هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_234
نگاهش را از من گرفت. مسیر نگاهش سمت خیابان رفت.
_ سفته می دم امضا کنی.
چاره ای نبود. حق با آوا بود. نمی شد که بی هیچ ضمانتی از من، 100 میلیون به من بدهد.
سکوت من و او کمی طولانی شد. باز نگاهم کرد.
_چی شد؟!.... قبوله یا نه؟
ناچار بودم اما نمیخواستم آوا متوجه ی این اجبار شود. باید باران را از شر بدهی و قرضی که برای عمل قلب مادر کرده بود، نجات می دادم.
نفس پری کشیدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_قبوله.....
حس لبخند نشسته روی لبش، کمی دلشوره به تپش های قلبم افزود.
_پس الان چک رو برات مینویسم.... فردا میتونی نقدش کنی..... اما...
و انگار دلشوره ام تعبیر شد. همان اما.... نگاهم بی اختیار سمتش چرخید.
با همان لبخندی که حدس زده بودم روی لبش است، نگاه تیزش را به من دوخت.
_از امشب میای خونه ی من.....
حس کردم باز مضطرب شدم.
حس اینکه همه ی این ها یک نقشه بیشتر نباشد.... داشت مرا دلواپس می کرد.
اما چاره چه بود؟!
سینه ام را از نفس خالی کردم و گفتم :
_باشه.... قبلش باید به مادرم بگم.
_بگو.... مسئله ای نیست.
گوشی ام را از جیب کتم در آوردم و باز بهانه ی دیگری یادم آمد.
_کمی خرید هم دارم.
_خرید؟!
_باید چند دست کت و شلوار بخرم.... دستور آقای فرداده.... گفتن امروز از برند مخصوص شرکت خودش خرید کنم.
دوباره فرمان را چرخاند و راه افتاد.
_اونم نگران نباش.... می برمت.
و راه افتاد. و من شماره ی خانه را گرفتم. مادر هنوز بیمارستان بود ولی باران قطعا باید خانه بود.
و همین که صدایش از آن سوی خط آمد خیالم راحت شد که سر قولی که به من داده است، مانده.
_الو....
_سلام.....
_بهنام؟... کجایی؟... چرا نمیای خونه؟
_کار دارم من از امشب شبا هم یه کار پیدا کردم، ولی خبر خوب اینکه بدهی 100 میلیونی رو فردا میدم.
صدای فریاد شادی اش تمام خستگی ام را رفع کرد.
_وای بهنام!.... راست میگی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_235
_من تا بحال بهت وعده ی دروغ دادم؟
_قربون داداش گلم برم.... ممنونم ازت بهنام.
_از حال مامان خبر داری؟
_آره خدا رو شکر بهتره... دکترش گفت فردا مرخص میشه.
چیزی می خواستم بگویم که کلمات از زبانم فرار می کرد اما عذاب وجدانش نمی گذاشت که ساده از آن بگذرم.
_خب..... چه خوب.... فقط.... میمونه.... یه چیز.....
باران تیز تر از آن بود که فکر می کردم.
شاید هم من مقصر بودم.... من که فراموش کردم باران خواهر دوقلوی من است و گاهی حتی بهتر از خود من، احساساتم را نگفته می خواند.
_می دونم چی میخوای بگی بهنام.... اون سیلی.... یک نوازش دست برادرانه بود... میدونم که برای من و مادر چیزی کم نذاشتی و نمی ذاری.... من شرمنده ام که اذیتت کردم.
کلافه چنگی به موهایم زدم و آهسته زمزمه کردم:
_الهی بهنام فدات بشه... نگوووو.
و احساس کردم با همان جمله ای که آهسته از زبانم گفته شد، آوا نیمچه لبخندی زد.
_حالا بعدا باهم حرف می زنیم.... من الان سرم شلوغه.
_باشه برو.... مراقب خودت باش.
گوشی ام را که درون کتم گذاشتم، آوا پرسید:
_ازدواج کردی؟
_نه... چطور؟!
_احساس کردم یه طور خاصی با یه خانم حرف زدی....
_چطور مثلا؟!
_خیلی با احساس.... آروم.... از تو بعید بود!
سکوت کردم در مقابل اینهمه فضولی اش و گفتم :
_یادت که نرفته..... اول خرید دارم.
_بله جناب فرهمند.
طوری با طعنه گفت « جناب فرهمند » که کامل مشخص بود بدجوری از دست اوامرم حرصی شده است.
دستم را لبه پنجره ی ماشین گذاشتم و از شدت خستگی چند ثانیه ای با ماساژ خطوط پیشانی ام، چشم بستم به روی این زندگی پر مشغله و دغدغه.
تازه میان آنهمه جر و بحث لفظی ، بعد از آن سکوت چند دقیقه ای یادم آمد ماشینم را نزدیک شرکت پارک کرده ام.
_ماشینم چی میشه؟ باید بیارمش.
_کجاست؟
_نزدیک شرکت.
_برسیم خونه سوئیچ ماشینت رو بده بدم سرایدار خونه ام بره بیارتش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 🌸✨»
خدا گفت بنده ی من باوجود من
چرا غمگین و نگرانی؟!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
« 💔🕊»
آنهایےکھدوستشانداشتیمرفتھاند
و اندوھ بےصداست:)
💔¦⇠#دلتنگتیمحاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸 »
دل بستن به دنیا با وجودِ
آن همه رنج هایی که از او
می بینی، نادانی است...!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💙🍃 »
بسم رب المهدی|❁
•|ڪسے بہ غير تو حال مرا نميفهمد
•|خوشا بحالِ دلِ من ڪہ در ڪنار مَنے
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیابقیھاللہ
💙¦⇠#اللهمعجللولیڪالفرج
🍃¦⇠#منتظرانہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_236
_پس سرایدارم داری؟!
_دیوونه سرایدار میتونه از پس نوید بربیاد؟!
_شاید نتونه.... ولی همچین تنهای تنها هم نیستی پس.
عصبی زیر لب گفت :
_تو واقعا یه ديوونه ای!
اول خرید کردیم. از همان فروشگاه کت و شلواری که رامش روزاول کارتش را به من داده بود.
با ورود من و آوا، همان پسر جوانی که در خرید اولین دستِ کت و شلوار کمکم کرده بود، مرا شناخت.
سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت که جناب فرداد، با او تماس گرفته و سفارش کرده است.
با راهنمایی او چند دست کت و شلوار دیگر برداشتم. به همراه چندین پیراهن مردانه ی خوش دوخت.
و البته چند کمربند زیبا.... شاید اگر اصرار آن پسر جوان نبود، آنهمه خرید نمی کردم اما او بود که مدام می گفت :
_جناب فرداد خیلی سفارش کردند که چیزی کم و کسر نذارم.
آوا روی مبل راحتی کنار صندوق لم داده بود و مرا می نگریست که هر بار که از اتاق پُرو بیرون می آیم چگونه با یک کت و شلوار و پیراهن متفاوت هستم.
لبخند رضایتش کاملا مشهود بود.
آنهمه خرید بالاخره تمام شد.
پنج دست کت و شلوار مردانه، با رنگ های کِرِم، مشکی، طوسی، سرمه ای و آبی نفتی.
و پنج پیراهن مردانه با رنگ های شاد!
آبی آسمانی، صورتی کمرنگ، بنفش تیره، سفید، نخودی.
و سه دست کفش مردانه.
دو جفت راحتی طبی، و یک جفت مجلسی.
و سه کمربند متفاوت با اشکال مختلف.
و در آخر هم یک ادکلن خاص با بوی سرد و خنک مردانه!
آن روزها فکر می کردم که چه زود به آرزوی گرفتن انتقام از عمو نزدیک شده ام.
غافل از اینکه این آرزو درست تا لحظه ی آخر دست یافتن به آن، خوب جلو خواهد
رفت ولی درست یک ثانیه مانده به رسیدن، متوقف خواهد شد!
بعد از خرید هایی که حتی جمع کل قیمتش را هم به من گفته نشد، در مسیر خانه آوا، در فکر فرو رفتم.
هیچ حس خوبی به این محافظ شب کار شدن، نداشتم.
اگر بدهی 100 میلیونی باران، یقه ی مرا خفت نکرده بود، هیچ وقت همچین پیشنهادی را قبول نمی کردم.
اما مجبور شدم.
از همان ورود من به خانه ی آوا، با دیدن درهای بلند آهنی اش، دلم را لرزاند.
دیوارهای بلند خانه خودش دزدگیر خوبی بود.
پس چرا اینهمه می ترسید ؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@hadis_eshghe
«♥️🌸 »
هَـمہۍقـٰافیههـآ📚
تـٰابـعزٌلفَـشبــۅدَند🦋
چادُرشرآڪِہبـِهسَـرڪَرد🌱
غَـزَلریختبِھـمシ..!♥️
🌸¦⇠#چآدرآنہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•