eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی بیدار شدم محدثه و بهار برگشته بودند. و من سرحال، تازه از خواب بیدار شدم. لباس عوض کردم و برای صرف صبحانه به رستوران رفتم و بعد از آن، دلم خواست که تنهایی به زیارت بروم. تا حرم راهی نبود. از همانجایی که هتل ما بود میشد حرم را دید. اما من تاکسی گرفتم و به حرم رسیدم. با ورودم به ایست بازرسی برای اولین بار از نزدیک، با خادم های حرم برخورد کردم. وقتی از در ایست بازرسی گذشتم و چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد، لحظه ای از دیدن ابهت بارگاه، دلم لرزید. بی اراده حرف دیشب محمد جواد یادم آمد. « وقتی آقا آدمی رو طلبیده، من کی باشم رو حرف آقا حرف بزنم » همان جا بود که حس غرور کردم از اینکه طلبیده شدم. راه زیارت را پیش گرفتم و وارد صحن اصلی شدم. جمعیت زیادی مشتاق زیارت بودند و حرم خیلی شلوغ بود. خیلی ها آهسته گریه می‌کردند و حرف می‌زدند. یه عده نماز و قران می‌خواندند. و عده ای هم نقاط کنج حرم خیره به آنهمه ابهت بارگاه بودند. با جمعیت تا نزدیک ضریح رفتم و از آنجا بود که با دیدن ضریح زیبا و با جبروت مقابلم، نمی‌دانم چرا دلم چنان لرزید که به گریه افتادم. و اصلا متوجه نشدم چطور در میان ازدحام جمعیت به سمت جلو رانده شدم. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما بین آنها گیر افتادم. از طرفی هم دلم بدجوری میخواست که همانطور با سیل جمعیت سمت ضریح هدایت شوم. این اولین باری بود که ضریح امام را با چشم خودم و نه از پشت قاب تلویزیون، میدیدم. آنقدر در میان ازدحام جمعیت فشرده شدم که حس کردم نفسم کم کم دارد قطع می‌شود. چشمانم اما هنوز به ضریح بود که یک لحظه حس کردم الان است که در بین جمعیت خفه شوم و تنها کف دستم را سمت ضریح دراز کردم و با نفسی که داشت قطع میشد، یک لحظه صدا زدم. _یا امام رضا.... و نفهمیدم چی شد. انگار هوا کم شد. حالم بد شد و از حال رفتم. وقتی کمی حالم بهتر شد، خودم را روی تخت اورژانس سیار حرم دیدم. خانمی با روپوش سفید بالای سرم بود. _خب الهی شکر.... حالت خوبه؟ _خوبم. _دختر خوب.... تو که میدونی ممکنه از حال بری چرا رفتی وسط اونهمه ازدحام جمعیت؟.... یکی از خادم ها با یه خانمی تو رو آوردن اینجا.... میگفتن اگه زوار ها کمکت نمیکردم زیر دست و پا له میشدی. _نفسم کم شد.... نفهمیدم چرا از حال رفتم. _همراهت کجاست؟ باید بیاد تا بذاریم بری. _هتل هستن.... من تنها اومدم زیارت. _شماره داری ازشون؟ _کیفم؟! کمی اطرافم را گشتم که پرستار مهربان گفت: _کیفتم انداختی دور گردنت.... همین بند کیفت داشته نفستو می‌گرفته.... اینو همون خادم حرم از گردنت در آورد.... بیا زنگ بزن. کیفم را که به من داد، گوشی ام را از آن برداشتم و اولین شماره ای که در دسترسم بود را گرفتم. محمدجواد! و عجب اتفاقی شد! نگاهم به پرستار بود وقتی زنگ زد. _سلام... یه خانمی به نام.... نگاهش سمت من آمد که گفتم: _دلارام.... _بله... یه خانمی به نام دلارام تو حرم حالشون بد شده، خادم حرم آوردنش درمانگاه امام رضا، لطف کنید بیایید دنبالش تا مرخصش کنیم.....بله.... نگران نباشید، الان حالش خوبه.... بله.... منتظرم. و گوشی را که قطع کرد با لبخند گفت: _نامزدت بود؟ تا خواستم بگویم نه،. پرستار با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: _بنده ی خدا خیلی هول کرد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه آرام تابی به صندلی چرخدارش می داد و به پشتی صندلی تکیه زده بود، دو کف دستش را روی لبه ی میزش گذاشت و نگاهم کرد. _باختی رادمهر جان... بَدَم باختی.... این دختره حرف نداره.... یعنی اعجوبه ای مثل اینو، مفت دادی رفت! _چرت و پرت نگو.... کمرش را از تکیه گاه صندلی اش جدا کرد و گفت: _به جان تو شوخی نمی کنم.... ببین من با اینکه کلی فروشم خوب بود اما کاتالوگ تبلیغاتی ام رو بهش دادم تا ریز و درشت اشکالات کاتالوگم رو بهم بگه.... و عجب چیزایی گفت.... یعنی مثل یه بیزینس وومن حرفه ای مو رو از ماست کشید بیرون. کلافه شدم از این تعریفش. _حوصله ندارم هوتن... چرت نگو تو رو خدا. _عه می گم به جون تو این دختره محشره.... خاک بر سرت کنن که این همه مدت زیر دستت کار کرد و تو استعداد ذاتی شو نفهمیدی.... گذاشتیش تو اتاق بایگانی اسناد مالی شرکت! کلافه بودم، عصبانی هم شدم. او همچنان داشت از خانم سرابی می گفت و من داشتم از شدت خشم منفجر می شدم. _تازه اینا هیچی.... چقدر کار کردنش دقیقه.... هر چی تو بگی امتحانش کردم.... یعنی بیست. پوزخندی تحویلش دادم. _پس مخت رو زده... خندید. _مخ و دلم رو با هم زده.... به جون تو اگه اینقدر حجب و حیا نداشت و اون چادر سرش نبود.... واسش پیشنهاد زیاد داشتم.... خوشگلم هست لامصب.... بهش می گم آخه دختر به این خوبی و نجیبی چرا چادر سرت می کنی؟!.... می گه؛ نجابت نیاز به نگهداری داره وگرنه هرز شدن راحته.... اَه لامصب اگه اینو نمی گفت پیشنهاد دوستی هم بهش داده بودم.... دختر این جوری ندیده بودم باور کن.... بد دلم رو برده. عصبی لبم را زیر دندان گرفتم و کیف چرم پولم را از جیب داخل کتم بیرون کشیدم و چک هوتن را روی میز مقابلم گذاشتم. _این چیه؟! _این چک خودته.... برش دار... من اون دختره رو ازت پس می گیرم. خندید. _بی خیال بابا.... پس گرفتنی در کار نیست.... مگه من بذارم.... اون دختر زندگی و شرکتم رو زیر و رو می کنه... واسه چی باید پسش بدم.... تو اخراجش کردی. _استخدامش می کنم باز..... _فکر نکنم خودش بخواد به شرکتت برگرده..... اینو مطمئنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............