8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🧕بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_139
با رفتن رامش نفس پُر جا مانده در سینه ام را محکم از لای لبانم بیرون دادم و رفتم سراغ خانه ای که حالا می دانستم خانه ی عمویم است.
زنگ خانه را زدم و مقابل چشمی آیفون ایستادم. طولی نکشید صدای خاله کوکب را شنیدم.
_وای خدا.... بهنام!.... تو اینجا چکار می کنی؟!
_کارت دارم خاله.... بیا یه دقیقه دم در.
_بهت گفتم این طرفا نیا.
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_چرا؟!.... چون خونه ی عموی منه!
هه ی بلندی کشید و فوری گفت :
_دیگه زنگ نزن.... الان میام پایین.
و چند دقیقه بعد آمد.
نگاهم به عمارت باشکوه عمو بود که گفتم :
_خونه ی قشنگیه.... این خونه رو با اموال پدر من خریده!؟
خاله با حرص اخم کرد.
_یه کم بیا این طرف تر.
از جلوی آیفون دور شدم که ادامه داد.
_گفتم نیا اینجا چرا امروز اومدی؟
_از همون دیروز به یه چیزایی شک کردم.... اومدم ببینم درسته حدسیاتم یا نه.... دیدم بعله، درسته..... دخترعموی گرامی رو دیدم.... دنبال راننده بود.... منم بهش گفتم آشنای خاله کوکبم.... شما هم اگه طوری شد بگو خواهر زاده ی منه .
چشمانش از شدت تعجب از کاسه بیرون زد.
_وای خدا.... بدبختم نکن بهنام.... واسه چی همچین حرفی زدی!؟
_واسه اینکه حقمه.... حق اون مادر بدبخت منه که لااقل بتونم پولی که واسه عملش قرض کردیم رو بدم.... تا کی باید تو خیابونا دور دور بزنم و آخرشم با چندرغاز پول برم خونه؟!
_خدای من.... منو بکش از دست اینا....
_ببین خاله.... من کوتاه نمیام..... می خوام راننده ی این دختره بشم.... می خوام یه کار ثابت و حقوق ثابت داشته باشم.... حالا یا شما مُعرِف من میشی یا یه جور دیگه که شاید یه کم برات بد بشه، مُعرِف پیدا کنم.
با اخمی محکم نگاهم کرد.
_چشمم روشن.... داری تهدیدمم می کنی؟
_نه.... غلط بکنم.... تهدید نمی کنم.... میشم موی دماغت..... اونقدر میام اینجا که ممکنه اخراج بشی خاله جان.....
عاجزانه گفت :
_من چه غلطی کردم با مادر شما دوست شدم.... بهنام دست از سر این دختر بردار.... رامش یه کم مشکل داره.... نمی خوام تو هم باعث دردسرش بشی
_چه دردسری!.... من فقط می خوام راننده ی دختر عموم باشم.... اشکالی داره؟ دیگه من به این کاراش کاری ندارم..... در ضمن مادرمم نباید بفهمه.... قلبش رو تازه عمل کرده، شوک عصبی براش مساویه با مرگ... بالاخره خودت گفتی الان مادر من دوست شماست.... لااقل واسه خاطر پسر دوستت این کار رو بکن.
خاله کوکب، نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
_بهنام!....
_بهنام بی بهنام..... همین امروز کلی ازم تعریف کن کلی حرف بزن و بگو چه پسر سربه راهیم.... وگرنه مجبورم بیام خودم به عموم تعریف شما رو کنم که چقدر خوب این همه سال حرفای خونه ی عمو رو میاوردی به مادر من می زدی.
با ترس نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_خیلی خب حالا .... هنوز که نگفتم....
_فقط دیگه نیا.... ببینم چکار می تونم بکنم.... تا خودم بهت زنگ نزدم نیای این ورا.
_نه لازم نیست شما زنگ بزنی.... شمارمو دادم به رامش خانوم، شما فقط بگو من آشنای شمام... همین.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_140
مستأصل شد.
_بهنام!.... چکار کردی!!
_مجبور شدم.... بدهکارم.... باید یه جوری خرج زندگیمون رو در بیارم.
_لا اله الا الله.... خیلی خب... فقط برووووو.
با لبخند گفتم:
_چشم.... می رم.... من پسر حرف گوش کنی هستم.
و رفتم.
یه حس متناقضی داشتم!
هم حس انتقام بود و هم حس عذاب وجدان!
انتقام از کسی که اموال پدر مرا داشت به فرزاندانش می بخشید تا من و باران و مادر، در سخت ترین شرایط زندگی کنیم؟!.... این حق ما بود؟!
و عذاب وجدان برای دختری که شاید اصلا چیزی از گناه نابخشودنی پدرش نمی دانست.
با همان حال دگرگون، بعد از چند ساعت کار و چرخیدن توی خیابان، برگشتم خانه.
باران هنوز نیامده بود و مادر در حال استراحت بود.
از سینک ظرفشویی و غذاهای درون یخچال پیدا بود که ناهار نخورده است.
مقداری غذا گرم کردم و سفره انداختم.
کم کم از سر و صدای قاشق و بشقاب بیدار شد.
_تو برگشتی بهنام؟
_سلام مادر گل خودم.... نوکرتم.... بیا ناهار.
_من زیاد اشتها ندارم.
لبم را با دندان های جلو گزیدم.
_نگووو... شانس آوردی الان من اینجام و باران نیست وگرنه خدا می دونست چه جوری جیغ می کشید.
_آره.... بچه ام از بس بخاطر من حرص خورده یه کم بی اعصاب شده.
_حالا میای با زبون خوش گل پسرت ناهار بخوری یا بگم به دختر بی اعصابت که ناهار نخوردی؟
خندید و آهسته و با احتیاط از روی تخت برخاست.
_نگو اومدم....
و نشست روی زمین. حالش بهتر بود خدا را شکر که برایش کمی غذا کشیدم.
همین که خواستم برای خودم غذا بکشم، گوشی ام زنگ خورد.
فوری سمت گوشی ام رفتم و تماس را وصل کردم.
_بله....
_سلام.... من فرداد هستم.... امروز صبح گفتی که می تونی راننده ی اختصاصی باشی.
لبخند پر ذوقی روی لبم آمد.
_بله....
_کوکب خانم که ازت خیلی تعریف کرد.... فردا بیا ببینم رانندگیت چطوره؟
_چه ساعتی؟
_ساعت 8 صبح مثل امروز اینجا باش.
_باشه.
گوشی را که قطع کردم نگاه کنجکاو مادر را دیدم.
_دعا کن برام.... قراره راننده ی اختصاصی بشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_141
فردای آن روز سر ساعت دم در خانه ی عمو بودم.
از ماشین پیاده شدم و تکیه به در سمت راننده منتظر شدم.
ولی دقیقه ها می رفت و خبری از رامش نبود!
دیگر داشتم خسته می شدم از تاخیر یک ربعی رامش که در خانه باز شد.
رامش با آن تیپ جنجالی و گران قیمت، در چهارچوب در ایستاد.
بوی عطرش حتی از آنجا هم به مشام من می رسید.
حتم داشتم اصل فرانسه است.
حتی نگاهی به چشمانش که روی من میخ کوب شده بود، نیانداختم و گفتم :
_خانم فرداد.... تاخیر داشتید.
خندید. مستانه و دلبرانه.... اما نه برای کسی چون من.... که از او که هیچ از پدر و زندگی او هم متنفر بودم.
_خیلی بامزه ای..... من باید بهت بگم کی بیای و بری تو داری توبیخم می کنی دیر کردم ؟!
با اخم نشستم پشت فرمان که در صندلی جلو را گشود که گفتم :
_من تایمم خیلی منظمه.... واسه همین گفتم.... کجا؟!
_کجا ؟!.... بریم دیگه.
_نه منظورم اینه که چرا جلو می شینید؟
ابروهایش را درهم کرد.
_ببخشید چرا لحن شما این جوریه؟.... دعوا دارید مگه با من؟!.... اخماتونم بدجور رو اعصابه.
سرم را کمی کج کردم تا نگاهم را نبیند که جواب دادم:
_حالتم همینه.... قصدی ندارم.... صندلی جلو در شان شما نیست.... عقب که بشینید من میشم راننده ی شما.... شما هم راننده خواستید دیگه.
خندید.
_اوه چه جالب.... راست میگی.
انگار زیادی خودمانی بود!
اینکه در وجودش چیزی به اسم غرور نداشت، برایم جالب بود.
عقب نشست که ماشین را روشن کردم و پرسیدم:
_کجا برم؟
_یه کم تو همین کوچه خیابون ها بچرخ ببینم دست فرمونتون چطوره.... تا حالا راننده ی ماشین مدل بالا بودی؟
_نه....
_خب من می خواستم راننده ی ماشین خودم باشی.
_مشکلی نیست.... می تونم.
_آخه اگه بزنی به یکی، بابام ماشینو این دفعه، برای همیشه ازم می گیره.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_142
سکوت کردم.
نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت:
_خوبه.... برگرد.
_برگردم؟...
_برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم.
برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد.
نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم.
_با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی.....
مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم.
_امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم.
با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم.
_چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟
خندید.
_خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه.
این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید.
برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود.
همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد!
این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود!
سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم.
اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_143
راه افتاد. با چنان تکافی که فوری فریاد کشیدم:
_چه خبره!
نگاه متعجبش سمتم آمد.
_چرا؟!
_الان ماشینو میزنی به دیوار.....
خندید :
_بابام هم همینو میگه..... راستی شما نگفتی اسم و فامیل تون چیه.
یک لحظه خشکم زد.
اسم و فامیل!..... همان چیزی که اگر می خواستم وارد زندگی عمو شوم باید عوض می شد.
سکوتم باعث شد او باز بخندد.
_اسم و فامیل نداری؟!.... نگفتی چه نسبتی با خاله کوکب داری؟.... ما از بچگی با خاله کوکب بزرگ شدیم.... اگه به بابام بگم شما چه نسبتی با خاله کوکب داری، همین فردا بی شناسنامه و مدرک میگه راننده ی من بشی..... مامانم هم بدتر از بابام، مثل چشماش به خاله کوکب اعتماد داره.
باز نگاهم کرد.
_نمی گی؟
نفس حبس شده ام را با همان تفکر چند ثانیه ای که برای یادآوری نسبتم با خاله کوکب، برایم بس بود، از میان لبانم بیرون دادم و یک نفس گفتم :
_پسر خواهرشم..... خاله ی منه.
و او باز خندید.
_وای چه جالب!.... خاله کوکب ما، خاله ی واقعی شماست؟!
بدون آنکه گردنم را چرخشی بدهم از گوشه ی چشم با اخم نگاهش کردم.
_کجاش جالبه؟!
_همین که ما یه عمر خاله صداش کردیم ولی خاله ی واقعی شماست دیگه..... راستش ما خیلی خاله کوکب رو دوست داریم.... از بچگی ما رو بزرگ کرده.... یه جورایی از مادرم بیشتر دوستش دارم.... حالا من که هیچ ولی مامان و بابام خیلی خاطرشو میخوان و بهش اعتماد دارن.... یعنی اگه همین امروز به مامانم بگم، خاله کوکب، خاله ی توئه، با حقوق و مزایا استخدام رسمی میشی.
سکوت کردم!.... اینهمه اعتماد برای خاله کوکب زیاد نبود!
سکوتم از حرصی بود که داشتم می خوردم. برای جایگاه خاله کوکب تو زندگی عمو و جایگاه مادر بیچاره ی من که غریب و بی کس، یه گوشه ی دور افتاده ی شهر داشت جون میکند تا یه لقمه نون حلال در بیاورد.
این همه خوشی برای زندگی عمو زیاد بود!
من و باران و مادر حتی آخرین خنده هایمان یادمان نمی آمد و حالا این دختر سر یه لقب « خاله » این قدر می خندید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
⭕️نه بگو و نه بنویس!!
🔻آیتاللهالعظمی #جوادیآملی:
✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.
♻️پ.ن: قابل توجه هممون:)
#فضایمجازی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•