eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌸صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی وبرڪت🌸🍃 🌹
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈• و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست دل بریدن است.... دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری! و دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد، عيد قربان, سر بريدن «نفس» است و پا بريدن از «شيطان»... 🌸عید قربان عید بندگی مبارک باد🌸 🌱 🌱 ••●❥🌷✧🌷❥●•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! صبـحۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس ها ما را تا ترمینال بردند و آنجا بود که باید با ماشین تا هتل میرفتیم. باز چمدان به دست درگیر چادری شدم که نمی‌توانستم جمعش کنم و بهار مدام با یک جمله اش مرا بیشتر حرص میداد: « چقدر بهت میاد! » دلم میخواست همانجا چادر را ول کنم و دسته ی چمدانم را بگیرم و فرار کنم. اما می‌دانستم با اینکار، محمد جواد را جری میکنم برای تلافی که فقط خدا می‌دانست چه بلایی سرم خواهد آورد. با تاکسی تا هتل رفتیم. همگی در لابی هتل منتظر اتاق هایمان بودیم که باز جناب فرمانده وسط لابی همه را جمع کرد. خدایی مدیریت خوبی داشت!.... دو اتوبوس آدم را مدیریت می‌کرد ولی من یکی با بقیه فرق داشتم. _خواهرا و برادرای گرامی.... تا کلید اتاق ها رو خدمتتون بدیم چند نکته رو یادآور بشم.... اولا ما برنامه ی دسته جمعی برای رفتن به حرم داریم... پس اگه کسی میخواد با جمع ما باشه، دقت کنه که از برنامه جا نمونه.... ولی کسانی که با جمع همراه نیستن، میتونن خودشون به زیارت برن فقط قبل ساعت 12 شب برگردند.... خواهرای گرامی هم از ساعت 12 شب تا تیم ساعت قبل نماز صبح هتل رو ترک نکنند مگر با یک همراه آقا، پدر یا برادر.... تنهایی ممنوعه.... ثانیا ساعت صبحانه ی هتل 7 تا 9 است اگر کسی دیرتر برسه و صبحانه تموم شده باشه، به هیچ عنوان پاسخگو نخواهیم بود.... ساعت ناهار از 12 تا 2 و شام هم از 9 تا 11 شب هست... سعی کنید قبل از این ساعت به هتل برگردید که ما شرمنده ی شما نشویم.... ثالثا غذا به هیچ عنوان داخل اتاق هاتون نبرید. و آخرین نکته هم اینکه، اگر کسی شئ قیمتی داره در چمدان و هتل نگه نداره، اگه خواستید برادرمون اقا سید، اشیا قیمتی شما را نگه می‌دارند و روز آخر تقدیمتون می‌کنند. نگاهم به بهار افتاد که همان لحظه داشت توی چمدانش دنبال چیزی می‌گشت. _چکار میکنی؟ _برم زنجیر و گردنبدم رو بدم به اقا سید. _زنجیر و گردنبد طلا؟! _آره. و همان موقع زنجیر و پلاکش را در آورد که متعجب خیره اش شدم. _بهار!.... خب بنداز گردنت! _نه نمیتونم.... بندازم گردنم خفه میشم.... _وا.... خب پس چرا آوردیش؟! این سوالم بود که لحظه ای او را در جا خشک کرد. نگاهش به زنجیر و پلاک کف دستش ماند و بعد بی جواب دادن به من سمت همان جوان لاغر اندامی که همراه فرمانده در اتوبوس بود، رفت. نگاهم از روی کنجکاوی، جلب بهار شد. مقابل سید که رسید، سرش را خم کرد و کف دستش را سمت او دراز کرد. و اقا سید هم بدون نگاه به بهاری که از همان فاصله هم می‌شد، داغی گونه هایش را بفهمم، زنجیر و پلاک را از او گرفت. همان جا بود که فهمیدم دل بهار ما پیش چه کسی گیر افتاده است! وقتی که به سمت ما برگشت، هنوز گونه هایش ملتهب بود و نفسهایش تند. _عجب!.... فکر خوبیه! _چی فکر خوبیه؟! _اینکه منم طلاهایی که همراهمه و میتونم بندازم گردنم و دستم برم بدم به سید. لبش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد. اما من دست بردار نبودم. _دوستش داری؟ و همان موقع با صدای بلند فرمانده، بهار بهانه ی خوبی برای فرار پیدا کرد. _اول خواهرا بیان کلید اتاقشون رو بگیرن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 من و محدثه و بهار هم اتاقی شدیم. دیگر خستگی راه و کشیدن چادر روی سرم و آن چمدان لباس و وسایل شخصی، از یادم برد که پیگیر جواب بهار شوم. تا وارد اتاق شدیم، فوری چادرم را از شرم کشیدم و و چمدانم را گوشه ای گذاشتم و گفتم : _من میرم یه دوش بگیرم. هنوز محدثه و بهار درگیر تا کردن چادرهایشان بودند که به حمام رفتم. آب گرم حمام خوب سرحالم کرد. وقتی از حمام بیرون آمدم بهار و محدثه را دیدم که باز چادر سر می‌کردند. _کجا؟ _ فرمانده اومد گفت فقط نیم ساعت از وقت شام مونده اگه نریم رستوران تعطیل میشه .... _برای منو بیارید اتاق. چشمای هر دویشان گرد شد. _مگه ندیدی فرمانده چی گفت؟.... آوردن غذا به اتاق ها ممنوعه! _من خودم جواب فرمانده رو میدم. بهار به محدثه نگاه کرد و محدثه به بهار. _برید دیگه گشنمه. با گفتن من آنها رفتند و من روی تخت افتادم. با کنترل تلویزیون را روشن کردم و داشتم کانال ها را تک تک چک میکردم که چند ضربه به در اتاق خورد. با این فکر که حتما بهار یا محدثه برایم غذا آوردند، با همان بلوز و شلوار خونگی و شالی که موهای خیسم را با آن بسته بودم سمت در رفتم. در را که گشودم نگاه محمد جواد یک آن، به من افتاد. فوری سر پایین گرفت و با جدیت گفت: _اینجا دیگه خونه نیست که راحت بیای جلو در.... یکی میبینه زشته.... برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم. با اَه بلندی که کشیدم سمت چادرم که هنوز وسط اتاق افتاده بود رفتم. چادرم را فقط روی سرم انداختم و باز در چهارچوب در ظاهر شدم. _بلهههههه. عمدا بله ام را کشیدم که بداند از زور خستگی نای ایستادن ندارم. _اولا گفتم غذا تو اتاقا نمیارید. زل زدم به او اما او با همان سری که هنوز پایین بود، ادامه داد : _لباس بپوش تا شام تموم نشده بیا رستوران. _اولا خسته ام برادر.... ثانیا لباسامو تو حموم شستم لباس ندارم.... آخرشم اصلا شام نمیخوام. پفی کشید بلند و کشیده. لحظه ای دلم برایش سوخت! انگار خیلی خسته تر از من بود. تکیه زد به چهارچوب اتاق و گفت: _یعنی فقط یه دست لباس آوردی که حالا لباس نداری؟ _نه آوردم حال ندارم چمدونم رو باز کنم. همراه نفس کشیده ای گفت: _همین یکبار برات غذا میارم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست. _ممنون فرمانده.... افتادید تو زحمت! لحنم زیادی کنایه داشت. طوری که یه لحظه سر بلند کرد و نگاهم. و بعد سمت آسانسور رفت که بلند پرسیدم: _میشه بپرسم واسه چی با من هی راه میای؟ بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد: _وقتی امام‌ رضا، همچین آدم پر حاشیه ای رو طلبیده و باهاش راه اومده، من کی باشم که رو حرف آقا حرف بزنم. ماتم برد. آسانسور رسید و او رفت و من همچنان متفکر در جمله اش ماندم! راست می‌گفت. منی که بارها موقعیت مسافرت به مشهد برایم پیش آمد و نیامدم، چرا اینبار راضی شدم؟! اگر از نداری و فقر زیارت نمی آمدم میگفتم ندارم.... اما من اگر اراده میکردم بابا مرا با هواپیما به بهترین هتل مشهد میفرستاد. اما همیشه خودم بودم که نخواستم. و همین یکبار خواستم! و طلبید! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❀‌𝑴𝒂𝒏 𝒃𝒆 𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒃𝒂𝒃𝒂𝒎 𝒁𝒆𝒏𝒅𝒆𝒉𝒂𝒎➪✰𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏✰ ❁زیباٺریݧ ٺرانہ ے روے لبم ، حُسیْݧ نامےڪہ هسٺ علّٺ ٺاب و ٺبَم ، حُسیْݧ ❁مݧ در ڪلاس هیئٺ ٺو درس خوانده ام شاگـرد پا رڪاب همیݧ مڪٺبم حُسیݧ ❀......𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏 𝒋𝒂𝒏......❀ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون