eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
‌✨ 🙂❤️... • • | 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖤 تحملم تمام شده بیا... بیا با تیغ برهنه، گلو من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم. 1:20💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مابےتوخسته‌ایـم! توبےماچـگونه‌ای؟💔🥀 - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از عشق پدریش و سهم فرزندانش گذشت که میلیونها بچه این لحظه را تجربه نکنن... بیاد سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هرکاری کردم آوا هم دنبالم آمد. نیمه شب بود و خیابان ها خلوت.... تا قزوین راهی نبود. آن هم با سرعت خوب ماشین رامش، و خیابان های خلوت تهران.... و بزرگراه.... تنها دلشوره ام برای مادر بود که از قضا همان شبی که باران خانه ی دوستش بود، من هم درگیر فرار رامش شدم و ناچار تنهایش گذاشتم. در حال رانندگی در جاده بودم که خودش زنگ زد. و من ناچار جواب دادم. _جون دلم مادر..... _سلام.... کجایی تو بهنام؟ _منننننن..... آنقدر نون من را کشیدم بلکه جوابی به ذهنم خطور کند که نکرد و باز خودش گفت : _می دونستم کارت گیر می کنه. _آره به خدا.... به جان شما، می خواستم زود بیام ولی چکار کنم که این جور کارا زمانش دست من نیست. _باشه فقط واسه دل خودم زنگ زدم مادر.... نگران من نباش... شام خوردم می خوام بخوابم... تو فقط مراقب خودت باش. _قربون دلت برم الهی.... رو چشمم... شما هم مراقب خودت باش.... میام.... شما بخواب، کلید دارم. _باشه مادر... خداحافظ. _خداحافظ مامان گلم. گوشی را که قطع کردم، آوا گفت : _یعنی مات و مبهوت شدم!.... نه به اون فحشای رنگارنگت خونه ی پدر سپهر... نه به این طرز قشنگ حرف زدنت با مادرت! نفسم پر شد از آهی غلیظ. _مادرم تاج سرمه.... خیلی واسم زحمت کشیده.... من نوکرشم به مولا. تک خنده ای سر داد. _عجب!.... خوشم اومد از طرز حرف زدنت با مادرت.... کلا پسر با مرامی هستی.... می گم واقعا اگه یه وقتی کمکی خواستی من حاضرم بهت کمک کنم.... رودربایسی نکن. _ممنون... من پول گدایی نمی کنم. _کسی نخواست بهت پول گدایی بده.... کار ازت می خوام. _فعلا که گیر همین یه کاری ام که دارم.... می بینی که.... راننده شخصی شدم و دربه‌در دنبال صاحب کارم.... اون وقت اون.... با سنگ زده فرق سرمو با یه پسر چلغوز فرار کرده. آوا هم تکیه زد به پشتی صندلی اش. _رامش کلا خیلی نازنازیه.... دست خودش نیستا.... تا یه سنی هر چیزی می خواسته بهش دادن، اما از یه سنی، از همه چی محرومش کردن.... هر کی جای اون باشه این شکلی می شه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ای خداااا..... نداری یه درده.... دارایی هم یه درد دیگه. تا خود قزوین، من از مشکلات زندگی ام گفتم و آوا هم از مشکلات خودش. بهش نمی خورد دختر رنج کشیده ای باشد ولی بود. مادر و پدرش در کودکی از هم جدا شده بودند و هر دو مهاجرت کرده بودند.... او هم 6 ماه ایران بود و 6 ماه کانادا.... طوری که او از جدایی مادر و پدرش شکایت می کرد، در ذهنم باز خدا را شکر کردم. شکر برای اینکه اگر از کودکی پدری نداشتم اما هیچ وقت دعوای پدر و مادرم را ندیدم.... و انگار این جور دعواها از هزار عذاب و سختی بالاتر بود. به قزوین رسیدیم و خیلی زود توانستیم خودمان را به آدرس مسافر خانه ای که گرفته بودیم، برسانیم. پدر سپهر هم دنبال ما بود و پشت سرمان آمد. من و آوا و پدر سپهر وارد مسافرخانه شدیم. مسافر خانه ای قدیمی که صاحبش با آن ریخت و قیافه ای که داشت، می شد حدس زد که تنش برای کار خلاف، می خارد! مقابل پیشخوان مسافرخانه ایستادم و بی مقدمه گفتم: _یه دختر و پسر اینجان به اسم رامش و سپهر.... می گی بیان یا زنگ بزنم پلیس. و فوری پدر سپهر مداخله کرد. _سلام جناب.... من پدر سپهر هستم.... آشنایی که شماره و آدرس شما رو به ما داده اعتراف کرده..... تا الان سراغ پلیس نرفتیم ولی اگه بخوای سرکارمون بذاری و اونا رو فراری بدید، یه راست می ریم سراغ پلیس..... شما هم شریک جرم هستی توی قاچاق انسان... جرم کمی نیست. صورت سبزه و سیاه صاحب مسافرخانه کمی درهم شد. چینی به بینی اش انداخت و ابروانش را بالا انداخت. _من چکارم.... خود اون پسر پدرسوخته دست دختر مردمو گرفته و آورده اینجا.... من پولمو می گیرم.... چکار به این کارا دارم. عصبی کف دستم را کوبیدم روی پیشخوان. _لعنتی بی شناسنامه... بی عقد.... چطور بهشون اتاق دادی!؟.... پات گیره..... کدوم اتاقن حالا؟ مکثی کرد و نگاهم. هنوز تردید داشت. یا حرفمان را باور نکرده بود یا واقعا آنقدر کله خر بود که دنبال دردسر می گشت! آقای سلیمی این بار با لحن آرام تری گفت : _ببین آقا.... من پدر سپهرم.... دارم با زبون خوش بهت می گم.... اگه خوشت میاد نونت آجر بشه و مسافرخونتو ببندن و خودتم بندازن زندان، با ما راه نیا..... ولی دارم بهت می گم من هنوز کاری باهات ندارم.... بگو پسرم کجاست تا خودم برم سراغشو گوشش رو بپیچم و برم رد کارم وگرنه همین الان می رم کلانتری و با مامور میام. _خب بابا... نزن ما رو.... ولی از الان بگما... پولشون رو پس نمی دم. _پولش مال خودت.... اصلا خودمم بهت شیرینی می دم که فقط تو جاشونو به ما نشون بدی. و بعد از کیف پولش چند اسکناس 50 هزار تومانی بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت. لب و لوچه ی صاحب مسافرخانه کمی آویزان شد. حدس می زدم بخواهد باز نرخ تعیین کند که عصبی، با دو دست یقه اش را گرفتم و او را جلو کشیدم. _مرتیکه مفنگی و معتاد.... انگار نمی فهمی جرمت چقدر سنگینه.... حرف میزنی یا یکی بزنم وسط سرت که از وسط دو نصف بشی؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✅بهترین انتقام از هارگرام ! لطفا همه بخونن ⚠️اگه تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز یعنی یک را بدهند باعث کاهش شدید امتیاز اینستاگرام در گوگل پلی شده و در پی آن ارزش سهام کمپانی فیسبوک (مالک اینستاگرام در بازارها ریزش پیدا خواهد کرد و ضرر چند میلیارد دلاری متقبل خواهند شد این ترفند را یکبار کاربران فلسطینی در اعتراض به بایکوت یکی از فعالان اجتماعی فلسطینی انجام دادند و بلافاصله فیسبوک دست از خباثت برداشت و عذرخواهی کرد. متن👇🏻 I am ghasem soleymani🔥 📱لینک اینستاگرام در گوگل پلی 🔻 https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📷صد مـُلکِ سلیمـانم در زیرِ نگیـن باشد ❤️ ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آقای سلیمی فوری مچ دو دستم را گرفت و کمی مرا عقب کشید. _شما خونسرد باش.... خودش خوب می دونه که جرم همکاری با آدم ربایی چیه.... صدای صاحب مسافرخانه با حرص بلند شد. _چیه؟..... این دوتا کفتر عاشق همو می خوان.... شما بفهمید که من قصدم خیره. یعنی بدجور دلم می خواست بزنم یه طرف صورتش رو داغون کنم. _دیوانه! ..... دست دختر مردمو گرفته و فرار کرده.... این اسمش آدم رباییه.... ولم کنید برم با پلیس بیام بابا.... این آدم تنش می خاره. و باز آوا و آقای سلیمی جلویم را گرفتند. _ انگار به شما لطف نیومده.... یا می گید این دونفر کجان یا برم با مامور بیام... اگه آدم عاقلی باشی می دونی که اگه با مامور بیام چه بلایی سرت میارن..... احتمالا اینم اولین بارت نیست که پول می گیری تا بی شناسنامه‌ و محرمیت، دو نفر آدم غریبه رو جا بدی. اخمی حواله ی ما کرد و با آن دمپایی های پر صدایش، لِخ لِخ روی موزاییک های سالن راه افتاد. انتهای سالن چند پله بود. از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش. طبقه ی دوم مسافرخانه، بین یه کوه خرت و پرت و کارتون، یه اتاق بود. و آن تک اتاق در طبقه ی دوم نشان دهنده ی این بود که سایر اتاق های مسافرخانه جداست! پشت در ایستاد و چند ضربه به آن زد. بعد به ما اشاره کرد حرفی نزنیم و سکوت کنیم. _سپهر خان.... سپهر..... بیا ببین این یارو کی بود دوستت، بهت زنگ زده، پایین پشت خطه. صدای خواب آلود سپهر، از درون اتاق آمد. _ولش کن بگو خوابه... صبح بهش زنگ می زنم. _صبح چیه؟!.... می گه پدرت بهش زنگ زده.... یارو آدرستونو داده.... بلند شو. و صدای حمله ی سپهر سمت در اتاق شنیده شد و در کسری از ثانیه، کلید در قفل چرخید. و تا در اتاق باز شد، آقای سلیمی با هل دادن سپهر او را از مقابل در کنار زد. من هم پشت سرش وارد شدم و در اولین نگاه، چشمم به بهم ریختگی اتاق افتاد. یه گوشه کارتن بود و گوشه ی دیگر ملحفه و یک ماشین لباسشویی سطلی.. تنها کف اتاق برای استراحت باز بود که روی آن هم یک پتو ی کر و کثیف به عنوان زیر انداز پهن بود و رامش! نگاهم با جدیت به او افتاد. ترسیده بود از این هجوم شبانه و نگاه چشمانش سراسیمه بین ما چند باری چرخید. آوا سمتش رفت و با او صحبت کرد. آقای سلیمی هم بعد از یک سیلی جانانه که نثار سپهر کرد فریاد کشید: _گمشو از جلوی چشمم فقط.... سپهر و پدرش با هم از آن اتاق کثافت و پر از آشغال خارج شدند که نگاهم سمت رامش رفت. او هم با شرمندگی نگاهم کرد. _واقعا این پسره اینقدر ارزش داشت که واسه خاطرش حاضر شدی تو همچین موش دونی بیای؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست. تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد! صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد. چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست. رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم : _الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟! سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت: _نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم. صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید. _زندگی نکبتی!!!!!.... جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم: _آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!! باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم : _تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اون‌وقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست. چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت : _چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب. یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم. _بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟! _دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟! _شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه. _دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم. باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد. و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام! اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم : _کجاست؟!.... کجا رفت؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️