🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_304
من و محدثه و بهار هم اتاقی شدیم. دیگر خستگی راه و کشیدن چادر روی سرم و آن چمدان لباس و وسایل شخصی، از یادم برد که پیگیر جواب بهار شوم.
تا وارد اتاق شدیم، فوری چادرم را از شرم کشیدم و و چمدانم را گوشه ای گذاشتم و گفتم :
_من میرم یه دوش بگیرم.
هنوز محدثه و بهار درگیر تا کردن چادرهایشان بودند که به حمام رفتم. آب گرم حمام خوب سرحالم کرد.
وقتی از حمام بیرون آمدم بهار و محدثه را دیدم که باز چادر سر میکردند.
_کجا؟
_ فرمانده اومد گفت فقط نیم ساعت از وقت شام مونده اگه نریم رستوران تعطیل میشه ....
_برای منو بیارید اتاق.
چشمای هر دویشان گرد شد.
_مگه ندیدی فرمانده چی گفت؟.... آوردن غذا به اتاق ها ممنوعه!
_من خودم جواب فرمانده رو میدم.
بهار به محدثه نگاه کرد و محدثه به بهار.
_برید دیگه گشنمه.
با گفتن من آنها رفتند و من روی تخت افتادم. با کنترل تلویزیون را روشن کردم و داشتم کانال ها را تک تک چک میکردم که چند ضربه به در اتاق خورد.
با این فکر که حتما بهار یا محدثه برایم غذا آوردند، با همان بلوز و شلوار خونگی و شالی که موهای خیسم را با آن بسته بودم سمت در رفتم.
در را که گشودم نگاه محمد جواد یک آن، به من افتاد. فوری سر پایین گرفت و با جدیت گفت:
_اینجا دیگه خونه نیست که راحت بیای جلو در.... یکی میبینه زشته.... برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم.
با اَه بلندی که کشیدم سمت چادرم که هنوز وسط اتاق افتاده بود رفتم.
چادرم را فقط روی سرم انداختم و باز در چهارچوب در ظاهر شدم.
_بلهههههه.
عمدا بله ام را کشیدم که بداند از زور خستگی نای ایستادن ندارم.
_اولا گفتم غذا تو اتاقا نمیارید.
زل زدم به او اما او با همان سری که هنوز پایین بود، ادامه داد :
_لباس بپوش تا شام تموم نشده بیا رستوران.
_اولا خسته ام برادر.... ثانیا لباسامو تو حموم شستم لباس ندارم.... آخرشم اصلا شام نمیخوام.
پفی کشید بلند و کشیده. لحظه ای دلم برایش سوخت!
انگار خیلی خسته تر از من بود.
تکیه زد به چهارچوب اتاق و گفت:
_یعنی فقط یه دست لباس آوردی که حالا لباس نداری؟
_نه آوردم حال ندارم چمدونم رو باز کنم.
همراه نفس کشیده ای گفت:
_همین یکبار برات غذا میارم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست.
_ممنون فرمانده.... افتادید تو زحمت!
لحنم زیادی کنایه داشت. طوری که یه لحظه سر بلند کرد و نگاهم.
و بعد سمت آسانسور رفت که بلند پرسیدم:
_میشه بپرسم واسه چی با من هی راه میای؟
بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد:
_وقتی امام رضا، همچین آدم پر حاشیه ای رو طلبیده و باهاش راه اومده، من کی باشم که رو حرف آقا حرف بزنم.
ماتم برد. آسانسور رسید و او رفت و من همچنان متفکر در جمله اش ماندم!
راست میگفت. منی که بارها موقعیت مسافرت به مشهد برایم پیش آمد و نیامدم، چرا اینبار راضی شدم؟!
اگر از نداری و فقر زیارت نمی آمدم میگفتم ندارم.... اما من اگر اراده میکردم بابا مرا با هواپیما به بهترین هتل مشهد
میفرستاد.
اما همیشه خودم بودم که نخواستم.
و همین یکبار خواستم! و طلبید!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_304
از روی حرصم یا عصبانیت یا حتی ثابت کردن حرفم شاید..... همان روز خانم سرابی را به اتاقم فراخواندم.
وقتی آمد، با آنکه خیلی حوصله ی کار نداشتم اما خودم را مشغول کار نشان دادم.
_بله جناب فرداد....
_شما اخراجید خانم.
شوکه شد.... و من کیف کردم انگار.
_چرا؟؟!!
_واسه اینکه تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت کردید.
_من!!.... من چکار کردم.
سر بلند کردم و نگاهش. با همان چادر عربی که همیشه به سر داشت مقابلم ایستاده بود و من چقدر از اینکه می خواست خودش را مذهبی جلوه دهد، متنفر بودم.
_از همون روز اولی که اینجا اومدید گفتم سه ماه آزمایشی کار می کنید.... نگفتم؟
_بله ولی سه ماه تموم شده....
ابرویی بالا انداختم.
_آفرین.... منم به همین دلیل شما رو نمی خوام..... کارمندی که با تجربه ی سه ماه کار، میاد برای کارشناس با تجربه ی من که دوست صمیمی من هم هست، تجزيه و تحلیل می کنه و از کاتالوگ حرفه ای من ایراد می گیره.... به درد من نمی خوره.
مستأصل شد.... و انگار دیدن آن حال خرابش داشت حرص و عصبانیت مرا درمان می کرد.
_من به شما گفته بودم که به این کار نیاز دارم جناب فرداد....
_اما من به شما نیازی ندارم خانم سرابی.... اما همین دوست عزیز بنده و البته احمق من.... حاضر شده شما رو توی شرکتش راه بده.... گرچه من توصیه می کنم که حتما به خاطر خودتون هم که شده، تو شرکتش پا نذارید.... چون ممکنه واسه ی تجزیه و تحلیل هاتون، خسارت خوبی ازتون بگیره.
_متوجه منظورتون نشدم!
_این آدرس شرکت دوستمه... فردا برید اینجا.... شما دیگه جایی تو شرکت من ندارید خانم سرابی.
فکر می کردم بعد از آن همه استیصالی که در چشمانش دیدم، بعد از این حرفم، به گریه و التماس بیافتد اما نیافتاد.
جلو آمد و کاغذ را از دستم گرفت و گفت :
_برم حسابداری بابت تسویه؟
این حرفش خیلی عصبی ام کرد. انگار از خدایش بود اخراج شود.
_بله همین الان....
و او رفت!....
حتی یک حلالیت ساده هم نطلبید.
در اتاق که بسته شد با حرص زیر لب خودم را لعنت کردم که دلم به حالش سوخته بود و او را استخدام کرده بودم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............