eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ظهر شد و وقت ناهار. اتوبوس ها کنار یک مجموعه ی پذیرایی برای زائرین، توقف کرد ند و همه از اتوبوس ها پیاده شدند. با هدایت محمد جواد و آن آقای لاغری که بهار مدام میگفت سیده، همه به رستوران بزرگ مجموعه، رفتند. من و بهار و محدثه هم پشت میزی نشستیم که گفتم: _حالا ناهار چیه؟ محدثه با لبخندی متعجب نگاهم کرد. _چه فرقی میکنه حالا؟ _من هر چیزی نمیخورم. و محدثه با خنده گفت: _آره دیدم.... وای من که مُردم از خنده سر اون آب میوه و اون صلوات حضور و غیاب. و بعد نگاهش سمت بهار رفت. _راستی بهار جون.... معرفی نمیکنی این دختر خانم خوشگل و خوش سفر رو. _دوستم دلارام هستن. _خوشبخت شدم.... یعنی چهار چشمی مونده بودم از اینهمه بلایی تو دختر.... چرا اینقدر سر به سر فرمانده میذاری حالا؟ با تعجب به بهار نگاه کردم. _فرمانده کیه؟! بهار با لبخندی به محمد جواد که داشت با مدیر رستوران صحبت می کرد، اشاره کرد. _اِ.... اسمشون فرمانده است؟! محدثه باز خندید. _فرمانده ی پایگاه بسیجمون هستن دیگه.... خدایی خیلی پسر خوبیه... لبم بی اراده کمی کج شد. _خیییییلی. و او ادامه داد. _داداش من با زن داداشم مشکل داشتن، یعنی به خدا اگه فرمانده نبود، جدا شده بودن.... کتاباش رو خوندی راستی؟ _کتاب؟!... کتاب چی؟ با تعجب اخم کرد. _کتابای فرمانده رو نخوندی؟!... کتاب نوشته... اونم چه کتابایی! _کتابچه ی دعا منظورته؟ از این حرفم هم بهار و هم محدثه با هم زدن زیر خنده. _وای دختر تو دیگه خیلی باحالی .... کتابچه ی دعا که نویسنده نداره ... کتاب روانشناسی نوشته. _وااااا.... مگه به فرمانده های پایگاه، اجازه ی چاپ کتاب میدن؟! و باز هم هر دو خندیدند. و بهار اینبار جوابم را داد: _محمدجواد، فوق لیسانس روانشناسی داره. فَکم افتاد یعنی! _چییییی؟!.... روانشناسی!!.... این بشر تنها میتونه مدرک ریش دراز داشته باشه. و صدای خنده ی محدثه چنان لحظه ای برخاست که مجبور شد، با دو دست جلوی دهانش را بگیرد. نفسش قطع شد از شدت خنده و بهار هم از دیدن خنده های محدثه، به خنده افتاد. محدثه در حالیکه، از شدت خنده، اشک از چشمانش می‌چکید گفت : _وای بهار.... تو رو خدا بذار من هم اتاقی شما بشم... این دوستت یعنی آخر خنده است.... چقدر تو بامزه ای! و مانده بودم چه چیز با مزه ای گفتم که آنها آنقدر می‌خندند! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱ مرداد ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نهار آمد. همه جوجه کباب بود. خود محمد جواد هم پخش میکرد که تا به من رسید گفتم: _من جوجه دوست ندارم. با این حرفم، نگاه متعجب بهار و لبخند پر شیطنت محدثه سمتم آمد. محمد جواد هم اخم ریزی کرد. _وقتی توی یه رستوران هستیم، غذاها باید یکی باشه.... نمیشه یکی مرغ بخوره مثلا بقیه جوجه. چشم تو چشمش گفتم : _کی گفته اصلا من مرغ میخوام؟!... من ساندویچ میخوام.... همین بغل هم یه فست فودی هست.... خودم دیدم. نگاه محمد جواد با کمی چاشنی عصبانیت سمت بهار رفت. بهار هم سکوت کرده بود که جناب فرمانده، از میز ما فاصله گرفت. بهار و محدثه مشغول خوردن شدند و من تنها نگاهم دنبال محمد جواد بود که ببینم چه عکس العملی نشان می‌دهد. _خوشمزه است ها دلارام جان. بهار گفت و محدثه تایید کرد اما من با جدیت روی حرفم ماندم. _دوست ندارم. چند دقیقه بعد محمد جواد باز سر میز ما ظاهر شد و بی هیچ کلام اضافی گفت: _لطفا شما با من بیا. مرا گفت و رفت. همراهش رفتم. کمی که از میزمان فاصله گرفت، پرسید. _حالا چی میخوای؟ _گفتم که ساندویچ. _چه ساندویچی؟ _هات داگ. _من میرم سفارش میدم... چند دقیقه بعد از رفتن من از رستوران بیا بیرون. لبخندی زدم و گفتم: _زحمتت میشه برادر. یک لحظه نگاهی به من انداخت. _زحمت شده.... چکار کنم دیگه.... خودم گفتم با کاروان ما بیای مشهد.... زائر امام رضا هم هستی، نمیشه بهت چیزی گفت.... مخصوصا که دفعه ی اولته داری میری مشهد. گفت و رفت و من همانجا آنقدر مکث کردم تا زمان سپری شود و بعد از رستوران بیرون آمدم. وارد فست فودی که بیرون مجتمع بود، شدم. یک میز را محمد جواد گرفته بود که سر میزش رفتم. _بشین... سفارش دادم. _شما چرا فرمانده؟!.. حالا چرا خودت هم نشستی؟... تو برو من ساندویچم رو خوردم میام. اخمی حواله ام کرد. _دیگه چی؟!... یه دختر خانم رو توی ساندویچی بین راه تنها بذارم!.... خودمم سفارش دادم. خنده ام گرفت و میان خنده گفتم: _اِ.... چه جالب برادر!.... کاش سفارش نمیدادی ولی.... زشته همه جوجه کباب بخورن و من و شما هات داگ! لحظه ای چنان با جدیت نگاهم کرد که از حرفم پشیمان شدم. _مجبورم کردند.... انگار امام رضا، یه زائر ویژه داره که از همین اول راه، شروع کرده به اذیت کردن. _نه سفر با شما برادران دو متر ریشی، می‌چسبه. سفارشات کمی بعد آمد و عجیب خوشمزه بود ان ساندویچ هات داگ. گرچه از سر و وضع ساندویچی، یه ترسی بر وجودم نشست که حتما مسموم خواهم شد، اما روی حرفم ماندم و باز بهانه ی دیگری نیاوردم و تا ته ساندویچم را خوردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۱ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 شنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
۲ مرداد ۱۴۰۰
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید در منای دل وقوف از حج روحانی کنید تا نیفتاده است جان در پنجۀ گرگ هوا گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 💚 ❣نگارا عیدقربان اسٺ،قربانٺ شوم یا نہ ✨نگفتے‌یڪ‌دمے‌آیا‌ڪه‌مهمانٺ‌شوم‌یا نہ ❣براےطوف‌ڪویٺ،جامہ‌ے احرام‌بربستم ✨گداے‌دوره‌گرد گوشہ‌ے‌خوانٺ شوم‌یا نہ ♡اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج♡ ‌‌‎‌‎ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ(بقره/37) پس آدم از پروردگار ڪلماتی را آموخت و خدا توبه اش را پذیرفت. ای ڪلمه‌ی رسیدن به خدا، حسین(ع) ♥🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️⭐️ ▫️⭐️ ⭐️ بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست ◻️دل بریدن است از هر چیزی که: به آن تعلق داری ، ◻️ از هر چه تو را از او میگیرد ▫️میخواهد شادی باشد یا غم ▫️وصال باشد یا فقدان، ▫️نور باشد یا سياهی ⭐️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
به ما ایراد میگیرن که؛ ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم اما شما نوحه و روضه گوش میدین، افسرده نمیشین؟! در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط برای دنیا و زمینی هاست.. اما گریه های روضه آسمونیه.. یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(:
۲ مرداد ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ناهار خوبی بود و درست وقتی همه ی مسافران از رستوران بیرون زدند، محمد جواد هم ساندویچش را تمام کرد و فوری دستی به صورتش کشید و گفت: _من میرم پیش مسافرا، شما هم زود بیا. نگاهی به ته ساندویچم انداختم و باشه ای گفتم. او رفت و من هم پس از شستن دستهایم دنبالش رفتم. بهار و محدثه دنبالم می‌گشتند که به آنها رسیدم. _کجا بودی تو؟ _ساندویچی. چشمهایشان گرد شد. _واقعا میگی؟! _آره.... فرمانده هم با من اومد. از شنیدن این حرفم محدثه چشمانش را تنگ کرد. _فرمانده!.... با تو اومد ساندویچ خورد؟! _ پَ نَ پَ .... اومد ببینه چطور ساندویچ میخورم؟! .... آره دیگه. هاج و واج نگاهم کرد که صدای بلند محمد جواد توجه ی ما را جلب کرد. _خواهرا و برادرا.... سوار اتوبوس بشید.... کسی جا نمونه. و با شنیدن همان جمله ی آخر، یاد حضور و غیاب محمد جواد افتادم و شیطنتم گل کرد. فوری به محدثه و بهار گفتم: _شما برید تا من بیام. _کجا؟... اتوبوس‌ها دارن میرن... دیر نیای. آنها را فرستادم و برگشتم سمت ساندویچی. بی دلیل نگاهم را روی میز و صندلی اش چرخاندم. _آقا ببخشید یه گوشی اینجا ندیدید؟ _گوشی؟!... نه. _گوشی ام نیست.... ما پشت این میز نشسته بودیم. _بله... یادم هست. نگاهم از شیشه ی فست فودی سمت اتوبوس رفت. همه سوار شده بودند که دیدم که محمدجواد سراسیمه از اتوبوس پیاده شد و دوید. فوری باز سرم را گرم گشتن کردم. اما او سمت مجموعه رفت. لبخند پر ذوقی زدم و از شدت ذوق زیر لب گفتم: _حالا تا میتونی بگرد دنبالم. اما طولی نکشید که کنار در فست فودی ظاهر شد. نفس زنان با اخم نگاهم کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. _مگه نگفتم سوار اتوبوس شو. _گوشیم نیست. وارد فست فودی شد و نگاهش دور تا دور میزها را پایید. _گوشیت رو اصلا از کیفت در آوردی مگه؟ _یادم نیست. _بده کیفت رو بگردم. فوری با اخم گفتم: _دیگه چی؟!... خودم میگردم. _زود باش... یه اتوبوس معطل تو شدن. در کیفم را باز کردم و کمی الکی، این طرف و آن طرفش را گشتم. _نیست.... عصبی گفت: _بده خودم بگردم. _اِی وای.... اینجاست... لعنتی پشت دستمال کاغذی بود. و بعد با یه لبخند تصنعی به محمدجوادی که از عصبانیت سرخ شده بود، نگاهی انداختم. سری تکان داد و زیر لب گفت: _اِی خدا.... چه گناهی کردم به درگاهت ؟! و من خودم را به نشنیدن زدم که با حرص گفت: _بدو دیرمون شد. و رفت و من هم همراهش. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قطعا سفر به یاد ماندنی میشد با آنهمه شیطنت من! بعد از ناهار کم کم همه ی مسافران روی صندلی هایشان خواب‌شان برد. جز من و بهار و محدثه.... تازه گرم صحبت بودیم و از خاطراتمان می‌گفتیم و میخندیدیم که آقای فرمانده سراغمان آمد. بهار و محدثه فوری خودشان را جمع و جور کردند که محمدجواد جلو آمد و مستقیم، با آن اخم محکمش زل زد به چشمان بهار. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما چرا؟!... اینجا پر نامحرمه... اونوقت صدای خندتون بلنده؟! من بجای بهاری که سکوت کرده بود، جواب دادم: _اولا همه خوابن.... تازه ما اومدیم ته اتوبوس تا کسی صدامون رو نشنوه. محمد جواد، لحظه ای چشم بست. انگار حرف زدن من روی اعصابش بود. زبانش را هم با حرص، از پشت لبان بسته اش چرخاند و آهسته تر اما عصبی تر گفت: _صداتون تا صندلی جلو میاد بعد میگی همه خوابن؟! _اوه چقدر سخت گیر!... طوری نشده حالا.... میخوای به جای خنده، براتون دعای توسل بخونم برادر؟ حس کردم محدثه دیگر نتوانست خودش را کنترل‌ کند و همراه با سری که پایین انداخت، ریز خندید. نگاه جدی محمد جواد اما بدون حتی لحظه ای، لبخند، به من خیره ماند. _شما حواست باشه دلارام خانم.... من یکی حوصله ام سر بره، کولاک میکنم.... یه وقت دیدی از همین وسط راه با یه ماشین خودم و خودت برگشتیم تهران و قید زیارت رو زدم.... پس لطفا با من لج نکن. مجبور به سکوت شدم. و با سکوت من، بهار و محدثه هم زیر لب گفتند: _ببخشید. و همان ببخشید گره محکم اخم های محمد جواد را باز کرد. اما نگاه جدی اش را به باز عمدا به من انداخت. و من در فرار از توبیخش مهارت خاصی داشتم. وقتی دید متوجه ی منظور نگاهش نیستم، ناچار رفت. با رفتن محمد جواد، محدثه نگاهم کرد. _تو خیلی دیگه با این فرمانده کج افتادی؟! _خوشم نمیاد ازش.... خیلی پسر پرروییه. بهار اخمی کرد. _دلارام جان!.... حقیقتا کار ما اشتباه بود دیگه.... محمد جوادم غیرتیه دیگه خب. سکوت کردم ناچار که محدثه باز گفت: _ولی در تعجبم واقعا.... فرمانده هیچ وقت اسم کوچیک خانم ها رو صدا نمیزنه و به شما گفت دلارام خانوم! بهار سرفه ای کرد و گفت: _خب راستش دلارام جان یه نسبت فامیلی با برادرم دارن. _آها... خب بگو فامیلمون هست.... چشمام چهارتا شد از شنیدن اسم دلارام جان. با زهر چشمی که محمد جواد از ما گرفت، مجبور سدیم دخترای خوبی بشیم و دیگر اذیت نکنیم. اما موقتا.... چون سفر طولانی بود و من می‌دانستم چطور باید حرصش دهم. مخصوصا سر همان حضور و غیاب! آنقدر سکوت کردیم و نگاهمان را به جادو دوختیم که محدثه هم خوابش برد و بهار باز سرگرم خواندن دعا شد و من.... باز با شروین چت کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ مرداد ۱۴۰۰