eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 من و محدثه و بهار هم اتاقی شدیم. دیگر خستگی راه و کشیدن چادر روی سرم و آن چمدان لباس و وسایل شخصی، از یادم برد که پیگیر جواب بهار شوم. تا وارد اتاق شدیم، فوری چادرم را از شرم کشیدم و و چمدانم را گوشه ای گذاشتم و گفتم : _من میرم یه دوش بگیرم. هنوز محدثه و بهار درگیر تا کردن چادرهایشان بودند که به حمام رفتم. آب گرم حمام خوب سرحالم کرد. وقتی از حمام بیرون آمدم بهار و محدثه را دیدم که باز چادر سر می‌کردند. _کجا؟ _ فرمانده اومد گفت فقط نیم ساعت از وقت شام مونده اگه نریم رستوران تعطیل میشه .... _برای منو بیارید اتاق. چشمای هر دویشان گرد شد. _مگه ندیدی فرمانده چی گفت؟.... آوردن غذا به اتاق ها ممنوعه! _من خودم جواب فرمانده رو میدم. بهار به محدثه نگاه کرد و محدثه به بهار. _برید دیگه گشنمه. با گفتن من آنها رفتند و من روی تخت افتادم. با کنترل تلویزیون را روشن کردم و داشتم کانال ها را تک تک چک میکردم که چند ضربه به در اتاق خورد. با این فکر که حتما بهار یا محدثه برایم غذا آوردند، با همان بلوز و شلوار خونگی و شالی که موهای خیسم را با آن بسته بودم سمت در رفتم. در را که گشودم نگاه محمد جواد یک آن، به من افتاد. فوری سر پایین گرفت و با جدیت گفت: _اینجا دیگه خونه نیست که راحت بیای جلو در.... یکی میبینه زشته.... برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم. با اَه بلندی که کشیدم سمت چادرم که هنوز وسط اتاق افتاده بود رفتم. چادرم را فقط روی سرم انداختم و باز در چهارچوب در ظاهر شدم. _بلهههههه. عمدا بله ام را کشیدم که بداند از زور خستگی نای ایستادن ندارم. _اولا گفتم غذا تو اتاقا نمیارید. زل زدم به او اما او با همان سری که هنوز پایین بود، ادامه داد : _لباس بپوش تا شام تموم نشده بیا رستوران. _اولا خسته ام برادر.... ثانیا لباسامو تو حموم شستم لباس ندارم.... آخرشم اصلا شام نمیخوام. پفی کشید بلند و کشیده. لحظه ای دلم برایش سوخت! انگار خیلی خسته تر از من بود. تکیه زد به چهارچوب اتاق و گفت: _یعنی فقط یه دست لباس آوردی که حالا لباس نداری؟ _نه آوردم حال ندارم چمدونم رو باز کنم. همراه نفس کشیده ای گفت: _همین یکبار برات غذا میارم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست. _ممنون فرمانده.... افتادید تو زحمت! لحنم زیادی کنایه داشت. طوری که یه لحظه سر بلند کرد و نگاهم. و بعد سمت آسانسور رفت که بلند پرسیدم: _میشه بپرسم واسه چی با من هی راه میای؟ بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد: _وقتی امام‌ رضا، همچین آدم پر حاشیه ای رو طلبیده و باهاش راه اومده، من کی باشم که رو حرف آقا حرف بزنم. ماتم برد. آسانسور رسید و او رفت و من همچنان متفکر در جمله اش ماندم! راست می‌گفت. منی که بارها موقعیت مسافرت به مشهد برایم پیش آمد و نیامدم، چرا اینبار راضی شدم؟! اگر از نداری و فقر زیارت نمی آمدم میگفتم ندارم.... اما من اگر اراده میکردم بابا مرا با هواپیما به بهترین هتل مشهد میفرستاد. اما همیشه خودم بودم که نخواستم. و همین یکبار خواستم! و طلبید! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❀‌𝑴𝒂𝒏 𝒃𝒆 𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒃𝒂𝒃𝒂𝒎 𝒁𝒆𝒏𝒅𝒆𝒉𝒂𝒎➪✰𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏✰ ❁زیباٺریݧ ٺرانہ ے روے لبم ، حُسیْݧ نامےڪہ هسٺ علّٺ ٺاب و ٺبَم ، حُسیْݧ ❁مݧ در ڪلاس هیئٺ ٺو درس خوانده ام شاگـرد پا رڪاب همیݧ مڪٺبم حُسیݧ ❀......𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏 𝒋𝒂𝒏......❀ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. • وقتے‌خـدا✨ ° درےروبہ‌روت‌میبنده•🚪✋🏻• • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!👊🏼... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست[🥀] ° به‌صلاحِ‌تــونیست(:🌿🤞🏻 🦋|.... 🌂|... 💜•| . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♥️ 😍شـُدھ ام نوڪر ارباب، بھ لـُطف پدرم شڪرآن‌رِزق‌حلالـے‌ڪھ‌مـَرا‌نوڪرڪرد... 🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| وابستگے‌به‌هرچیزی‌براۍ‌انسان ضرر‌داره..! چه‌انسان‌اون‌و‌داشتہ‌باشہ ‌چہ‌نداشتہ‌باشہ.. تنها‌وابستگے‌مفید‌درعالم، وابستگے‌بہ‌خدا‌و‌اولیاءخداست . . اگر‌علاقہ‌خودمون‌روبہ‌خدا‌واولیائش ‌درحدوابستگےبالاببریم،♥️ تازه‌طعم‌زندگے‌وعشق‌‌رومیفھمیم‌ واز‌تنهایے‌وافسردگےخارج‌میشیم . . ! 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱چرا حیا باعث می شود خیال پدران و مادران از فرزندانشان راحت باشد؟ ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمد جواد طبق حرفی که زد، یک پک غذا، به همراه یه ماست تک نفره و یک نوشابه و ظرف کوچک سوپی که انگار دلیل همراهی اش را کنار غذا، الزامی می‌دانست، آورد. وقتی نایلون غذا را از کنار در اتاق از او گرفتم با ذوق لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم : _قربونت برم امام رضا، وقتی میطلبی، چه جوری هوای زائرت رو داری! و نشستم وسط اتاق و مشغول خوردن شدم که در اتاق با کلیدی که دست بهار و محدثه بود باز شد و از همان لحظه نگاه هردویشان میخکوب من شد. _تو.... کی غذا گرفتی؟! و بهار با تعجب گفت : _مگه ندیدی گفت غذا تو اتاق نیارید. با لبخندی زبانم را دور دهانم چرخاندم و جواب دادم. _خود فرمانده برایم غذا آورد. فک محدثه افتاد. _چییییییی؟! بهار اخم کرد. _دروغ نگو دلارام. سرم را بالا گرفتم و با افتخار گفتم: _نیازی به دروغ گفتن نیست.... برید از خودش بپرسید.... خودش برام غذا آورد. بهار نگاهی به محدثه انداخت. _نکنه وقتی از ما پرسید اومد غذا آورد!؟ و محدثه فوری گفت: _آره.... خودش آورده.... دیدم یه نایلون سفید دستش بود.... همینه. دست محدثه سمت غذای پیش رویم دراز شد و من در حالیکه سوپم را میخوردم گفتم: _غذاش خیلی خوشمزه است ها. بهار نشست روی مبل و خیره ام شد. نمی فهمیدم چرا آنها آنقدر سخت می‌گرفتند! اضافه ی غذایم را در یخچال گذاشتم که به ژست متفکرانه ی بهار و محدثه نگاهی انداختم. _خب چیه؟!.... خودش غذا آورد دیگه.... شما دوتا چرا حسودی میکنید؟! _حرف حسودی نیست.... دلم میخواد علت این تبعیض رو بدونم. بهار اینرا گفت و من با خونسردی گفتم: _خب برو از خودش بپرس. و بهار همین کار را کرد. باورم نمیشد آنقدر محمد جواد با من راه بیاید و بهار سخت بگیرد! وقتی برگشت کمی آرام تر شده بود. با آنکه با طعنه به او گفتم؛ علتش چی بود!؛ اما او جوابم را نداد و خوابید. و من هم پیگیر نشدم. خستگی هم این اجازه را به من نداد. و من هم مثل بهار و محدثه خوابیدم. صبح با سر و صدای بهار و محدثه بیدار شدم که برای نماز صبح می‌خواستند به حرم بروند. _تو نمیای؟ _نه.... در و آهسته ببندید که بیدار نشم.... کلیدم ببرید که منو بیدار نکنید. اینرا گفتم و باز خوابیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی بیدار شدم محدثه و بهار برگشته بودند. و من سرحال، تازه از خواب بیدار شدم. لباس عوض کردم و برای صرف صبحانه به رستوران رفتم و بعد از آن، دلم خواست که تنهایی به زیارت بروم. تا حرم راهی نبود. از همانجایی که هتل ما بود میشد حرم را دید. اما من تاکسی گرفتم و به حرم رسیدم. با ورودم به ایست بازرسی برای اولین بار از نزدیک، با خادم های حرم برخورد کردم. وقتی از در ایست بازرسی گذشتم و چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد، لحظه ای از دیدن ابهت بارگاه، دلم لرزید. بی اراده حرف دیشب محمد جواد یادم آمد. « وقتی آقا آدمی رو طلبیده، من کی باشم رو حرف آقا حرف بزنم » همان جا بود که حس غرور کردم از اینکه طلبیده شدم. راه زیارت را پیش گرفتم و وارد صحن اصلی شدم. جمعیت زیادی مشتاق زیارت بودند و حرم خیلی شلوغ بود. خیلی ها آهسته گریه می‌کردند و حرف می‌زدند. یه عده نماز و قران می‌خواندند. و عده ای هم نقاط کنج حرم خیره به آنهمه ابهت بارگاه بودند. با جمعیت تا نزدیک ضریح رفتم و از آنجا بود که با دیدن ضریح زیبا و با جبروت مقابلم، نمی‌دانم چرا دلم چنان لرزید که به گریه افتادم. و اصلا متوجه نشدم چطور در میان ازدحام جمعیت به سمت جلو رانده شدم. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما بین آنها گیر افتادم. از طرفی هم دلم بدجوری میخواست که همانطور با سیل جمعیت سمت ضریح هدایت شوم. این اولین باری بود که ضریح امام را با چشم خودم و نه از پشت قاب تلویزیون، میدیدم. آنقدر در میان ازدحام جمعیت فشرده شدم که حس کردم نفسم کم کم دارد قطع می‌شود. چشمانم اما هنوز به ضریح بود که یک لحظه حس کردم الان است که در بین جمعیت خفه شوم و تنها کف دستم را سمت ضریح دراز کردم و با نفسی که داشت قطع میشد، یک لحظه صدا زدم. _یا امام رضا.... و نفهمیدم چی شد. انگار هوا کم شد. حالم بد شد و از حال رفتم. وقتی کمی حالم بهتر شد، خودم را روی تخت اورژانس سیار حرم دیدم. خانمی با روپوش سفید بالای سرم بود. _خب الهی شکر.... حالت خوبه؟ _خوبم. _دختر خوب.... تو که میدونی ممکنه از حال بری چرا رفتی وسط اونهمه ازدحام جمعیت؟.... یکی از خادم ها با یه خانمی تو رو آوردن اینجا.... میگفتن اگه زوار ها کمکت نمیکردم زیر دست و پا له میشدی. _نفسم کم شد.... نفهمیدم چرا از حال رفتم. _همراهت کجاست؟ باید بیاد تا بذاریم بری. _هتل هستن.... من تنها اومدم زیارت. _شماره داری ازشون؟ _کیفم؟! کمی اطرافم را گشتم که پرستار مهربان گفت: _کیفتم انداختی دور گردنت.... همین بند کیفت داشته نفستو می‌گرفته.... اینو همون خادم حرم از گردنت در آورد.... بیا زنگ بزن. کیفم را که به من داد، گوشی ام را از آن برداشتم و اولین شماره ای که در دسترسم بود را گرفتم. محمدجواد! و عجب اتفاقی شد! نگاهم به پرستار بود وقتی زنگ زد. _سلام... یه خانمی به نام.... نگاهش سمت من آمد که گفتم: _دلارام.... _بله... یه خانمی به نام دلارام تو حرم حالشون بد شده، خادم حرم آوردنش درمانگاه امام رضا، لطف کنید بیایید دنبالش تا مرخصش کنیم.....بله.... نگران نباشید، الان حالش خوبه.... بله.... منتظرم. و گوشی را که قطع کرد با لبخند گفت: _نامزدت بود؟ تا خواستم بگویم نه،. پرستار با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: _بنده ی خدا خیلی هول کرد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•