eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن شب مهمانی به صرف شام و صحبت های عادی گذشت. فردای آن روز در شرکت مشغول به کار بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود که جواب دادم: _بله.... _سلام... آدرس رو بنویس. _چی؟!.... آدرس چی؟! _امروز این شراره خانم رو اینجا می بینی... بری حتما.... دیشب کلی رو فکرش کار کردم و از تو تعريف... باز نزنی همه چی رو خراب کنی پسر.....داره بهت اعتماد می کنه.... حواست باشه. افتاده بودم توی دوری که نمی‌فهمیدم علتش چیست؟ هر روز یه ساعتی را با شراره خانم به حرف زدن می گذراندم. هر بار هم حتما باید یک سبد گل می خریدم و طبق دستور عمو تقدیم سرکار می کردم.... فقط برای جلب اعتماد! واقعا خسته شده بودم از این همه وقت گذرانی بیهوده و یک روز بالاخره صدایم در آمد. یک روز که بعد از یک ماه! باز عمو دستور صادر کرده بود تا در مهمانی که میزبانش شراره خانم بود، شرکت کنم. _آخه این چه وضعشه؟!... هی هر روز هر روز سر هیچی چرا باید بریم حرف بزنیم... هی اون الکی از شرکتم بپرسه و من جوابشو بدم؟ _تو نمی فهمی پسر.... داره تو رو می سنجه... تو همین چند وقته کلی با بقیه در موردت صحبت کرده.... یه جورایی یعنی از تو خوشش اومده..... امشب بیا مهمونی که کار تمومه. با همان خیال خام به مهمانی رفتم. و باورم نشد! خانه ی شراره خانمی که عمو مدعی بود یکی از کله گنده های قمار است، تنها یک واحد آپارتمان 50 متری بود در یکی از محله های بالا شهر! در حالیکه خانه ی من رادمهر ستايش فرداد، که مقداری را با پول خودم و سود شرکت خریدم و مقدار دیگری را با کمک پدر، یک خانه ی ویلایی به مساحت 500 متر بود و زیر بنای 150 متر! من نفهمیدم که با این اوصاف چرا من باید اعتماد او را به خود جلب کنم؟! گرچه در مرموز بودن این زن شکی نداشتم و شاید تنها چیزی که باعث می شد با همه ی شک و شبهه ها، باز حرف عمو را برای جلب اعتماد شراره، گوش کنم، همین قضیه بود. اما آن شب مهمانی عجیبی بود. نشسته بودم یک کنج خانه ی شراره و با کسی کاری نداشتم و سرم را با موبایلم گرم کرده بودم که شراره سمتم آمد. خیلی سعی می کرد با ناز حرف بزند و نمی دانست با آن طرز حرف زدنش، بیشتر مرا از خودش منزجر می کند. _به به سلام جناب فرداد عزیز.... پذیرائی شدید؟ بی آنکه به آن لباس نیمه بازش نگاهی کنم گفتم: _سلام... بله ممنون. و باز سرم را پایین انداختم. نمی خواستم فکر کند که مشتاق خیره شدن به آن چشمان درشت و پر آرایشش هستم. کمی خودش را سمت مبلم کشاند و روی دسته ی مبل سوار شد. _جناب فرداد چرا افتخار نمی دید هم صحبت هم باشیم؟ ناچار باز سر بلند کردم و زورکی لبخند زدم. _بفرمایید می شنوم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _می گم چرا شما تنها نشستید؟ _منتظر جناب رُخام هستم. _خب حالا تا جناب رُخام بیان چی؟.... می شه یه گپ دوستانه بزنیم؟ دوستانه!.... حتما!..... داشتم از این زن و اَدا و اَطوارش که سعی داشت با کلاس و پرستیژ جلوه کند، متنفر می شدم. بی جهت دستش را در هوا، مدام تکان می داد و ناز الکی می کرد! _می گم جناب فرداد.... می شه یه قرار کوه باهم بذاریم؟.... یا یه مسافرت دونفره؟ همینم کم بود!.... احساس می کردم دارد یه جوری دیدنش را روند هر روزم می کند... چرا؟! فقط منتظر بودم عمو بیاید و بپرسم بالاخره کی اعتماد این خانم به من جلب می شود تا قضیه تمام شود. _من وقت کوه و مسافرت ندارم سرکار خانم. _چه بد!.. می شه یه چیز دیگه ازتون بپرسم؟ _بله..... _خیلی منتظر شدم خودتون این پیشنهاد رو بدید ولی ندادید..... می شه به اسم صداتون بزنم؟ نمی دانم چرا احساس می کردم بیشتر از آنی که من تلاش کنم به او نزدیک شوم او دارد خودش را به من نزدیک می کند! _بله.... ناچار اجازه دادم و او صدایم زد: _رادمهر جاااان.... چقدر طنین اسمت رو دوست دارم. با سر انگشتان دستم، پیشانی پر دردم را کمی فشار دادم و گفتم : _لطف دارید.... _می شه شما هم منو به اسم صدا بزنید؟ داشتم واقعا حالت تهوع می گرفتم. من کلا نسبت به همه ی دخترها و زن ها بدبین بودم و با رفتن باران آن هم، بی هیچ توجیهی، این تنفر بیشتر پر و بال گرفته بود و حالا با اَداهایی که از شراره می دیدم، داشتم از خودم هم متنفر می شدم که چرا آتو به دست عمو دادم تا مرا اینگونه تحقیر کند و به بازی بگیرد. ناچار شدم سردرد را بهانه کنم قبل از اینکه شراره بخواهد همان یک ذره جایی که کنارم خالی بود را پر کند. _ببخشید سرکار خانم.... من امروز تو شرکت خیلی مشغله کاری داشتم الان سرم درد می کنه و حالم زیاد خوش نیست. _وای چرا نگفتی لااقل برات یه مُسکن بیارم. _نیازی نیست.... اگه صحبت نکنم حالم بهتر می شه... ببخشید جسارت منو. _نگو رادمهر جان.... من می رم تا حالت بهتر بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
الهی، مرا با آن بسیجی که برای حفظ امنیت ما، چاقو به قلب ش خورده است، محشور کن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا 🌷سلام و درود الهی امروز 🌹بهترين ثانيه‌ها 🌷شيرين‌ترين دقايق 🌹دلچسب‌ترين ساعت‌ها 🌷دوست داشتني‌ترين 🌹لحظه‌ها و اوقات شاد 🌷را پيش رو داشته باشید 🌹الـهـی همیشه شاد باشید 🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خدا را شکر رفت و مرا تنها گذاشت. این زن خیلی روی مُخ بود.... و چرا من با همه ی دلخوری ام از باران که نگفته رفت و با پیرمردی 60 ساله ازدواج کرد، اما باز عاشق نجابت و حیای آن دختر بودم! معصومیت نگاهش، نجابت و حیایش که تا آخرین روزی که در شرکتم بود حتی یک بار مرا رادمهر صدا نزد.... همه ی این ها مرا همچنان مجذوب خاطر باران کرده بود. کمی بعد بالاخره عمو هم رسید و بعد از یک سلام و احوالپرسی با همه، نشست کنار من. _چه طوری پسر؟ _خیلی بد.... دیگه دارم از دست این زنه جوش میارم.... این چرا این شکلیه؟! _چه شکلیه؟!.. خوشگل نیست که هست.... جوون نیست که هست..... پولدار نیست که هست... دیگه چی می خوای؟ با تعجب به عمو نگاه کردم. _همچین می گید نیست که هست انگار من از شما خواستم برام یه زن زندگی انتخاب کنید... می گم تا کی باید هی به روش لبخند بزنم؟.... من که آخرش می خوام باهاش شریک بشم پس چرا این شراکت سر نمی گیره تا این عجوزه دست از سرم بر داره؟ _آفرین خوب گفتی.... عمو سیگار برگی روشن کرد و ادامه داد : _چون منم از اول منظورم همین بوده. و من باز نگرفتم. _یعنی چی؟!.... منظورتون چی بوده؟ عمو با آن چشمان خاکستری اش نگاهم کرد. _ببین رادمهر جان... ما تو کارمون دیر اعتماد می کنیم.... الان داره تو رو خوب می سنجه..... اگه بهت اعتماد کنه که یعنی جونت در اَمانه وگرنه مطمئن باش یه چیزی ازت فهمیده که برات خیلی بد می شه.... پس سعی کن دلشو بدست بیاری.... حرف گوش کن پسر... شریک خوبیه برای شرکتت... ضرر نمی کنی. عصبی شدم. _یعنی چی؟! آخه تا کی؟! دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد و گفت : _صبر داشته باش.... شراره از تو خوشش اومده.... یه دل نه صد دل عاشقت شده.... همین کارت رو جلو میاندازه. ماتم برد. چشمانم روی صورت عمو خشک شده بود که ادامه داد: _شراره عاشق مردای جدی و با جذبه است و تو هر دو خصلت رو داری. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀» بآهَردَری‌ڪه‌بعدِنِگآهِ‌توبآزشُد اِنگآردَرگِلویِ‌عَلے‌اُستخواטּشڪست.. 🎞¦↫ 🖤¦↫ ‹›