「🕊♥️」
یه شب بارونی بود.🌧
فرداش حمید امتحان داشت.📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها ..
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده...
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم😊
همین قدر که درک میکنی و قدر شناس
هستی برام کافیه..😇
•همسرشهیدعبدالحمیدقاضیمیرسعید💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💜💍」
آغــوشتــ❁
هماننـدِصـدایِمـوجِدریـا..•♥️🌊•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story| #استوری
إذهب یا قلبي إلی کربـلاء الحُسین :)♥️
-حاجقاسم-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
دست نیازم را
به سوی تو دراز میکنم💔🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_320
هيچ وقت فکر نمی کردم یک اتفاق ساده مثل بازگشت دوباره سرابی به شرکتم و مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت شدن او، باعث آغاز فصل جدیدی از زندگی من شود!
هنوز آثار تغییر در کاتالوگ های شرکت داشت، خودش را نشان می داد و من خردسند از بالا رفتن فروش محصولات شرکت بودم که هوتن به دیدنم آمد.
بی اجازه ی ورود آمد و مرا هم غافلگیر کرد.
_به به سلام.... چطوری رفیق قدیمی؟
هیچ از آمدنش خوشحال نشدم.
حتی به زور جواب سلامش را دادم و سعی کردم وانمود کنم که خیلی درگیر کار هستم.
_سلام....
قدم به قدم جلو آمد.
_چه می کنی با اون نابغه ی تبلیغات....
با آنکه خوب منظورش را رساند اما خودم را به ندانستن زدم.
_کیو میگی؟!
خندید.
_همون دختر خوشگله.... همونی که نذاشتی مُخش رو بزنم.... همون دختر چادریه دیگه.
_ها... خوبه....
_خوبه؟.... فقط خوب؟.... شنیدم فروش شرکتت رو بالا برده.... عجب ساحره ای بود اون دختر!
چپ چپ نگاهش کردم و کلافه گفتم:
_کارتو بگو.... من کلی کار دارم.
_اومدم اون دختره رو ببینم.
بی شعور دنبال راهی بود که باز به طریقی سرابی را سمت شرکت خودش بکشاند.
برای همین، به ناچار دروغ گفتم:
_امروز نیومده....
_یه شماره تلفن ازش بهم بده.... کارش دارم.
خیلی سه پیچ بود انگار.
_ببین هوتن... دست از سر اون دختر بردار.... کارمند شرکتم شده... منم رو کارمندای شرکتم حساسم.... برو پی دوست دخترای خودت.
بلند و وقیحانه خندید.
_خیلی خُلی واقعا.... مگه من چکارش دارم.... اومدم کاتالوگ های شرکت خودم رو بهش بدم یه نگاه بندازه اگه اصلاح مجدد لازم داره بهم بگه.
چشمانم را برایش ریز کردم.
_تو که تو اون چند روزی که واست کار کرد کاتالوگ های شرکتت رو دادی بهش نظرشو داد .
_خب داد... عجب نظری هم داد... لعنتی اصلا مُخمو زد بدجور.... اصلا کار شرکتم هیچ.... من قصد کار خیر دارم.... شماره دختره رو بده، واسه یه امر خیر میخوام .
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
「♥️🧿」
| پیامبــر اکــرم(ص)🌱⇓
اگرقرارباشدبخشـندگیدرقالبانـسانمجسم
شود،آنشخص #حسیـــن است ..🕊
• حســینِمنـ💚•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱♥️••
گفتـم مگـر بخوابـم
خواب حـرم ببیـنم
در انتظار خوابت تا صبح دیده وا ماند :)
-یاابـاعبدالله-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
-
[الذی إبتکر العناق، کان أخرساً
أراد أن یقول کل شیء دفعة واحدة..]
آنکه آغوش را کشف کرد لال بود
میخواست همهچیز را یکباره بیان کند🤍🌱
-خدایمن-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بگذار در آغوشِ 🤍
تـــــوآرام بگيرم دلچسب ترین
شيوه جان باختن است، این✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤭برای خودت نمازوحشت بخوان امانت بذار
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_321
دیگر داشت اون روی سگم رو بالا می آورد که در اتاق باز شد.
و من انتظار دیدن هر کسی را داشتم جز خود سرابی!
_سلام جناب فرداد.... باهاتون کار مهمی داشتم.
کلافه از اینکه به جای تلفن یا حتی پیغام دادن به منشی شرکت، مستقیما به اتاقم آماده بود تا دروغ مرا جلوی چشمان هوتن رو کند، نگاهش کردم.
و هوتن با خنده ای به دروغ من و آمدن سرابی، نگاهم کرد.
_اومدن انگار... سلاااام.... خوبید خانم سرابی؟
_سلام.... ممنون.
هوتن با همان خنده ی تمسخرآمیزش قدم به قدم به او نزدیک شد.
_آقای فرداد گفتن امروز نیامدید... ولی انگار اومده بودید ولی نمی خواستن من شما رو ببینم.
نگاهش سمت من آمد. شاید توقع داشت من حرفی بزنم که نزدم و ناچار خودش گفت :
_خب.... خب البته من تازه اومدم و چون کار مهمی داشتم اومدم دیدن جناب فرداد.
هوتن باز خندید و این بار برگشت سمت من و لب زد.
_عجب بلاییه!
کفرم داشت بالا می آمد که هوتن رو به سرابی کرد.
_خانم سرابی میشه بعد از ساعت کاری شرکت من شما رو ببینم؟
و نگاه سرابی اول سمت من آمد و من اَبرویی به نشانه ی « نه » بالا انداختم و او بعد از مکثی کوتاه گفت :
_خب نه راستش.... بنده امروز وقت ندارم.
باز هوتن اصرار کرد.
_زیاد وقتتون رو نمیگیرم.... در حد ده دقیقه شاید.
و باز نگاه سرابی سمت من آمد که کلافه شدم.
_جناب مهندس.... اگه اجازه بدید ما به کارمون برسیم حالا سر یه فرصت دیگه با خانم سرابی صحبت میکنید.
هوتن لبخند کجی زد و نگاهش با کلی حرف به من افتاد.
_باشه جناب فرداد.... باشه... مزاحم کارتون نمیشم.... ولی همین هفته یه روز باید با خانم سرابی حرف بزنم.
و با گفتن همان « خانم سرابی » باز به خانم سرابی نگاهی انداخت و بعد کمی مقابلش خم شد.
_روزتون بخیر خانم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام کاشت ناخن مصنوعی💅
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
〖🌱💔〗
حسینجان..
دل آدمی مگـر چقدر
تحمل ندیدنـت را :)
-أبکیمنفِراقالحسین🕊-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 دولتِ نیمبندِ اسرائیل؛ در مرز نابودی❗️
(وقوع یکی از حوادث قبل از ظهور بدست ایرانیان)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_322
هوتن رفت و در اتاق بسته شد.
و نگاه تند من سمت سرابی رفت.
_من واقعا نمی دونستم باید چی بگم.
و منِ عصبانی، با این حرفش قانع نشدم.
_خانم محترم شما فقط بگید حرفی برای گفتن باهاش ندارید همین.
_آخه بی ادبیه.
و عصبی تر صدایم بالا رفت.
_بی ادبیه!.... شما اصلا می دونید این آقا چه جور آدمیه؟!
برخلاف منِ آشفته، با خونسردی جوابم را داد.
_هر جور آدمی که هست... به قول خودتون آدمه دیگه... پس باید مودبانه جوابش رو داد.
کلافه از حرفی که تو سرش نمی رفت، چشم بستم و چنگی به موهایم زدم.
_خانم سرابی... اصلا اینا رو ول کنید بیایید ببینم کارتون چیه.
جلو آمد و برگه ی میان دستش را روی میزم گذاشت.
_من بررسی کردم دیدم این چند تا محصول کمتر توی کاتالوگ ها تبلیغ شده.... یه آمار هم از ویزیتورها گرفتم، که گفتن اغلب این چند محصول رو معرفی نکردن.... خواستم یه پیشنهاد در موردش بهتون بدم.
_میشنوم....
_چطوره که یه کاتالوگ مخصوص این چند محصول کمتر دیده شده بزنید..... یا مقداری از موجودی محصول رو به عنوان نمونه کار معرفی کنید و رايگان در اختیار فروشنده بذارید.... اینطوری این محصول شما هم به نوعی معرفی و تبلیغ میشه.
_خوبه.... مشکلی ندارم... هر کاری لازمه انجام بدید.
برگه را برداشت تا سمت در اتاق برود که گفتم :
_خانم سرابی....
_بله....
چرخید باز سمت من و من مانده بودم چطور در مورد هوتن به او هشدار دهم.
_راستش هیچ خوشم نمیاد با دوست بنده دیدار کنید.
چشمان خاکستری رنگش را یک طوری به من دوخت که انگار حرف بدی زدم!
_چرا جسارتاً؟!
_دلیلش شخصیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌱🌱
وشھادتپایانڪسانیستڪہ..
دࢪاینࢪوزگاࢪگوششانغباࢪدنیانگࢪفتہباشد!
وصدا؎آسمانࢪابشنوند!
وشھادتحیاتِعِندَࢪَبِّاست..!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|حـجـابیـعنـے:
مـنبـࢪاےخـداارزشـمنـدم،آنگونہڪـہمحـبوبـمدوسـٺدارد،
خـودمراازچشـماننـاپـاڪبـپوشـانـم!♥️😌
میـدانےخواهر!چیـزھـاےبـاارزشࢪامیپوشانـنـد،ٺابہآنھـاآسیـبێنرسـد.
وخـوباسـٺبدانے
<••<بہچیـزهاۍباارزشاحتـرامگذاشتہمیشـود!>••>
••[همچـونٺو،ڪہمحٺـࢪمهـستے]••👌🍃
#ریـحانہیخلقـت🌱
------------------------³¹³
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شڪرخداکهدرپنآهحسینیم
عالمازاینخوبترپنآهندارد..♥️!'
#السلامعلیڪیااباعبدلله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی هست که دلش نخواد جَوون باشه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید شهدا چه دعایی در حق شما میکنند🥲
#شهدارایادکنیمباذکریکصلوات❤️✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️🩹͜͡🕊
رزقِچشممڪربلارادیدناستامافراق،
نانِچشمانمراهربارآجرمیڪند!'
❤️🩹¦⇠#شبجمعـههوایتنکنممیمیرم
🕊¦⇠#اربابمـحسینجانـ
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
♥️دوست داری #محجبه خوش تیپ باشی ؟
دیگه خیالت رااااااحت😌
🔴#نوین_حجاب وارد ایتا شد🥳🥳
🏆🏆 برترین #چادر های جشنواره #فجر
✅اینجا میتونی کلی چادر ، عبا و شومیز خوشگل با تنوع بالاااااا ببینی👌
#کیفیت عالی
#تنوع بالا 🥰
https://eitaa.com/joinchat/2548498476C378fd8c91f
https://eitaa.com/joinchat/2548498476C378fd8c91f
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
⭐ ارسال رایگان به سراسر کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
"آدما میان و میرن"
اما فقط جای یکنفره که همیشه
تو قلبمـون ثابته :)♥️
-حسین(ع)-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_323
_جسارت منو ببخشید جناب فرداد ولی.... دلیل شخصی شما به بنده ربطی نداره.... بنده خودم هر طور صلاح ببینم با ایشون برخورد می کنم.
باورم نشد!
دختره ی خیره سر، چشم در چشم من، زل زد و حرفم را رد کرد!
اما من هم همان موقع جوابش را دادم.
_نمیخوام تهدید کنم اما..... اگه تو کاری که من بهتون میگم با دلیل شخصی یا غیر شخصی، عمل نکنید، من مجبورم که....
نگفته، با لبخند جوابم را داد :
_میدونم جناب فرداد.... اخراجم می کنید.....
آن لبخندش، با آن چشمان خاکستری رنگش که به من زل زده بود، داشت دیوانه ام می کرد.
اما نه به اندازه ی حرفی که زد.
_ببخشید میدونم به موضوع صحبتمون ربطی نداره اما.... این کت و شلواری که پوشیدید اصلا بهتون نمیاد.
_به شما مربوط نیست خانم.....
لبخندش کشیده تر شد.
_بله.... دقیقا مثل حرفی که شما چند دقیقه قبل به من زدید..... هر دو امر شخصی هستن جناب فرداد.... روزتون خوش.
گفت و رفت و من از شدت حرص و عصبانیت، مشتی روی میزم کوبیدم.
یعنی اگر این دختر، خواهر یا همسر من بود..... خوب می دانستم چطور اَدبش کنم که این طور حاضر جواب نباشد.
دقایق آخر ساعت کاری شرکت بود که از خیر چند دقیقه ی آخر گذشتم و از شرکت بیرون زدم.
اما هنوز وارد پارکینگ شرکت نشده، هوتن را دیدم باز.
درست کنار اتاقک حراست.... به حتم داشت آمار سرابی را می گرفت.
وای از دست این هوتن که وقتی به چیزی پیله میکرد، دست بردار نبود.
پشت در ورودی مخفی شدم تا آمارش را بگیرد.
خروجش را دیدم و به جای رفتن به پارکینگ، دنبال هوتن راه افتادم.
در حاشیه ی خیابان قدم میزد که سمتش رفتم.
_تو هنوز اینجایی؟!
_به به جناب فرداد دوست صمیمی.
_مزه نریز.... چرا نمیری؟
_بابا منتظر این دختره ام.
_هوتن داری اون روی سگم رو بالا میاری ها.... میگم خودم تو شرکت خودم این دختره رو میخوام... چرا ول نمیکنی آخه!
خندید.
_باشه بابا جوش نزن.... دختره مال تو و شرکتت.... من یه کار دیگه باهاش دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............