«💙🍃 »
❍چِہمیشَۅدبـٰاآمَدَنتاین
پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم
✦ـبیاآرومِـدلها•••♥
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیابقیھاللہ
💙¦⇠#اللهمعجللولیڪالفرج
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
_دیوانه شدی تو!.... آخرش یه بلایی سر خودت و زندگی من میاری.
_به جان تو اگه بذارم بفهمه که ما با هم چه نسبتی داریم.
_آخه چی می خوای از جون رادمهر؟!
_هیچی.... گفتی دنبال یه پرستار مطمئن برای پسرش میگرده.... من می خوام کمکش کنم همین.
هر قدر من سعی میکردم آرام باشم او عصبی تر میشد. در آخر از پشت میز برخاست.
_باران.... من تازه به همچی رسیدم.... درسته اون قدر دیر که دیگه مادر کنارمون نیست، اما... میتونم آینده ی خوبی برات بسازم.... به جان خودت... به جان خودم راست میگم... من جور دیگه ای حقمون رو می گیرم....
پوزخندی زدم.
_لازم نکرده... تو به زندگی خودت برس.... من خودم می تونم حقمو بگیرم.
باز صدایش بلند شد.
_اَه لعنتی چرا نمی فهمی؟.... من نمی خوام بهت صدمه ای برسه.
بلند خندیدم.
_نگران منی الان؟!.... نگران منی یا نگران از دست دادن مدیریت شرکت خودت.... رامش خوب بهت رسیده.... ماشین خوب، خونه ی خوب، کار خوب.... معلومه که نمی خوای اینا رو از دست بدی.... ولی به جان خودت منم شوخی نکردم.... تهدید منو جدی بگیر بهنام.... قبل از اینکه بیام و با رامش حرف بزنم خودت منو به رادمهر معرفی کن.
حرصی و عصبی اش کردم. طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. در خانه که بسته شد، تکیه زدم به پشتی صندلی ام و نگاهم به میز صبحانه ای خیره ماند که انگار قسمت نشد به تشکر و قدردانی بابت آن همه زحمت کشیده شده، برسد!
اما من در ویلای بهنام ماندم.
کمی ویلا را مرتب کردم. از فریزر یک قسمت ماهی در آوردم و سبزی پلو درست کردم و به تلافی تشکری که بابت صبحانه، بهنام از من نشنید، ناهار مفصلی برایش تدارک دیدم.
حتم داشتم ناهار برمیگردد.. باید بحثمان را به سرانجام میرساند. این عادتش بود.
و آمد. وقتی که از آمدنش ناامید شدم.... دیر وقت بود. ساعت از وقت ناهار گذشته بود اما آمد.
همان وقتی که داشت ماشین را حیاط ویلا پارک میکرد، میز ناهار را چیدم.
اما همین که آمد بی سلام و مقدمه گفت :
_یه خونه واست پیدا کردم.... نزدیکای خودمون... یه خانم مسن تنهاست دنبال یه هم خونه میگرده....
تا جلوی ورودی آشپزخانه که آمد، چشمم به میز تشریفاتی ناهار افتاد.
_سلام.... بفرمایید ناهار.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿...........
کسانی که برای هدایت دیگـران تلاش می کنند؛
به جای مُردن شـھید میشن!
#استادپناهیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
به قول شهیدحجتاللّٰہرحیمے:
« هرکس دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه
صلوات بفرسته . . . »🍃🖐🏻
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شهیدانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|♥️🌱|•°
「#موجآرامش🌊」
اونلذتحݪاوت-'🍯'-مناجاتراازاومیگیرم!!
🎙|⇜ #علامہحسنزادھآملے'
💯|⇜ #دانلودواجب'
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
می خواست جدی باشد ولی نبود. پشت میز نشست که گفتم :
_الان هنوزم تو ماموریت شرکتی؟!
متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
_به رامش گفتی.
_آره..... گفتم چند روزی به تو برسم و ببرمت دکتر.
_لزومی نداره به من برسی.... برو به زندگیت برس.... من کاری ندارم.
_برم که باز وسط خیابون غش کنی؟!
خندیدم.
_نه غش نمی کنم.... من که خوب می دونم شبا واسه دوری از زن و زندگیت خوابت نمیبره.... برو پی زندگی خودت.
با حرص نگاهم کرد و گفت :
_این جوری که میگی اعصابم بهم می ریزه.... اگه من گیر زندگی خودمم ولی به فکر تو هم هستم.... اگه کاری داری خب بهم بگو... به جان تو برات کم نمیذارم.
_می دونم داداش خوبم ولی من نیازی به کمک تو ندارم.... برو سراغ زندگیت.
سکوت کرد و من گفتم :
_فقط آدرس خونه ی رادمهر رو بهم بده.
سرش را از من چرخاند و کف دو دستش را روی میز زد.
_ای وای خداااا.... باران دست از سر رادمهر بردار....
_باشه حالا حرص نخور خودم یه کاریش میکنم.... فعلا بشقابت رو بده واست غذا بکشم.
چپ چپ نگاهم کرد که با خنده گفتم:
_چیه؟!.... این دیگه سبزی پلوئه....
بشقابش را سمتم بلند کرد.
_امروز برگرد پیش رامش.... من یکی دو روز اینجا می مونم.... بعدش برمی گردم خونه ی خودم.
_لازم نیست.... تو هم دیگه به اون خونه برنمی گردی.... همین جا بمون تا باهات هماهنگ کنم یه جای خوب برات پیدا کردم.
_اوه!.... داداش غیرتی ما رو ببین.... چه دستوراتی صادر کرده....
نگاهش به من افتاد. اخمش محکم بود اما همین که لبخند زدم، اخمش را باز کرد.
بهنام.... برادر دوست داشتنی من.... سنی نداشت.... تنها 24 سال بود.... مثل من... اما به اندازه ی یک مرد 34 ساله تجربه داشت.... زندگی ما را مرد بار آورد!
و من راضی بودم....
ناهار را با هم خوردیم.
انگار خوشمزه بود و بهش چسبید. تشکر کرد و خواست برود سمت پذیرایی که گفتم :
_همین امروز برگرد پیش رامش....
نگاهم کرد. تردید داشت که ادامه دادم.
_من اینجا می مونم.... خیالت راحت.... خوبه؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<•💌!•>
عادت کنیم کہ..
همہ اخلاص و فداکاری و همہ محبت و
همہ قلــ♥ـب خود را به آن بزرگوار اهدا کنیم.
🧡⇦#امامزمان
🧡⇦#حضرتآقا
- - - - - - - - - - - -
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
آنقدر اصرار کردم که بهنام را فرستادم پیش رامش و ماندم در ویلای او....
شاید من هم به سکوت و آرامش نیاز داشتم.
سکوتی که باز بی اراده، یادم می آورد که چقدر از عمو زخم خورده ام!
کنار پنجره ی دلباز ویلا، رو به حیاط، نشستم و با دو دست لیوان چای را میان دستم گرفتم.
لرزش خفیف دستانم یادگار روزگار تلخی بود که هیچ کسی از آن خبر نداشت.
آه کشیدم و گذاشتم تنها تیک تیک پر صدای ثانیه شمار ساعت، مرا به گذشته ببرد.
تازه ترم اول دانشگاه بودم. هم من و هم بهنام با تلاش فراوان و بدون شرکت در کلاس های کنکور، تنها با اراده ای فولادی و اتکا به یک برنامه ی ساده ی درسی که خودمان طراحی کرده بودیم، توانستیم در دانشگاه دولتی و در خود تهران، شهری که در آن بزرگ شدیم و زندگی کردیم، قبول شویم.
چقدر مادر به ما و این قبولی، افتخار می کرد. اما تازه روزهای سختمان شروع شده بود.
هم من باید کار میکردم و هم بهنام.
من کمک دست مادر بودم در سرخ کردن بادمجان و سبزی و پیاز داغ..... و بهنام با ماشینی که به زور و زحمت خریده بود، مسافر کشی میکرد.
آخر ماه تنها پول کرایه خانه در می آمد و پول خرید خانه.....
سخت بود. سخت بود برای دختر جوانی مثل من که تنها 18 سال داشت و حالا باید با مانتویی رنگ و رو رفته به دانشگاه می رفت.
خجالت می کشیدم. از نگاه خیلی ها که ظاهر برایشان ملاک بود.
دنبال یک کار خانگی بودم که در کنار درس و کمک به مادر بتوانم لااقل برای خودم یک دست مانتو و کیف و کفش مناسب بگیرم که یک روز اتفاق عجیبی افتاد.
خاله کوکب کسی که دوست قدیمی مادر بود و از همان زمان کودکی به دیدن مادر می آمد، به خانه یمان سر زد.
مادر می گفت از زمانی که پدر هنوز برشکست نشده بود با خاله کوکب دوست بود.
اما چند سالی می شد که دیگر از او خبری نداشتیم. آخرین باری که او را دیده بودم 3 سال قبل بود انگار .
سرش خیلی شلوغ شده بود که دیگر به ما سری نمی زد اما آن روز بعد از سال ها دلش برایمان تنگ شد و .....
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازاین صحـنه زیـباترم داریم...؟
یاحُسـین💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرکس میخواد بدونه ظهور کِی هست،
به این علامت نگاه کنه!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانه
#شیر_صحرا
#سرلشکر_شهید🌷
#حسن_آبشناسان🌷
فرمانده شجاع نیروهای ویژه ایران
فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد .
وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
درسال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد ، سریعا به نیروهای ویژه پیوست .
فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود .
دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند .
در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند .👌
وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس ، نیروهای عراقی را به اسارت گرفت . او طی نامه ای به صدام حسین او را به نبرد در دشت عباس فراخواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد ، عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود . پس از نبردی نابرابر و طولانی ، عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت می گیرد .
درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه منسوب می شود . بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب #شیر_صحرا دادند.
وی در عملیات قادر در منطقه سرسول بر اثر اصابت ترکش توپ به #شهادت رسید .
زمان #شهادت رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد .
اینها گوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چگونه شهدا را از خود خشنود کنیم؟؟؟✍🌷
🌷 #شبتون_شهدایی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_14
همین که صدای زنگ در بلند شد مادر با خستگی گفت :
_برو ببین کیه من دیگه جون ندارم بلند بشم.
از پای کوه سبزی که جلوی رویمان بود و کتاب درسی که کنارم باز مانده بود، برخاستم.
هم کار میکردم و هم درس میخواندم.
گاهی دستان کثیفم که به گِل سبزی و برگ های لزج سبزی، سیاه شده بود، کتابم را کثیف میکرد.
اما چاره ای نبود.
بر خاستم و سمت در رفتم و تا در را باز کردم با دیدن زنی بلند قامت با مانتویی بی رنگ و رو و سر و شکلی شبیه خودمان، نگاهم تیز شد و خیلی زود خاله کوکب را شناختم و با ذوق گفتم:
_وای خاله کوکب!
لبخندی زد و در حیاط را پشت سرش بست.
_چطوری تو دختر خوشگل؟.... چقدر بزرگ شدی ماشاالله.... خوشگل شدی ها!
با خجالت سرم را پایین انداختم و سرخ شدم.
از دو تا پله ی ورودی بالا آمد و پرسید:
_مامانت هست؟
_بله....
وارد خانه شد و مادر هم مثل من با دیدنش غافلگیر.
_وای تویی!.... کجایی؟
_سلام..... گرفتار دیگه خودت میدونی.
مادر فوری اشاره کرد چای بیاورم و من سمت آشپزخانه رفتم. دو لیوان چای ریختم که موقع برگشت، صدای ریز خاله کوکب را شنیدم.
_دیگه برادر شوهر شماست.
همان یک جمله کنجکاوم کرد. کمی جلوتر رفتم و گوش وایستادم.
_باور کن خیلی خونشون کار داره.... عمارت به اون بزرگی رو من تنها تمیز می کنم.... اون همه ریخت و پاش دارن و نمی کنن لااقل دوتا کارگر بگیرن.
گوشم باز تیز شد. انگار خاله کوکب عمو را میشناخت!
مادر آهی کشید و گفت :
_عزیز خان از اولش همین جور بود.... با چنگ و دندون مالشو نگه داشته بود..... چه بلایی سرمون آورد کوکب.... ببین به چه روزی افتادم... دیگه دست واسم نمونده از بس کار می کنم.... بیچاره این دوتا طفلکی ها رو هم بکار گرفتم.... بهنام با اون که سربازی نرفته، بچه ام یه ماشین خریده داره کار میکنه.... هنوز گواهینامه نداره..... می ترسم یه وقتی خدای نکرده تصادف کنه.
_غصه شو نخور.... خدا کمکت می کنه.... راستی اینم طلعت خانم، جاریت فرستاده.... به جان خودم بهش نگفتم واسه تو می خوام.... گفتم یه خانمی رو می شناسم که دوتا بچه یتیم داره، اونم گفت این پول رو بهش بده بگو ما رو دعا کنه.
مادر آه غلیظی کشید.
_دعاش کنم؟!.... دعا کنم که شوهرش حق ما رو گرفته؟.... دعا کنم که شوهرش ما رو بیچاره کرد؟
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دل چون توان بریدن از او، مشکل است این
آهن که نیست جانِ من آخر دل است این
#شهید مدافع حرم روح الله_طالبی اقدم
#صبحتون شهدایی
☘☘☘☘☘☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_15
_قربون دل پُرت برم زیور جان.... اون که از کارای شوهرش بی خبره..... بهش گفتن شما قهر کردی و دست بچه هات رو گرفتی و از این شهر رفتی.... شما هم که بعد فوت شوهرت، خونه رو دادی طلب طلبکارها و بی نام و نشون فرار کردی از دست مابقی شون....
_هیچکی هم سراغ من بدبخت رو نگرفت ببینه با دو تا بچه صغیر می خوام چه خاکی تو سرم بریزم.
_اِی بابا چه دل خوشی داری تو....عزیز خان پول شوهرت رو بالا کشیده.... به برادر خودش رحم نکرده.... اون وقت بیاد سراغ تو و بچه هات؟!.... آدمی که ذاتش بده، دلش به حال صغیر و کبیر نمی سوزه.
مادر باز آه کشید :
_هنوز یادمه اومد سر خاک عزت و یه الم شنگه ای به پا کرد و الکی هزار تا حرف زد و آخرش هم نذاشت من جنازه رو ببینم و لااقل برای آخرین بار با شوهرم خداحافظی کنم..... دلم ازش خیلی پُره کوکب جان..... ای بابا اینا رو ول کن که وقتی یادم میاد خون توی رگهام می جوشه..... باران... کجا موندی؟!.... رفتی چایی بکاری؟
فوری به خودم آمدم و وارد اتاق شدم.
_خیلی خوش اومدی خاله کوکب....
سینی چای رو که زمین گذاشتم و من هم نشستم پای سفره ی سبزی، خاله کوکب به من اشاره کرد.
در حالی که داشت دسته دسته سبزی را پاک میکرد و کمک مادر، گفت :
_دخترت ماشاالله خیلی خوشگل شده.
نگاه مادر سمتم اومد.
_چشمات قشنگ می بینه.... دلخوشی من این دوتا بچه هستن دیگه.... دخترم سال اول دانشگاهه.... رشته روانشناسی اجتماعی می خونه.... پسرم مدیریت بازرگانی.... هر دوتاشون ماشاالله اهل درس و کار هستن.
_خدا حفظشون کنه برات.
مادر کمرش را کمی صاف کرد. انگار باز بین شانه هایش باز درد گرفته بود.
کار زیاد و دستانی که مدام در یک حالت بود، شانه هایش را به درد انداخته بود. سبزی ها را رها کردم و رفتم سراغ ماساژ شانه های پر دردش.
نگاه خاص خاله کوکب هم دنبالم بود که مادر گفت :
_ولش کن باران.... کارم زیاده، شب شونه هام رو ماساژ بده تا بتونم بخوابم.
باز نشستم پای آن کوهِ سبزی که تمامی نداشت.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: هر انسانی دارای یک حرکت است. هیچ انسانی بدون حرکت نیست، خاصیت انسان حرکت است و حرکت منشاء اون تعلقات انسان است. تعلق انسان، انسان را وادار به حرکت میکند. حرکت سرمنشاء اون تعلق است. این تعلق هم از یک جایگاه منفی یا عادی برخوردار هست. هم از یک جایگاه مثبت و متعالی برخوردار هست.
هر چی این تعلق متعالی باشد، این حرکت و این هیجان و این غَلَیان و این بی قراری به سمت اون بیشتر میشود.
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﷽
#سلام_اربابم✋
حرم امنِ تو #ارباب تماشا دارد
قبر شش گوشہ ے تو در دلمان جا دارد
هر ڪه برگشٺ دلش پیش تو جا میماند
بح ڪه ارباب عجب #گنبد_زیبا دارد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#روزم_بنام_شما☀️ 🕘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_16
خاله کوکب که رفت، و من رفتم سراغ آن فکری که به سرم افتاده بود.
_مامان.... از عمو برام بگو.
تازه سبزی ها تمام شده بود و او داشت یک چایی با حلاوت میخورد که گفت:
_از کسی که توی همه ی دعاهام نفرینش می کنم حرف نمی زنم.
زبانم چرخید و بی فکر گفتم :
_چطور با خاله کوکب در موردش حرف می زدی؟!
نگاهش یه طور خاصی آمد سمت صورتم.
_تو گوش واستادی باز؟!
_نه.... تا چایی آوردم شنیدم.
_چی شنیدی؟
میدانستم اگر همه ی شنودهایم را بگویم حسابی تنبیه میشوم.
_هیچی.... فقط همین که گفتید براش دعا نمیکنید و این حرفا.....
نفس بلندی کشید و جرعه ای دیگر از چایش را سر کشید.
_بهت گفتم در موردش حرف نمی زنم.... برو ببین یه چیزی می تونی درست کنی واسه شام.... بهنام الانه که بیاد..... خسته است.... غذا می خواد.
_سیب زمینی بذارم آب پز بشه؟
نگاه مادر باز روی صورتم ماند.
_گوشت نداریم؟
_نه تموم شده.... برنج هم نداریم.... عوضش سیب زمینی داریم، گوجه هم که تو باغچه کاشتیم.... با نون می خوریم سیر می شیم.
نگفت خوب است یا بد.... فقط آه کشید. از آن دسته آه هایی که تنم را می لرزاند.
_همون خوبه برو سیب زمینی بشور بذار آب پز بشه.... پوره می کنیم.
انگار قصد حرف زدن نداشت. برخاستم و سراغ همان سه تا سیب زمینی رفتم که در سبد سیب زمینی و پیاز جا خوش کرده بود.
_خب خب خب.... دیگه نوبت شماست که خورده بشید.... ازتون یه پوره می سازم که مزه ی چلوکباب بده.
و بعد سیب زمینی ها را درون قابلمه انداختم و قابلمه ی آب را روی گاز گذاشتم.
همانطور که کنار گاز ایستاده بودم تا قابلمه به جوش بیایید، فکرم رفت سمت کوکب خانم.... دلم بدجوری می خواست آدرس عمو را از او بگیرم.
دیدن کسی که باعث و بانی همه ی مشکلات ما بود، لازم بود انگار.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............