«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
«💔🕊 »
جـانازفـراق تـو
این محنـت جـان تاکـی؟
ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_388
با حرصی که داشت مرا به مرز جنون می کشاند گفتم:
_یعنی چی این حرف....شما که برده نگرفتید!.... یه خطایی کردم.... تاوانش رو می دم.... دیگه قضیه ی عشق و عاشقی چی می گه این وسط؟!....
_ این عشق و عاشقی باعث می شه چشماش کور بشه و نفهمه که تو برادرزاده ی منی و اون یه ماه رو واسه جاسوسی اومدی پای تک تک میزهای ما نشستی.... نگران نباش..... برات بد نمی شه.... شراکت با شراره زندگیتو از این رو به اون رو می کنه.
نگاه عمو چند ثانیه ای روی صورتم ماند. و باز با پوزخندی گفت :
_وقتی پات رو گذاشتی تو مهمونی های خاص ما... بایدم منتظر باشی که طعمه ی یکی از همون خاص ها هم بشی.... شراره رو نگاه نکن که توی یه واحد به این کوچیکی داره زندگی می کنه.... اون اصل سرمایه شو گذاشته روی میز کارش.... کم پول نداره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_آهان منظورتون همون میز قماره؟
_ببین پسر زندگی اصلا یه قماره..... یا می بری یا می بازی.... الانم تو که تا اینجاش اومدی نمی تونی برگردی.... برگردی باختی.... باید جلو بری.... حالا چون خیلی کم حوصله شدی من همین امشب با شراره در مورد شراکتتون حرف می زنم.... شعبه ی فروش محصولات شرکتت رو توی همین حوالی می زنیم.... منطقه ی خوبیه و فروش خوبی هم داره.... شعبه اش با شراره، فروش نصف نصف.... راضی هستی؟
هنوز داشتم به پیشنهاد عمو فکر می کردم که عمو به کنایه گفت :
_دیگه واسه چی فکر می کنی؟... اومدی سرتو کردی وسط جلسات محرمانه ی ما بعد برات یه شریک توپ هم گیر آوردم بعد داری تازه فکرم می کنی؟!.... اصلا اگه رد کنی این شراکتو شراره بیشتر بهت شک می کنه.... یعنی یه ریگی به کفشت هست که همچین پیشنهاد توپی رو رد کردی.
این را گفت و برخاست و رفت.
تا آخر مهمانی با همان سردرد خودم را از همه ی مهمان ها دور نگه داشتم.
از مهمانان و میز سلف مخصوصشان و از رقص و پایکوبی هایشان و....
اما نهایتا تا آخر مهمانی هم مشخص نشد که نتیجه ی صحبت عمو با شراره چی شد.
همه چیز در همان ابهام ماند و مهمانی به پایان رسید.
اما درست چند روز بعد ثمره ی صحبت عمو با شراره مشخص شد.
قرار یک ملاقات دیگر اما خاص. در منزل خود شراره.... دلم می خواست همه چیز همان جلسه تمام شود تا از شر آن همه برو و بیا خلاص شوم.
غافل از اینکه این تازه آغاز ماجرا بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
حـرامبادمرا،زندگیبدون
حســـــین:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
‹
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_389
حتی پدر هم پیگیر بود تا ببیند و مطمئن شود که قضیه ی من و عمو به یک سر انجامی می رسد.
اما با همه ی حرفهایی که عمو زده بود، نمی دانم چرا من تنها به یک دلیل می خواستم بیشتر با عمو و آن گروه دوستانه اش بمانم.
اصلا بحث جان و تهدید و خیلی چیزهای دیگر به اندازه ی این دلیل، برایم مهم نبود.
و آن دلیل باز هم به باران ختم می شد.
با خودم می گفتم شاید همین رفت و آمد ها باعث شد تا از زندگی عمو بیشتر بدانم و آن پیرمرد 60 ساله را پیدا کردم.
اما غافل از دامی که عموی بی رحم برایم پهن کرده است!
خانه ی شراره، تنها من بودم و عمو.
و این اولین صحبت ما در مورد شراکت بود.
_رادمهر جان..... یه چیزی بخور خب.... میوه برات پوست بگیرم؟
شراره بود که سعی داشت به هر طریقی که شده، دلبری کند. اما من با همان جدیت قبلی جوابش را دادم:
_نه..... میل ندارم... بریم سر موضوع صحبت خودمون.
و عمو که انگار وکیل شراره شده بود گفت :
_ایشون سرمایه ی زدن یه شعبه ی جدید از محصولات شرکت شما رو داره.... همین اطراف هم شعبه می زنه که فروشش بالا بره... می مونه سود فروش که هر ماه برات به کارتت می زنه..... خوبه؟
_خب شعبه رو اول بزنید.... من خودم بیام ببینم... چطوره؟
شراره با ناز باز توجیح کرد.
_رادمهر جان.... من الان دارم با سرمایه ی خودم برات شعبه می زنم.... شما چرا نگرانی؟!.... حالا به خاطر تو اول شعبه رو می زنم که بیای بیینی خیالت راحت بشه..... زیاد وقتی نمی بره.... شما روی این شعبه حساب کن.... خودم بهش نظارت می کنم.
نمی دانم چرا با آنکه سرمایه ی زدن شعبه ی فروش محصولات شرکت را خود شراره می داد اما ته دلم کمی شور می زد!
همه چیز به نظر عادی می آمد.
شعبه را در عرض یک هفته زد و کلی برایش تبلیغات کرد.
اما باز هم دلم آرام نشد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#صبحتونڪربلایی✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•