#حرفخودمونی!🤌🏻✨
دنیاجایِقشنگتریمیشداگه
آدمایادمیگرفتناونیکهچادرسرشه
اُمبلنیست !🧕🏻❌
اونیمکهریشدارهازدزدایِمملکتنیست !🧔🏻❌
و
اونیکهچادرسرش نیست
بی دین و ناپاک نیست !👩🏻❌
اونیمکهریشنداره نامرد و هوسباز نیست!👨🏻❌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛♂ برعکسِ شیطان عمل کن!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
وضعیت کنونی جامعهی بشری، یک وضعیت استثنائی است ...💫
#آخرالزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_351
درون محوطه ی بیمارستان منتظرم بود.
نزدیکش که رسیدم گفت:
_رستورانی همین نزدیکی بیمارستان است که خیلی غذای خوبی داره.
_حرفهای شما اینقدر طولانیه که نمیشه اینجا بزنید؟
_برای من مشکلی نداره.... نمیخوام برای تو حرف و حدیث درست بشه.
نفس پُری کشیدم و مجبور به همراهی اش شدم.
وارد همان رستورانی که گفته بود، شدیم.
پشت یکی از میزهای رستوران نشستیم و من بی معطلی گفتم:
_من منتظر شنیدن حرفهاتون هستم.
لبخند به لبش آورد. دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_ اگه بی مقدمه بگم، به حرفهای من گوش میدی؟
_اومدم که گوش بدم وگرنه همون توی بیمارستان بهتون میگفتم نه.
نفس عمیقی کشید. استرس داشت. نمیدانم چرا.
_نگرانم کردید دکتر... چی شده؟
_نه.... نه نگران نشو.... در مورد خودمه....
من همچنان نگاهش میکردم و او عجیب دنبال کلمات میگشت که ناگهان چشمانش را به من سپرد و گفت:
_با من ازدواج کن مستانه....
چشمانم در چشمانش خشک شد. اینکه آنقدر صریح نامم را صدا زد، مرا شوکه کرد و او ادامه داد:
_ببخشید اگه اینقدر راحت باهات حرف می زنم ولی..... خیلی وقته که دلم پیش توئه.... ما میتونیم با هم زندگی خوبی رو بسازیم.... بهت قول میدم طوری با بچه هات رفتار کنم که همه فکر کنند من پدر واقعی شون هستم.... بچه های تو، بچه های منه.....
سرم را از او برگرداندم و تکیه زدم به صندلی ام تا کمی از او دور شده باشم و همان موقع گارسون آمد تا سفارش بگیرد. و او غذای خودش را سفارش داد و بعد رو به من گفت:
_شما چی میل دارید؟
_فرقی نداره برام.
و او همان غذای خودش را برای من هم سفارش داد.
با رفتن گارسون، باز او خیره ام شد.
_روی حرفام فکر کن.... میتونم بخاطرت صبر کنم.... میتونم بهت مهلت بدم تا هر وقت که تو بخوای.... اصلا میتونیم یه مدت کوتاه بهم محرم بشیم تا تو رفتار منو با بچه ها ببینی.... چطوره؟
سکوت کرده بودم همچنان.
آنقدر آشفته.... آنقدر نگران و مضطرب که نمیدانم از پشت کدام حرف ساده ی او به من سرایت کرده بود.
و او همچنان ادامه می داد :
_خواهش میکنم.... این فرصت رو به خودت و من بده.... اگه توی این مدت کوتاه نتونستم اعتمادت رو جلب کنم، بهت قول میدم دیگه کاری بهت نداشته باشم.... من اصلا از این بیمارستان میرم.... خوبه؟
نمیدانستم باید چه بگویم. شاید هم مقابل نگاه مصر او خلع سلاح شده بودم اما همه چیز به نفع او بود تا من، چون....
آنروز فکرم و قلبم درگیر شد.
قصد ازدواج نداشتم ولی فکری مسموم از حرفهای جسته و گریخته ی پدر و مادر حامد داشت به من نوید یک اتفاق بد را میداد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_352
چندان هم طول نکشید که آن اتفاق بد افتاد.
درست بعد از خواستگاری دکتر پویا، دو شب بعد، وقتی بچه ها را خواباندم، همراه خانم جان در ایوان خانه نشسته بودیم که خانم جان که به نظرم آنروز یه طور دیگه ای شده بود، لب به سخن گشود.
_امروز پدر حامد اومد اینجا.
_چرا؟
_میخواست با من حرف بزنه.
_با شما؟!
خانم جان کمی سرجایش جابه جا شد و ادامه داد:
_از همون روزی که بهار بخاطر سهلانگاری من مسموم شد....
مکث کرد. مکث خانم جان دل آشوبم کرد!
_خانم جان تو رو خدا به من بگید چی شده؟
_پدرشوهرت رفته دادگاه تا بتونه بچه ها رو ازت بگیره.
خشکم زد. باورم نشد. نگاهم توی چشمان خانم جان بود که سرش را پایین انداخت و گفت:
_هرقدر بهش گفتم قبول نکرد.... میگفت برای یه زن بیوه ی جوون سخته با دو تا بچه زندگی کنه.
همان لحظه جلوی خانم جان با صدای بلندی فریاد زدم:
_حامد سرش روی پای من بود که جون داد حالا اینا از اون سر دنیا اومدن بچه های منو ازم بگیرن؟
خانم جان فوری سمتم آمد و مرا در آغوش کشید تا صدای گریه ام و فریادهایم بچه ها را بیدار نکند.
_مستانه جان آروم باش.... حالا که کاری نشده.... تا اون بخواد اقدام قانونی کنه ما یه فکری میکنیم.
ولی حتی حرفهای خانم جان هم آرامم نکرد.
آتش افتاده بود به جان و زندگی ام و من دیگر از اینهمه بلایی که پشت سر هم، بعد از فوت حامد، سرم آمده بود، خسته شده بودم.
فردای آنروز چند ساعتی مرخصی گرفتم و به دیدن آقای پورمهر رفتم.
از او خواستم بیرون از خانه همدیگر را ببینیم. روی نیمکت پارکی نزدیک بیمارستان قرار گذاشته بودیم.
آمد و بی مقدمه رفت سراغ بحث اصلی.
_حتما خانم بزرگ شما بهت گفته من رفتم دادگاه.
_بله.... میخوام بدونم چرا همچین کاری کردید؟
نگاه تیزش را به من دوخت.
_به نفع خودته دخترم.... تو هنوز 25 سال هم نداری.... تو اوج جوونی میخوای خودتو بخاطر دوتا بچه پاسوز پسرم کنی؟
_آره.... اگه به قول شما این حتی سوختن هم باشه حاضرم بخاطر بچه هام بسوزم.
_نه.... من نمیذارم.... اون بچه ها مادر میخوان نه پرستار بیمارستان.
_پس مشکل شما با کار کردن منه؟!
_نه.... مشکل اصلی من اینه که تو بخاطر خرج و مخارج زندگی مجبوری کار کنی.
مستاصل گفتم:
_شما میگید چکار کنم؟
آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
_به خدا اگه کسی مثل پسر عمه ات میشناختم که بچه های تو رو روی چشماش بذاره، میگفتم اِلاّ و بلّا باید با اون ازدواج کنی وگرنه بچه هات رو ازت میگیرم.... ولی کسی رو سراغ ندارم.
آنی یاد دکتر پویا افتادم و گفتم :
_ولی من سراغ دارم.... یکی از دکتران بیمارستانه.... همونی که وقتی بهار مسموم شد، معده اش رو شستشو داد.... دکتر اورژانس بیمارستان ماست.... اتفاقا چند روز پیش از من خواستگاری کرده ولی من.....
_ولی تو چی؟
_میخواستم بهش جواب رد بدم.
اخمی کرد و پرسید:
_چرا؟.... آدم بدیه؟
_نه.... حتی گفت بچه های منو مثل بچه های خودش میدونه.... ولی من میترسم.... بعد از حامد....
بغض توی گلویم نشست.
_بعد از حامد از زندگی.... از ازدواج.... از هرچیزی که احساس میکنم منو از بچه هام دور میکنه میترسم.
آقای پورمهر نفس بلندی کشید و سکوت را انتخاب کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حـاجهمت:)💔
#شادیروحپاکشهداصـلوات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛♂ برعکسِ شیطان عمل کن!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا راضی ... حسین(ع) راضی🌼
#استوری
🌹 امام صادق علیه السلام:
🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش
👈 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد
👈 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند
👈 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد
👈 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده
👈 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد.
📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶
🌻السَّلامُ علیک یا ابا عبدالله و لَعَنَ الله مَن قَتَلَک
🌻سلام بر شما یا ابا عبدالله و لعنت خدا بر کسانی که شما را به قتل رساندند.