eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمد جواد طبق حرفی که زد، یک پک غذا، به همراه یه ماست تک نفره و یک نوشابه و ظرف کوچک سوپی که انگار دلیل همراهی اش را کنار غذا، الزامی می‌دانست، آورد. وقتی نایلون غذا را از کنار در اتاق از او گرفتم با ذوق لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم : _قربونت برم امام رضا، وقتی میطلبی، چه جوری هوای زائرت رو داری! و نشستم وسط اتاق و مشغول خوردن شدم که در اتاق با کلیدی که دست بهار و محدثه بود باز شد و از همان لحظه نگاه هردویشان میخکوب من شد. _تو.... کی غذا گرفتی؟! و بهار با تعجب گفت : _مگه ندیدی گفت غذا تو اتاق نیارید. با لبخندی زبانم را دور دهانم چرخاندم و جواب دادم. _خود فرمانده برایم غذا آورد. فک محدثه افتاد. _چییییییی؟! بهار اخم کرد. _دروغ نگو دلارام. سرم را بالا گرفتم و با افتخار گفتم: _نیازی به دروغ گفتن نیست.... برید از خودش بپرسید.... خودش برام غذا آورد. بهار نگاهی به محدثه انداخت. _نکنه وقتی از ما پرسید اومد غذا آورد!؟ و محدثه فوری گفت: _آره.... خودش آورده.... دیدم یه نایلون سفید دستش بود.... همینه. دست محدثه سمت غذای پیش رویم دراز شد و من در حالیکه سوپم را میخوردم گفتم: _غذاش خیلی خوشمزه است ها. بهار نشست روی مبل و خیره ام شد. نمی فهمیدم چرا آنها آنقدر سخت می‌گرفتند! اضافه ی غذایم را در یخچال گذاشتم که به ژست متفکرانه ی بهار و محدثه نگاهی انداختم. _خب چیه؟!.... خودش غذا آورد دیگه.... شما دوتا چرا حسودی میکنید؟! _حرف حسودی نیست.... دلم میخواد علت این تبعیض رو بدونم. بهار اینرا گفت و من با خونسردی گفتم: _خب برو از خودش بپرس. و بهار همین کار را کرد. باورم نمیشد آنقدر محمد جواد با من راه بیاید و بهار سخت بگیرد! وقتی برگشت کمی آرام تر شده بود. با آنکه با طعنه به او گفتم؛ علتش چی بود!؛ اما او جوابم را نداد و خوابید. و من هم پیگیر نشدم. خستگی هم این اجازه را به من نداد. و من هم مثل بهار و محدثه خوابیدم. صبح با سر و صدای بهار و محدثه بیدار شدم که برای نماز صبح می‌خواستند به حرم بروند. _تو نمیای؟ _نه.... در و آهسته ببندید که بیدار نشم.... کلیدم ببرید که منو بیدار نکنید. اینرا گفتم و باز خوابیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی بیدار شدم محدثه و بهار برگشته بودند. و من سرحال، تازه از خواب بیدار شدم. لباس عوض کردم و برای صرف صبحانه به رستوران رفتم و بعد از آن، دلم خواست که تنهایی به زیارت بروم. تا حرم راهی نبود. از همانجایی که هتل ما بود میشد حرم را دید. اما من تاکسی گرفتم و به حرم رسیدم. با ورودم به ایست بازرسی برای اولین بار از نزدیک، با خادم های حرم برخورد کردم. وقتی از در ایست بازرسی گذشتم و چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد، لحظه ای از دیدن ابهت بارگاه، دلم لرزید. بی اراده حرف دیشب محمد جواد یادم آمد. « وقتی آقا آدمی رو طلبیده، من کی باشم رو حرف آقا حرف بزنم » همان جا بود که حس غرور کردم از اینکه طلبیده شدم. راه زیارت را پیش گرفتم و وارد صحن اصلی شدم. جمعیت زیادی مشتاق زیارت بودند و حرم خیلی شلوغ بود. خیلی ها آهسته گریه می‌کردند و حرف می‌زدند. یه عده نماز و قران می‌خواندند. و عده ای هم نقاط کنج حرم خیره به آنهمه ابهت بارگاه بودند. با جمعیت تا نزدیک ضریح رفتم و از آنجا بود که با دیدن ضریح زیبا و با جبروت مقابلم، نمی‌دانم چرا دلم چنان لرزید که به گریه افتادم. و اصلا متوجه نشدم چطور در میان ازدحام جمعیت به سمت جلو رانده شدم. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما بین آنها گیر افتادم. از طرفی هم دلم بدجوری میخواست که همانطور با سیل جمعیت سمت ضریح هدایت شوم. این اولین باری بود که ضریح امام را با چشم خودم و نه از پشت قاب تلویزیون، میدیدم. آنقدر در میان ازدحام جمعیت فشرده شدم که حس کردم نفسم کم کم دارد قطع می‌شود. چشمانم اما هنوز به ضریح بود که یک لحظه حس کردم الان است که در بین جمعیت خفه شوم و تنها کف دستم را سمت ضریح دراز کردم و با نفسی که داشت قطع میشد، یک لحظه صدا زدم. _یا امام رضا.... و نفهمیدم چی شد. انگار هوا کم شد. حالم بد شد و از حال رفتم. وقتی کمی حالم بهتر شد، خودم را روی تخت اورژانس سیار حرم دیدم. خانمی با روپوش سفید بالای سرم بود. _خب الهی شکر.... حالت خوبه؟ _خوبم. _دختر خوب.... تو که میدونی ممکنه از حال بری چرا رفتی وسط اونهمه ازدحام جمعیت؟.... یکی از خادم ها با یه خانمی تو رو آوردن اینجا.... میگفتن اگه زوار ها کمکت نمیکردم زیر دست و پا له میشدی. _نفسم کم شد.... نفهمیدم چرا از حال رفتم. _همراهت کجاست؟ باید بیاد تا بذاریم بری. _هتل هستن.... من تنها اومدم زیارت. _شماره داری ازشون؟ _کیفم؟! کمی اطرافم را گشتم که پرستار مهربان گفت: _کیفتم انداختی دور گردنت.... همین بند کیفت داشته نفستو می‌گرفته.... اینو همون خادم حرم از گردنت در آورد.... بیا زنگ بزن. کیفم را که به من داد، گوشی ام را از آن برداشتم و اولین شماره ای که در دسترسم بود را گرفتم. محمدجواد! و عجب اتفاقی شد! نگاهم به پرستار بود وقتی زنگ زد. _سلام... یه خانمی به نام.... نگاهش سمت من آمد که گفتم: _دلارام.... _بله... یه خانمی به نام دلارام تو حرم حالشون بد شده، خادم حرم آوردنش درمانگاه امام رضا، لطف کنید بیایید دنبالش تا مرخصش کنیم.....بله.... نگران نباشید، الان حالش خوبه.... بله.... منتظرم. و گوشی را که قطع کرد با لبخند گفت: _نامزدت بود؟ تا خواستم بگویم نه،. پرستار با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: _بنده ی خدا خیلی هول کرد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم نوای بی نوایی... بسم‌الله اگه حریف مایی💣👊🏽:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه امام زمان (عج) ازت تعریف کنه😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خدا خبر دارد... ⛔️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
20.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ✨♥️ 🎥نماهنگ وصال 💫 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روز امضا شدن نزدیك است تمـام ِ‌لذت ِ‌عمـرم‌ همین ‌است ڪه‌ مولایم «امیرالمؤمنین‌_؏»است:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
『❤️🎗』 دِل‌و‌دیـنَـم‌بہِ‌فَـدآ؎‌قَـد‌و‌بـٰآلاۍِ‌نِگـٰآر؎ ڪه‌هَـمۍ‌بَـنده‌نَـوآز‌اَسـت . .😌シ!- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『❤️🌱』 +عِشقِ‌او‌بَر‌دل‌سنگۍِ‌‌حَرم‌قـٰالِب‌شد قِبلہ‌مـٰایل‌بہ‌عَلۍبن‌‌اَبۍطـٰالِب‌شُد🌿'(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ: ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ…؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴بـه لـطـف زهــــــرا شـدم مسـلـمـان عـــلـی... 🌴و صـلـی اللهٌ عَلی المـحبـانِ عــلــی... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند. _خوبی دلارام جان؟ چی شده؟ و پرستار به جای من جواب داد. _چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه. محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد. فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر می‌کرد که محمد جواد، نامزد من است! نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار می‌کرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است. و من هرقدر فکر می‌کردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمی‌شدم. _ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟ یک آن، نگاهش را به من سپرد. _مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟ _نه نگفتی.... _نگفتم؟! _نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست. کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت: _جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم! بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد. _آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه. و صدای محمد جواد بلندتر شد. _بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم. با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم: _اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه. ان حرفم چنان عصبی‌ اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت. _محمد جواد!.... آروم باش. ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت: _قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی. بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمی‌دانم چرا دلم شکست. شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.! مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند. او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم. بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند. _گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا. _آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهار جوابی برای گفتن نداشت. سکوت کرد. من هم سکوت کردم. سِرُمم که تمام شد از درمانگاه بیرون زدیم و من حتی حاضر نبودم سرم را بلند کنم و محمد جواد را ببینم. تا اینکه بهار با خنده زیر گوشم گفت: _بفرما.... دیدی گفتم از محمد جواد به دل نگیر، فقط نگرانته .... رفته برات ویلچر آورده! حرف بهار را باور نکردم و به همین دلیل، سر بلند کردم تا با چشمان خودم ببینم. راست می‌گفت بهار!... محمد جواد با یک ویلچر کنار درب درمانگاه ایستاده بود. گرچه هنوز اخم هایش سر جایش بود اما نمی‌دانم چرا من با دیدن همان ویلچر دلم کمی نرم شد. آهسته زمزمه کردم. _حالم خوبه بهار.... میتونم خودم بیام. اما بهار تو گوشم جواب داد. _حالا واست ویلچر آورده دیگه.... ناز نکن. بی هیچ حرفی نشستم روی ویلچر و او ویلچر را هل داد. نگاهم گرچه به اطراف بود اما هنوز در سکوتی که قادر به شکستنش نبودم در افکارم غرق بودم که صدای بهار را شنیدم. _کجا میری؟ _میریم حرم. _حرم چرا؟ _واسه زیارت دیگه.... با این ویلچر تا خود ضریح میتونم ببرمش. با آنکه جوابش را شنیدم اما خودم را به کری زدم. و با همان ویلچر تا نزدیک ضریح رفتم. مقابل ضریح، همانجایی که مخصوص آدم های روی ویلچر بود، اشکم سرازیر شد. ازدحام مردمی که می‌خواستند زیارت کنند و من تنها بخاطر یک ویلچر به آن راحتی تا نزدیک ضریح رفتم، دلم را بدجوری متحول کرد. شاید اصلا باید حالم بد میشد، محمد جواد عصبانی میشد، ویلچر حاضر میشد تا آنقدر به ضریح نزدیک شوم.... یعنی واقعا امام‌ رضا مرا صدا زده بود!؟ همین افکار بود که اشکانم را بیشتر کرد. تا جاییکه که عقده های دل گرفته ام باز شد و بلند بلند گریستم. شانه هایم بدجوری زیر رگبار اشکانم میلرزید. هیچ حرفی در دلم نبود برای زدن اما تنها یک چیز از خاطرم گذشت. « دیگه طاقت سختی ندارم.... زندگی ام را شاد و خوشبخت میخوام ». وقتی با نیروی دستان محمد جواد، ویلچر به جلو رانده شد و از ضریح دور شد، صدای محمد جواد را شنیدم. سر خم کرد کنار گوشم و آهسته و بدون عصبانیت گفت: _معذرت میخوام. توجهی به او نکردم و حتی سرم را هم از سمتی که سرش را پایین گرفته بود، کج کردم. با دیدن بهار، او هم سکوت کرد و هر سه از حرم خارج شدیم. تا نزدیک محل تحویل ویلچر رفته بودیم که ویلچر ایست کرد. محمد جواد جلوی ویلچر ظاهر شد. لحظه ای نگاهش کردم و فوری سرم را از او چرخاندم. مقابل من که روی ویلچر نشسته بودم ایستاد و گفت : _بهار جان.... ببخش اگه عصبی شدم. _خدا ببخشه.... نه زیاد هم عصبی نشدی. و باز محمد جواد ادامه داد. _چرا خیلی عصبی شدم.... مخصوصا حرف بدی به یکی از زائرای امام رضا زدم. با شنیدن آن حرف، فوری از ویلچر پیاده شدم و راه خروج را در پیش گرفتم. بهار دنبالم دوید و محمد جواد ناچار ماند تا ویلچر را تحویل دهد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 بۍ سبب نیست اگـر عادتش احسـٰان شدھ استـ نوھ‌ۍ ارشد سلطـان خراسـٰان شدھ استـ 🌸 امـٰام‌علۍ‌النقۍ‌♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ غم از قبر و قیامتـ، چہ غم از روز جزا دست گیرد زِ گدا روز جزا شیر خُدا... .•|🧡🌿|•. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱علی دوستانِ علی ندیده...! اگه اینجوری هستی قدر خودتو بدون😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهرتوسرشتہ‌حق‌در‌آب‌و‌گݪ‌‌مݩ‌♥️ جا‌ڪرده‌چو‌جا‌ݩ‌‌درآب‌وگݪ‌مݩ‌🌊 ازمهر‌علے‌و‌مهر‌اولادعلــ🌸ــے محصوݪ‌‌دو‌عالم‌مݩ‌‌و‌حاصݪ‌مݩ‌🌱 🌤
💌 تمام لذت عمرم در این است که مولایم امیرالمومنین است... 😍🌸🌹😊
آرامش یعنی زیر بارون_۲۰۲۱_۰۷_۲۹_۰۸_۱۰_۵۱_۴۵۴.mp3
4.51M
•°🌱 عید غدیر خم 🎉 💐آرامش یعنی زیر بارون 💐بری دم ایوون بگن شده مجنون 🎤سید رضا نریمانی عیدی امروزمون❤️ ان شاءالله اربعین از نجف تا کربلا😍 علیه السلام
🌺 دوازده عمل مستحبی روز ❤️ عزیزان همراه حتما در روز عید غدیر ، با قرائت زیارت از زیارت بسیار نورانی حضرت امیرالمومنین علی (ع) بهره مند شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌹.•❣°• یاعلی...🍃 نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی بِأَبي أنتَ وَ أُمّي🧡 (استاد شهریار) 💐
مداحی آنلاین - روش شناخت حق - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.78M
🌸 ♨️روش شناخت حق! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
karimi-ghadir_Babolharam_net_2.mp3
5.06M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ❤️ ای دین و زندگیِ من مولا ... 🎤 حاج محمود کریمی مبارک 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از امیرالمومنین (ع)کم نگذارید. (آداب عیدغدیر👌✅) ┄┄━•❥🌸•❥‌━┅┄┄ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت. _واستا ببینم.... ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید. _از محمد جواد به دل گرفتی؟ _به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟! _باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره.... _آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه! راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم. بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید. _بستنی می‌خورید؟ و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم. _بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه. و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی. طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم. پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید: _چی سفارش بدم؟ بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت: _من سنتی نونی پسته ای لطفا . نگاه محمد جواد سمت من چرخید. _شما؟ سرم را از او چرخاندم و گفتم: _چیزی میل ندارم. و بهار به جای من فوری جواب داد. _فالوده بستنی. با اخم به بهار نگاه کردم. _کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟ _خودت گفتی. _من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم. بهار لبخند قشنگی زد و گفت: _الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام. محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت: _گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه. سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی! هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست. _معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم. با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم. بهار به جای من جواب داد: _دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه. فوری با غضب گفتم‌ : _نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟ سر محمد جواد پایین افتاد. _بله.... حق با شماست. _خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش. سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس می‌کردم که سر بلند کردم و نمی‌دانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد. _باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش. او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد. _آفرین دلارام جان. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•