eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید در منای دل وقوف از حج روحانی کنید تا نیفتاده است جان در پنجۀ گرگ هوا گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 💚 ❣نگارا عیدقربان اسٺ،قربانٺ شوم یا نہ ✨نگفتے‌یڪ‌دمے‌آیا‌ڪه‌مهمانٺ‌شوم‌یا نہ ❣براےطوف‌ڪویٺ،جامہ‌ے احرام‌بربستم ✨گداے‌دوره‌گرد گوشہ‌ے‌خوانٺ شوم‌یا نہ ♡اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج♡ ‌‌‎‌‎ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ(بقره/37) پس آدم از پروردگار ڪلماتی را آموخت و خدا توبه اش را پذیرفت. ای ڪلمه‌ی رسیدن به خدا، حسین(ع) ♥🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️⭐️ ▫️⭐️ ⭐️ بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست ◻️دل بریدن است از هر چیزی که: به آن تعلق داری ، ◻️ از هر چه تو را از او میگیرد ▫️میخواهد شادی باشد یا غم ▫️وصال باشد یا فقدان، ▫️نور باشد یا سياهی ⭐️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به ما ایراد میگیرن که؛ ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم اما شما نوحه و روضه گوش میدین، افسرده نمیشین؟! در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط برای دنیا و زمینی هاست.. اما گریه های روضه آسمونیه.. یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(:
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ناهار خوبی بود و درست وقتی همه ی مسافران از رستوران بیرون زدند، محمد جواد هم ساندویچش را تمام کرد و فوری دستی به صورتش کشید و گفت: _من میرم پیش مسافرا، شما هم زود بیا. نگاهی به ته ساندویچم انداختم و باشه ای گفتم. او رفت و من هم پس از شستن دستهایم دنبالش رفتم. بهار و محدثه دنبالم می‌گشتند که به آنها رسیدم. _کجا بودی تو؟ _ساندویچی. چشمهایشان گرد شد. _واقعا میگی؟! _آره.... فرمانده هم با من اومد. از شنیدن این حرفم محدثه چشمانش را تنگ کرد. _فرمانده!.... با تو اومد ساندویچ خورد؟! _ پَ نَ پَ .... اومد ببینه چطور ساندویچ میخورم؟! .... آره دیگه. هاج و واج نگاهم کرد که صدای بلند محمد جواد توجه ی ما را جلب کرد. _خواهرا و برادرا.... سوار اتوبوس بشید.... کسی جا نمونه. و با شنیدن همان جمله ی آخر، یاد حضور و غیاب محمد جواد افتادم و شیطنتم گل کرد. فوری به محدثه و بهار گفتم: _شما برید تا من بیام. _کجا؟... اتوبوس‌ها دارن میرن... دیر نیای. آنها را فرستادم و برگشتم سمت ساندویچی. بی دلیل نگاهم را روی میز و صندلی اش چرخاندم. _آقا ببخشید یه گوشی اینجا ندیدید؟ _گوشی؟!... نه. _گوشی ام نیست.... ما پشت این میز نشسته بودیم. _بله... یادم هست. نگاهم از شیشه ی فست فودی سمت اتوبوس رفت. همه سوار شده بودند که دیدم که محمدجواد سراسیمه از اتوبوس پیاده شد و دوید. فوری باز سرم را گرم گشتن کردم. اما او سمت مجموعه رفت. لبخند پر ذوقی زدم و از شدت ذوق زیر لب گفتم: _حالا تا میتونی بگرد دنبالم. اما طولی نکشید که کنار در فست فودی ظاهر شد. نفس زنان با اخم نگاهم کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. _مگه نگفتم سوار اتوبوس شو. _گوشیم نیست. وارد فست فودی شد و نگاهش دور تا دور میزها را پایید. _گوشیت رو اصلا از کیفت در آوردی مگه؟ _یادم نیست. _بده کیفت رو بگردم. فوری با اخم گفتم: _دیگه چی؟!... خودم میگردم. _زود باش... یه اتوبوس معطل تو شدن. در کیفم را باز کردم و کمی الکی، این طرف و آن طرفش را گشتم. _نیست.... عصبی گفت: _بده خودم بگردم. _اِی وای.... اینجاست... لعنتی پشت دستمال کاغذی بود. و بعد با یه لبخند تصنعی به محمدجوادی که از عصبانیت سرخ شده بود، نگاهی انداختم. سری تکان داد و زیر لب گفت: _اِی خدا.... چه گناهی کردم به درگاهت ؟! و من خودم را به نشنیدن زدم که با حرص گفت: _بدو دیرمون شد. و رفت و من هم همراهش. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قطعا سفر به یاد ماندنی میشد با آنهمه شیطنت من! بعد از ناهار کم کم همه ی مسافران روی صندلی هایشان خواب‌شان برد. جز من و بهار و محدثه.... تازه گرم صحبت بودیم و از خاطراتمان می‌گفتیم و میخندیدیم که آقای فرمانده سراغمان آمد. بهار و محدثه فوری خودشان را جمع و جور کردند که محمدجواد جلو آمد و مستقیم، با آن اخم محکمش زل زد به چشمان بهار. _چشمم روشن بهار خانوم.... شما چرا؟!... اینجا پر نامحرمه... اونوقت صدای خندتون بلنده؟! من بجای بهاری که سکوت کرده بود، جواب دادم: _اولا همه خوابن.... تازه ما اومدیم ته اتوبوس تا کسی صدامون رو نشنوه. محمد جواد، لحظه ای چشم بست. انگار حرف زدن من روی اعصابش بود. زبانش را هم با حرص، از پشت لبان بسته اش چرخاند و آهسته تر اما عصبی تر گفت: _صداتون تا صندلی جلو میاد بعد میگی همه خوابن؟! _اوه چقدر سخت گیر!... طوری نشده حالا.... میخوای به جای خنده، براتون دعای توسل بخونم برادر؟ حس کردم محدثه دیگر نتوانست خودش را کنترل‌ کند و همراه با سری که پایین انداخت، ریز خندید. نگاه جدی محمد جواد اما بدون حتی لحظه ای، لبخند، به من خیره ماند. _شما حواست باشه دلارام خانم.... من یکی حوصله ام سر بره، کولاک میکنم.... یه وقت دیدی از همین وسط راه با یه ماشین خودم و خودت برگشتیم تهران و قید زیارت رو زدم.... پس لطفا با من لج نکن. مجبور به سکوت شدم. و با سکوت من، بهار و محدثه هم زیر لب گفتند: _ببخشید. و همان ببخشید گره محکم اخم های محمد جواد را باز کرد. اما نگاه جدی اش را به باز عمدا به من انداخت. و من در فرار از توبیخش مهارت خاصی داشتم. وقتی دید متوجه ی منظور نگاهش نیستم، ناچار رفت. با رفتن محمد جواد، محدثه نگاهم کرد. _تو خیلی دیگه با این فرمانده کج افتادی؟! _خوشم نمیاد ازش.... خیلی پسر پرروییه. بهار اخمی کرد. _دلارام جان!.... حقیقتا کار ما اشتباه بود دیگه.... محمد جوادم غیرتیه دیگه خب. سکوت کردم ناچار که محدثه باز گفت: _ولی در تعجبم واقعا.... فرمانده هیچ وقت اسم کوچیک خانم ها رو صدا نمیزنه و به شما گفت دلارام خانوم! بهار سرفه ای کرد و گفت: _خب راستش دلارام جان یه نسبت فامیلی با برادرم دارن. _آها... خب بگو فامیلمون هست.... چشمام چهارتا شد از شنیدن اسم دلارام جان. با زهر چشمی که محمد جواد از ما گرفت، مجبور سدیم دخترای خوبی بشیم و دیگر اذیت نکنیم. اما موقتا.... چون سفر طولانی بود و من می‌دانستم چطور باید حرصش دهم. مخصوصا سر همان حضور و غیاب! آنقدر سکوت کردیم و نگاهمان را به جادو دوختیم که محدثه هم خوابش برد و بهار باز سرگرم خواندن دعا شد و من.... باز با شروین چت کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌸صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی وبرڪت🌸🍃 🌹
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•