eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با این حرفم بلند جیغ کشید. _تو نمی فهمی من چی می گم.... خونسرد چشمانم را بستم و گفتم: _الکی جیغ نکش.... کل روز دنبالت تو شرکت دویدم، شبم منو تا اینجا به خاطر اون چلغوز کشوندی.... دو دقیقه ساکت شو بذار یه دقیقه از دست این همه دغدغه خلاص بشم. ساکت شد. اما صدای فین فین گریه هایش هنوز می آمد. خوابم نبرد اما شدیدا به چند دقیقه سکوت برای آرامش ذهن مشغولم، نیاز داشتم. اذان صبح تو راه بودیم.... در راه برگشت. آوا یک مجتمع تجاری بین راه نگه داشت، برای چند دقیقه رفع خستگی شاید، که گفتم : _مراقبش هستی من برم نمازم رو بخونم. لبخندی به لبش آورد که برایم بی دلیل بود. _خیالت راحت. اما خيالم راحت نشد. همان لبخند بی دلیل خودش برایم دلیل محکمی شد که به او اعتماد نکنم. _سوئیچ ماشینو بده.... ابرویی از تعجب بالا انداخت. _چی؟!.... سوئیچ چرا؟! کف دستم را سمتش دراز کردم. _سوئیچ.... سوئیچ را سمتم گرفت که گفتم : _شما تو همین ماشین منتظر باشید تا بیام. نگاه آوا سمت رامش رفت. _رامش که خوابه.... _همین که گفتم. در را بستم و درها را قفل کردم. سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. وقت خروج از سرویس، نگاهم تا خود ماشین رفت. زیاد دور نبود.... می شد حتی از همان فاصله زیر چراغ های پر نور مجتمع، سرنشین های ماشین را هم ببینم. و دیدم! رامش بیدار بود و داشت با آوا حرف می زد. نفس پُری از مکر و حیله ای که نگرفته بود کشیدم و سمت نمازخانه رفتم. نمازم زیاد طول نکشید. برگشتم سمت ماشین و تا در را باز کردم، رامش با حرص و عصبانیت داد کشید. _می خوام برم سرویس بهداشتی. و آوا فوری گفت : _من باهاش می رم. _بشین تو.... خودم باهاش می رم. _تو که نمی تونی باهاش توی سرویس بهداشتی بری. _اون دیگه به تو ربطی نداره. اخم کرد. _تو چته؟!.... مثل اینکه من خودم باهات اومدم تا رامش رو برگردونی اما با من یه جوری برخورد می کنی انگار من رامش رو فراری دادم. در سمت رامش را گشودم و گفتم : _بعید نیست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رامش با عصبانیت پیاده شد. در را پشت سرش بستم و باز درهای ماشین را قفل کردم که صدای بلند آوا از دورن اتاقک ماشین برخاست. _ای بابا... الان واسه چی دیگه در رو قفل کردی رو من؟! از پشت شیشه های بالا آمده ی ماشین جوابش را دادم. _تو هم خودت مشکوکی.... بشین تا برگردم. و همراه قدم های رامش شدم که هنوز چند قدم از ماشین دور نشده گفت : _آوا اگه نمی خواست کمکت کنه تا اینجا باهات نمی اومد. _شاید.... ولی یه بار، به یه دختر اعتماد کردم.... با یه سنگ زد وسط سرمو با نامزد سابقش فرار کرد. نگاهم با طعنه سمتش چرخید. او هم لحظه ای نگاهم کرد. مفهوم کلامم را گرفت. _واسه اون ضربه ای که به سرت زدم متاسفم واقعا. لبخند تلخی روی لبم نشست. _متاسف باش ولی دیگه بهت اعتماد نمی کنم.... در ضمن یادت باشه وقتی یه همچین اشتباهی مرتکب شدی، هیچ وقت نگی « متاسفم واقعا ».... چون اگه قرار بود، واقعا متاسف می شدی همون اول همچین کاری نمی کردی. سکوت کرد. به سرویس بهداشتی رسیدیم. خواست سمت سرویس زنانه برود که گفتم : _اونجا نه.... چشمانش گرد شد. _پس کجا؟! _این طرف.... با دست سرویس مردانه را نشانش دادم که عصبی بلند بلند فریاد کشید : _عمرا..... چی در مورد من فکر کردی که من می رم سرویس مردونه؟!..... من با این تیپ و قیافه برم سرویس مردونه؟!.... فقط نگاهش کردم. خونسرد و جدی. یعنی هیچ راهی نداری.... همینی که من می گم. و او دوباره غر غر کرد: _اصلا مردا خیلی سرویس بهداشتی شون کثیفه..... نه.... اصلا. و من لبه ی آستین مانتواش را گرفتم و کشیدم. _بیا ببینم.... همچنان زیر لب غر می زد که تا خود سرویس همراهش رفتم و گفتم : _برو خلوته..... و خلوت هم بود. رامش با حرص و عصبانیت توی چشمانم زل زد. _این کارتو تلافی می کنم.... یادت باشه. _یادم می مونه.... حالا زودتر برو تا کسی نیومده. آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد که خنده ام گرفت. _نشکنه دندون های لمینت شده ات. چاره ای نداشت. مجبور بود. بعد از رفتنش نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. از سرویس خارج شدم و پشت در خروجی سرویس ، آهسته خندیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
🌸 سفر ِ عشق از آن روز شروع شد که خدا . . مهر ِ یک بی کفن انداخت میان ِ دل ما (:💔" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یجانوشتہ‌بود سھـم‌من‌تنھا،ازجنگ‌ ‹پدرے›بودڪھ‌هیچ‌وقت‌در جلسہ‌ےاولیامربیان‌شرکت‌نکرد(:💔! ~𝓙𝓸𝓲𝓷↷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹استوری | داغ تو برای رهبری سنگین است 😔💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آنقدر همان جا منتظرش شدم که آمد. عصبانی و حرصی. و من با یه لبخند نامحسوس دنبالش. _هیچ وقت این کارتو فراموش نمی کنم. سرفه ای کردم تا جلوی تبديل شدن لبخندم به خنده را بگیرد. _فراموش نکن... مهم اینه که نذاشتم از دستم فرار کنی. با حرص قدم هایش را تند کرد سمت ماشین و من از همان چند قدم مانده به ماشين، دزدگیر را زدم. و این بار در سمت راننده را گشودم. آوا هم از دستم عصبی بود که با گشودن در سمت راننده، عصبی تر شد. _باز دیگه چیه؟! _پیاده شو از اینجا به بعد رو خودم می شینم. همین که پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت با عصبانیت توی صورتم توپید. _تو واقعا خیلی خودتو جدی گرفتی انگار. خونسرد با دست اشاره کردم که زودتر سوار ماشین شود. او هم سوار شد و من پشت فرمان نشستم. دیگر تا تهران راهی نبود.... و چون حتم داشتم دیگر تا تهران توقفی نخواهم داشت، به همین دلیل به همان شماره ای که خاله کوکب با آن با من تماس گرفته بود، زنگ زدم. خود خاله کوکب گوشی را برداشت. _الو.... _سلام.... بهنامم. _بهنام کجایی تو پس؟ _دارم میام.... تو راهم. _تو راه؟!... تو راه یعنی چی ؟! _اینا مهم نیست... مهم اون کسیه که دارم میارمش. و نگاهم از آینه ی وسط ماشین رفت سمت رامش. سری از تاسف تکان داد که خاله فریاد زد: _رامش!.... پیداش کردی؟! _بله.... بگید نگران نباشند دیگه نمی ذارم از دستم فرار کنه. و خاله آنقدر ذوق کرد که هنوز گوشی را نگذاشته فریاد کشید. _بهنامه... می گه رامش رو پیدا کرده... با رامش داره میاد خونه. و همان جا تماس را قطع کردم. خوبی رسیدن ما به تهران در آن ساعت از صبح این بود که چون هنوز خورشید طلوع نکرده بود، ترافیک کمی در محور بزرگراه بود و خیلی زود به خانه ی عمو رسیدیم. ماشین را همان کنار خانه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. رامش آهسته می گریست که آوا بازویش را گرفت و گفت : _نگران نباش من باهات میام. و این کلمه ی « نگرانی» برایم در آن لحظه، معنایی نداشت! یک شب تا صبح، رامش به خانواده اش نگرانی داده بود و حالا خودش نگران بود؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه بی هوا زدنت...🖤 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ زنگ در خانه را زدم و انگار همه پشت در منتظر ما بودند. در باز شد و من با دستم به ورود رامش و آوا اشاره کردم. همان جا بود که رامش سمتم چرخید و با گریه گفت : _تو که تا اینجا منو آوردی.... مطمئن باش که مُزد این خوش خدمتی ات رو می گیری.... پس لااقل نرو.... انتظار هر حرفی را داشتم جز این کلمه ی آخری که گفت؛ نرو! و اشکانش سرازیر شد. _بابا منو می کشه.... منو همین جوری دستش نسپار. نفس پُری کشیدم و دستم را سمت راهی که از سنگ فرش های حياط که میان محوطه چمن کاری شده ی آن می گذشت، دراز کردم. _خیلی خب... بفرمایید حالا. به راه افتاد. آوا هم دوشادوشش آمد و دلداری اش داد. آن همه گریه برایم معنا نداشت! چقدر مگر از عمو می ترسید؟! خاله کوکب کنار در ورودی خانه منتظرمان بود که با دیدن رامش، سمتش دوید. _عزیزم.... چکار کردی تو؟!... می دونی از دیشب تا الان چقدر همه ی ما رو نگران کردی؟!.... حتی رادمهر هم تموم دیشب اینجا بود. و رامش خودش را در آغوش خاله انداخت و گریست. طولی نکشید که زن عمو و مرد جوانی که احتمالا همان رادمهر پسر عموی من و باران بود، جلوی در ظاهر شدند. و کمی بعد خود عمو.... دیدن عمو برای اولین بار برایم کافی بود تا تمام خاطرات و زجرهای گذشته در ذهنم تداعی شود. با خشمی که بی اختیار، از دیدن عمو بر وجودم غلبه کرده بود، پنجه هایم بی دلیل، مشت شد. خاطرات پشت سر هم داشت رخ می کشید به ظهور جلوی چشمانم. اما.... با فریادی که عمو کشید، خاطره ها مقابل نگاهم، همچون خاکستری که در هوا پخش می شود، محو و ناپدید شد! _برید کنار ببینم .... نگاه توبیخانه ی زن عمو.... اخم های محکم رادمهر.... و حتی نیش و کنایه های خاله کوکب کم بود که عمو با قدم هایی محکم و جدی سمت رامش آمد. عصبانیتش آنقدر زیاد بود که دلم لحظه ای به حال رامش سوخت! خاله کوکب رامش را از آغوشش جدا کرد و فوری گفت : _ببخشیدش آقا.... خودش می دونه اشتباه کرده. رامش سر به زیر مقابل پدرش ایستاده بود. _ببخشی.... و هنوز حرف دالِ ببخشید از زبانش اَدا نشده، چنان سیلی از عمو خورد که پرت شد روی زمین. هیچ کسی حرفی نزد. حتی رادمهر، برادر رامش هم یک قدم جلو نیامد. و عمو باز با دو قدم کوتاه بالای سر رامش ایستاد. _خب.... چی شد؟!.... زبون درازت رو تکون بده ببینم چی داری بهم بگی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─• · · · | 📱 . اگر میخوای دختر حاج قاسم باشی :)🌿 | 🧕🏻 | ♡ʝσiŋ🌱↷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چی برات کم گذاشتم؟!.... بهترین ماشینو زیر پات گذاشتم.... بهترین شرکتم رو بهت سپردم... ولی توی احمق.... واسه اون پسره ی بی همه چیز، حاضر شدی به همه چی پشت پا بزنی! رامش هنوز روی زمین افتاده بود و آهسته می گریست که عمو پای راستش را بلند کرد تا لگد محکمی به پهلویش بزند که.... _جناب فرداد! من بودم!... من بودم که گفتم!... چرا؟! در آن لحظات حتی خودم هم نفهمیدم چرا زبانم باز شد. نگاه همه سمتم آمد که قدمی به جلو برداشتم. درست مقابل عمو ایستادم و با جسارت در چشمان خشن و وحشی اش خیره شدم. کاش آن لحظه می شد انتقام یک عمر زندگی پر از سختی مادرم را بگیرم. اما نه.... من می خواستم همه ی زندگی عمو را تصاحب کنم.... این حق من بود. حق من و مادرم.... حتی حق باران. نگاه عمو چند ثانیه ای توی چشمانم ماند که دستش را سمتم دراز کرد. نگاهم روی پنجه ی دستش ماند. قد من خیلی بلند تر از عمو بود و برای دست دادن با او باید یک قدم دیگر به او نزدیک می شدم. یک قدم دیگر جلو رفتم و دستش را محکم فشردم. اما نه به عنوان آشنایی... به عنوان شروعی تازه برای گرفتن انتقام! _تو همون خواهر زاده ی کوکب خانمی؟! _بله. _ممنونم پسرم.... لیاقتت رو همین روز اولی ثابت کردی.... من هواتو دارم.... کاری که تو برام کردی هیچ کسی برام نتونست انجام بده..... از این به بعد هر کاری که خواستی انجام بدی، رو کمک من حساب کن. بعد همانطور که پنجه ی دستم را می فشرد، با دست چپش چند ضربه ی آرام به بازویم زد. _یه خواهش ازتون دارم. چینی بین ابروانش نشست. _خواهش؟!.... خواهش چرا؟!... تو هر چی بخوای بهت می دم.... تو کار بزرگی برام انجام دادی. _نه.... من چیزی ازتون نمی خوام جز یه خواهش. _بگو... می شنوم. صدای کلفت و بیش از حد خشدار عمو هنوز توی گوشم بود و کمی مرا عصبی می کرد که گفتم : _خواهش می کنم دخترتون رو به خاطر فرارش از خونه، تنبیه بدنی نکنید. شوکه شد. انتظار هر چیزی را داشت جز این. نیشخندی زد و سری تکان داد: _ازت خوشم اومده.... معلومه پسر سر به راهی هستی... انتظار داشتم یه چیزی برای خودت بخوای نه رامش! نگاهم سمت رامش رفت. دو کف دستش را روی زمین گذاشته بود و بار شانه هایش را روی آن ها انداخته، و سر به زیر آهسته می گریست. _همین لطف رو کنید کافیه... چیزی ازتون نمی خوام. عمو نفس عمیقی کشید و نگاهی به رامش انداخت. _باشه.... اگه حتی پسرم اینو ازم می خواست، قبول نمی کردم.... می خواستم طوری ادبش کنم که دیگه فکر فرار هم از سرش بپره اما.... چون تو تموم دیشب رو دنبالش بودی و از خواب و استراحتت واسه حماقت دختر من زدی... این کمترین کاریه که می تونم در قبال این همه زحمتت، برات انجام بدم.... فقط به خاطر تو کاری باهاش ندارم.... اما.... مکثی کرد عمدا تا تک تک کلماتش مورد توجه و شِنود رامش قرار بگیرد. _جلوی روی خود شما دارم بهش می گم.... تا اطلاع ثانوی، هیچ مهمونی نمی ره، گردش قدغن.... مهمونی قدغن.... تفریح و مسافرت قدغن.... فقط می تونم بهش یه ارفاقی کنم و شرکت رو ازش نگیرم.... صبح به صبح با خود شما، میره شرکتش، و بعد از ظهر با خود شما، یک راست برمی گرده خونه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال ها هم بگذرد ما شما را فراموش نمیکنیم سردار عزیز (: ♥️ ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─