خانمی که در گذشته، اسمی یا خاطره ای یا خاطراتی در ذهن حامد دارد، برگشته؟
نمیدانم زمان را پشت کدام نگاه گم کردم. نگاه به خاطراتی که همراه گلنار در آن غار داشتم.
آن روز خاطره انگیز و آن آبگوشت به یاد ماندنی!
یا آن فریادهایی که بایست زده میشد تا مش کاظم، حرف دل گلنار را بشنود؟
زمان برایم در گذر و یادآوری همان خاطرات گذشت.
تا اینکه نگاهم از دهانه ی غار به صخره های پایین جلب شد.
کسی داشت به سختی از آنها بالا می آمد و آن یک نفر با آن نفس های منقطع، کسی جز حامد نبود!
کمی عقبگرد کردم سمت غار که تا خود دهانه ی غار، بالا آمد. سرم را از او برگرداندم که با نفس هایی که به شدت کند شده بود گفت:
_مگه... بهت... نگفتم... دیگه اینجا.... نیا.
جوابش را ندادم. و او کلافه از نفس هایی که نمیگذاشت حرفش را راحت بزند، مقابلم ایستاد و با نگاه تندی توبیخم کرد.
_محمد جواد... رو... تنها.... گذاشتی؟.... نمیگی.... بچه... گریه.... میکنه؟
سرم همچنان از او برگشته بود. که ناگهان چنان با خشم مچ دستم را گرفت و کشید که سرپا شدم.
_باتوام....
چشم در چشمش ایستاده بودم که فریاد زدم:
_کی گفت بیای دنبالم؟.... بفرما برو با عشقتون که برگشته حرفات رو بزن.
عصبی شد. آنقدر که مچ دستی که هنوز در دست گرفته بود را محکم فشرد و گفت:
_مستانه!.... میفهمی چی میگی؟
باید کوتاه می آمدم... باید آنجا سکوت میکردم. داشتم بی اراده تهمت میزدم. اما شیطان در وجودم افسارگسیخته بود و وجودم را به آتش میکشید تا باز ادامه دهم و دادم.
_بله.... میفهمم.... واسه چی برگشته؟... واسه چی بهت میگه حامد جان؟.... بفرما برو در اتاقتم قفل کن و با عشقت....
نگفته، محکم توی گوشم زد.
این اولین و آخرین سیلی بود که از دستش خوردم.
چشمانم توی صورتش خشک شد و اولین جایی که لرزش مردمک چشمانم ثابت گشت، در حفره های سیاه نگاهش بود.
_بهت گفتم بفهم چی میگی.
چانه ام از شدت بغض لرزید. و او حتی دیگر نگاهم هم نکرد. تنها با همان مچ دستی که انگار دستبند اتهامی بود دور دستم، مرا کشید و همراه خودش برد.
به سختی از صخره ها پایین آمدیم. من درگیر ترک های عمیق قلبی بودم که بدجوری جراحتش را حس میکردم و بغضی که نشکسته بود و داشت خفه ام میکرد و او درگیر همان عصبانیتی که تا آنروز سابقه نداشت.
بخاطر اینکه دستم را رها نکرد بارها زانوی زخمی و کف دست دیگرم، به صخره های تیز کوه برخورد کرد و جراحتش عمیق تر شد.
و من تنها ناله ای خفیف از درد سر دادم و او با نگاهی توبیخم کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
20.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است
👤صحبتهای مهم علیرضا پناهیان
🌸 در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینهسازی ظهور
#سیاستوظهور
#امامزمان