فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_387
خدا را شکر رفت و مرا تنها گذاشت.
این زن خیلی روی مُخ بود....
و چرا من با همه ی دلخوری ام از باران که نگفته رفت و با پیرمردی 60 ساله ازدواج کرد، اما باز عاشق نجابت و حیای آن دختر بودم!
معصومیت نگاهش، نجابت و حیایش که تا آخرین روزی که در شرکتم بود حتی یک بار مرا رادمهر صدا نزد.... همه ی این ها مرا همچنان مجذوب خاطر باران کرده بود.
کمی بعد بالاخره عمو هم رسید و بعد از یک سلام و احوالپرسی با همه، نشست کنار من.
_چه طوری پسر؟
_خیلی بد.... دیگه دارم از دست این زنه جوش میارم.... این چرا این شکلیه؟!
_چه شکلیه؟!.. خوشگل نیست که هست.... جوون نیست که هست..... پولدار نیست که هست... دیگه چی می خوای؟
با تعجب به عمو نگاه کردم.
_همچین می گید نیست که هست انگار من از شما خواستم برام یه زن زندگی انتخاب کنید... می گم تا کی باید هی به روش لبخند بزنم؟.... من که آخرش می خوام باهاش شریک بشم پس چرا این شراکت سر نمی گیره تا این عجوزه دست از سرم بر داره؟
_آفرین خوب گفتی....
عمو سیگار برگی روشن کرد و ادامه داد :
_چون منم از اول منظورم همین بوده.
و من باز نگرفتم.
_یعنی چی؟!.... منظورتون چی بوده؟
عمو با آن چشمان خاکستری اش نگاهم کرد.
_ببین رادمهر جان... ما تو کارمون دیر اعتماد می کنیم.... الان داره تو رو خوب می سنجه..... اگه بهت اعتماد کنه که یعنی جونت در اَمانه وگرنه مطمئن باش یه چیزی ازت فهمیده که برات خیلی بد می شه.... پس سعی کن دلشو بدست بیاری.... حرف گوش کن پسر... شریک خوبیه برای شرکتت... ضرر نمی کنی.
عصبی شدم.
_یعنی چی؟! آخه تا کی؟!
دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد و گفت :
_صبر داشته باش.... شراره از تو خوشش اومده.... یه دل نه صد دل عاشقت شده.... همین کارت رو جلو میاندازه.
ماتم برد. چشمانم روی صورت عمو خشک شده بود که ادامه داد:
_شراره عاشق مردای جدی و با جذبه است و تو هر دو خصلت رو داری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀»
بآهَردَریڪهبعدِنِگآهِتوبآزشُد
اِنگآردَرگِلویِعَلےاُستخواטּشڪست..
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#مابچههایمادرپهلوشکستهایم
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
«💔🕊 »
جـانازفـراق تـو
این محنـت جـان تاکـی؟
ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_388
با حرصی که داشت مرا به مرز جنون می کشاند گفتم:
_یعنی چی این حرف....شما که برده نگرفتید!.... یه خطایی کردم.... تاوانش رو می دم.... دیگه قضیه ی عشق و عاشقی چی می گه این وسط؟!....
_ این عشق و عاشقی باعث می شه چشماش کور بشه و نفهمه که تو برادرزاده ی منی و اون یه ماه رو واسه جاسوسی اومدی پای تک تک میزهای ما نشستی.... نگران نباش..... برات بد نمی شه.... شراکت با شراره زندگیتو از این رو به اون رو می کنه.
نگاه عمو چند ثانیه ای روی صورتم ماند. و باز با پوزخندی گفت :
_وقتی پات رو گذاشتی تو مهمونی های خاص ما... بایدم منتظر باشی که طعمه ی یکی از همون خاص ها هم بشی.... شراره رو نگاه نکن که توی یه واحد به این کوچیکی داره زندگی می کنه.... اون اصل سرمایه شو گذاشته روی میز کارش.... کم پول نداره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_آهان منظورتون همون میز قماره؟
_ببین پسر زندگی اصلا یه قماره..... یا می بری یا می بازی.... الانم تو که تا اینجاش اومدی نمی تونی برگردی.... برگردی باختی.... باید جلو بری.... حالا چون خیلی کم حوصله شدی من همین امشب با شراره در مورد شراکتتون حرف می زنم.... شعبه ی فروش محصولات شرکتت رو توی همین حوالی می زنیم.... منطقه ی خوبیه و فروش خوبی هم داره.... شعبه اش با شراره، فروش نصف نصف.... راضی هستی؟
هنوز داشتم به پیشنهاد عمو فکر می کردم که عمو به کنایه گفت :
_دیگه واسه چی فکر می کنی؟... اومدی سرتو کردی وسط جلسات محرمانه ی ما بعد برات یه شریک توپ هم گیر آوردم بعد داری تازه فکرم می کنی؟!.... اصلا اگه رد کنی این شراکتو شراره بیشتر بهت شک می کنه.... یعنی یه ریگی به کفشت هست که همچین پیشنهاد توپی رو رد کردی.
این را گفت و برخاست و رفت.
تا آخر مهمانی با همان سردرد خودم را از همه ی مهمان ها دور نگه داشتم.
از مهمانان و میز سلف مخصوصشان و از رقص و پایکوبی هایشان و....
اما نهایتا تا آخر مهمانی هم مشخص نشد که نتیجه ی صحبت عمو با شراره چی شد.
همه چیز در همان ابهام ماند و مهمانی به پایان رسید.
اما درست چند روز بعد ثمره ی صحبت عمو با شراره مشخص شد.
قرار یک ملاقات دیگر اما خاص. در منزل خود شراره.... دلم می خواست همه چیز همان جلسه تمام شود تا از شر آن همه برو و بیا خلاص شوم.
غافل از اینکه این تازه آغاز ماجرا بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
حـرامبادمرا،زندگیبدون
حســـــین:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
‹
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_389
حتی پدر هم پیگیر بود تا ببیند و مطمئن شود که قضیه ی من و عمو به یک سر انجامی می رسد.
اما با همه ی حرفهایی که عمو زده بود، نمی دانم چرا من تنها به یک دلیل می خواستم بیشتر با عمو و آن گروه دوستانه اش بمانم.
اصلا بحث جان و تهدید و خیلی چیزهای دیگر به اندازه ی این دلیل، برایم مهم نبود.
و آن دلیل باز هم به باران ختم می شد.
با خودم می گفتم شاید همین رفت و آمد ها باعث شد تا از زندگی عمو بیشتر بدانم و آن پیرمرد 60 ساله را پیدا کردم.
اما غافل از دامی که عموی بی رحم برایم پهن کرده است!
خانه ی شراره، تنها من بودم و عمو.
و این اولین صحبت ما در مورد شراکت بود.
_رادمهر جان..... یه چیزی بخور خب.... میوه برات پوست بگیرم؟
شراره بود که سعی داشت به هر طریقی که شده، دلبری کند. اما من با همان جدیت قبلی جوابش را دادم:
_نه..... میل ندارم... بریم سر موضوع صحبت خودمون.
و عمو که انگار وکیل شراره شده بود گفت :
_ایشون سرمایه ی زدن یه شعبه ی جدید از محصولات شرکت شما رو داره.... همین اطراف هم شعبه می زنه که فروشش بالا بره... می مونه سود فروش که هر ماه برات به کارتت می زنه..... خوبه؟
_خب شعبه رو اول بزنید.... من خودم بیام ببینم... چطوره؟
شراره با ناز باز توجیح کرد.
_رادمهر جان.... من الان دارم با سرمایه ی خودم برات شعبه می زنم.... شما چرا نگرانی؟!.... حالا به خاطر تو اول شعبه رو می زنم که بیای بیینی خیالت راحت بشه..... زیاد وقتی نمی بره.... شما روی این شعبه حساب کن.... خودم بهش نظارت می کنم.
نمی دانم چرا با آنکه سرمایه ی زدن شعبه ی فروش محصولات شرکت را خود شراره می داد اما ته دلم کمی شور می زد!
همه چیز به نظر عادی می آمد.
شعبه را در عرض یک هفته زد و کلی برایش تبلیغات کرد.
اما باز هم دلم آرام نشد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#صبحتونڪربلایی✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_390
ماه اول بعد از مشارکت با شراره و زدن شعبه ی جدید فروش محصولات شرکت، آمار فروش ما دو برابر شد!
باورم نشد!
ما خودمان کم شعبه ی برای فروش نداشتیم اما فقط در همان یک شعبه این همه فروش، کمی عجیب بود!
ناچارا باز به عمو رو زدم.
کسی که کاش هیچ وقت او را نمی شناختم و حتی در ذهن و خاطراتم به او نام عمو نمی دادم.
_خیلی برام عجیبه.... تو همین ماه اول فروش محصولات شرکت تو شعبه ای که شراره خانم زدن، دو برابر تمام شعبات ما بوده!
عمو خندید.
_دیدی گفتم سود خوبی می کنی.
_الان بحث من سود نیست... بحث من اینه آخه چه طوری؟... معمولا هر شعبه ی تازه تاسیسی زمان می بره تا به سوددهی برسه... بعد این شعبه فروش اینقدر بالا!... از همین ماه اول!
_خب این هنر همین خانمه.... بهت چی گفتم.... گفتم این زن بلده چطور با پولش کار کنه.... نگفتم؟.... الکی نیست که یکی از کله گنده های پای میز ما شده.... ولی خیالت راحت... بد خاطرخوات شده... یه چیزی اونور تر از اعتماد.... دیگه حتی یادش رفته پی کارتو بگیره و ببینه تو کی بودی و چی بودی که می اومدی تو جلسات ما.
_این خانم مشکوکه به نظرم.
عمو اخم کرد.
_ببین پسر جان... اگه برادر زاده ام نبودی.... واسه همین حرفی که الان زدی، می دادم یه کتک مفصل بهت بزنن.... تو چقدر قدر نشناسی واقعا.... بجای اینکه بدم آدمت کنن، واست یه شریک کاری خوب پیدا کردم که فروشت رو بالا برده و حالا تو طلبکارم هستی؟!
انگار با عمو نمی شد در این مورد حرف زد. اما خودم بدجوری پیگیر شدم تا بفهمم درون آن شعبه، چه خبر است.
یکی دوباری به آن سر زدم اما به نظرم همه چیز عادی می آمد.
خریدار زیادی داشتند و تنوع محصولات هم باعث شده بود، فروش همه محصولات بالا باشد.
شراره هم گاهی در فروشگاه بود اما با یک سوال و جواب ساده از یکی از فروشنده ها متوجه شدم که همیشه در فروشگاه نیست.
این شاید اولین فرصت مناسب برای دیدن دفتر فروش فروشگاه بود.
این راز فروش بالای فروشگاه، کم چیزی نبود که بتوانم از خیرش بگذرم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
❌ یک ضرب المثل غلط ❌
« خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! »
ولی قرآن چیزی دیگه میگه ‼️
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ"
▪️بیشتر مردم نمیدانند
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ "
▪️بیشتر مردم ایمان نمی آورند
🌿" أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ"
▪️بیشترشان گناهکارند
🌿" أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان نادانند
🌿" أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ"
▪️بیشترشان اعتراض گرند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان تعقل نمیکنند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ "
▪️بیشترشان ناشنوای اند
🌿" ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ "
▪️و کم اند بندگانی که شاکر اند
🌿" ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ"
▪️و جز اندکی ایمان نمی آورند
✅پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
#نور 🌟•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍁🍂در این روزهای آخر #پاییزی که صدای #برگ_درختان به گوش میرسد🍁
🍁🍂 #پاییز امسال برای عاشقان ارباب رنگ #حسینی به خود دارد..
🍁گویی داغ #کربلا بر شانههای فصل نشسته...💔
🌹"السلام علیک یا اباعبدالله"🌹
#سلاماربابخوبم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت؛
منمردِجنگماما ؛
ازتوکمترهزخمامفاطمه ..💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌸برخیز هوای صبحدم می چسبد
🌿در باغ بزن کمی قدم ، می چسبد
🌸با نان صفا و مهر ، شیرینی عشق
🌿نوشیدن چای تازه دم می چسبد
🌸این صبح که هدیه نوشخند آورده
🌿یک روز قشنگ و دلپسند آورده
🌸گسترده ز مهر سفرهٔ شادی و نور
🌿دمنوش گل امید، قند آورده
#محسن_خانچی
سـ🌸ـلام
صبحتون به شیرینی عسل🌷
آخر هفته تون شاد و پرخاطره 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
برای فاطمیه باید زحمت کشید...
#استاددارستانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
www.vaezin.com - عاقبت بخیری طیب.mp3
4.75M
✅ داستان بسیارزیبای👌👌👌((طیب ))
ودلنشین❤❤❤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_391
بالاخره یک روز که دور همان فروشگاه می چرخیدم تا شراره نباشد، و چون دیدم شراره آمد و رفت، وارد فروشگاه شدم.
سمت صندوق که دختر جوانی بود رفتم و گفتم :
_سلام.... من فرداد هستم، شریک شراره خانم.
_سلام جناب فرداد.... شراره خانم همین الان رفتند.... می خواید زنگ بزنم برگردند؟
_نه لازم نیست باهاشون صحبت کردم اومدم ببینم پر فروش های محصولات شرکتمون کدوما هستن... می شه دفتر فروش رو نشونم بدید؟
_بله....
دفتر فروش را مقابلم باز کرد و من نگاهی به نام محصولات انداختم.
یک چیزی در این دفتر خیلی عجیب بود.
هر هفته یکی از محصولات ما پر فروش بود.
و جالب تر اینکه 70 در صد فروش هر هفته هم همان محصول پر فروش بود و 30 درصد دیگر فروش سایر محصولات!
دفتر را بستم و باز پرسیدم:
_این هفته محصول پر فروشمون چیه؟
_سایه های پشت چشم چند رنگمون.
سری تکان دادم و باز گفتم :
_یکی رو بدید ببینم.
_خب..... تموم کردیم جناب فرداد.
_پس چرا نگفتید که براتون بفرستم؟
_خب.... نشد.... وقت نداشتیم.
_باشه.... ممنون.... خداحافظ.
از فروشگاه که بیرون آمدم یک چیزی برایم ثابت شد.
هر چیزی که بود در همان محصولات پر فروش بود!
آخر چه طور می شد که همه مشتری ها هر هفته سراغ یکی از محصولات ما بیایند؟!
این خیلی عجیب بود!
ناچار شدم بفهمم به من راست گفت که سایه های چند رنگ تمام شده یا نه.
برای این کار هم نیاز داشتم یک مشتری به داخل فروشگاه بفرستم.
جلوی یک دختر خانم جوان را گرفتم و گفتم :
_ببخشید دختر خانم یه کاری می خواستم برای بنده انجام بدید.... دستمزد هم داره... کار ساده ایه.... از همین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی برام یک بسته سایه ی چند رنگ بخرید..... اگه گفت تموم شده، بهش بگید شراره خانم منو فرستاده.
دختر جوان خندید:
_الان تو شراره ای؟!
_خیر شراره دوست بنده است....
_دستمزدم چقدره؟.... کم باشه نمیرم.
_چقدر می خوای؟
لبانش را جمع کرد و کمی تفکر.
_خب..... 200 می گیرم.
_300 بهت می دم ولی برام اون سایه ی چند رنگ رو بیار... همین جا منتظرم.
_باشه....
_اینم پول اون سایه.... اگه بهت تخفیف داد ما بقیش مال خودت.
_اگه این پولم کم بود چی؟
_بگو الان بقیه اش رو میارم... بیا ازم بگیر.... ولی قیمتش همونه اما اگه کم بود بیا بهت می دم.
_باشه.... نریها.... الان میام.
_هستم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #رائفیپور
🔸 اون حال میکنه، این لایک میکنه...
عاقبت جامعهای که پولدارها در اون الگو بشن...
⁉️ وظیفه ما تو این اوضاع چیه؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🇮🇷🌺
🎥 داستان عجیب یک جوان لات که به سرعت مجوز شهادت گرفت.
🔺سید مسعود رشیدی، جوانی که میگفتند حتی بلد نبود سلام کند!
📌 و اینگونه دل نزد خدا باشد؛ خداوند آن را میخرد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-ماندهام با غم هجران نگارم چه كنم
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه كنم...(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_392
دختر جوان رفت و من همانجا، چند متر دورتر از فروشگاه ایستادم.
و آمد. زود هم آمد و گفت :
_می گه حتی اگه شراره خانم هم معرفیت کرده باشه... قیمتش این نیست.
_چقدر کم داری؟
_30تومن .
_300 تومن!.... باشه.... بگیر اینو.
_دستمزدم بالاتر میره ها.
_اشکال نداره بهت پول خوبی می دم.
_مگه اون سایه رنگی ها چی داره که اینقدر گرونه... مواد مخدر نباشه!
همان تکه ی آخر کلام دختر جوان، حدس منم بود!
واقعا چرا یک پک سایه ی سه رنگ باید اینقدر گران باشد؟! من که رِنج قیمت فروش آن سایه را می دانستم.... چرا اینقدر گران تر می دادند؟!
دختر جوان رفت و باز من درگیر افکار پُر آشوب ذهنم شدم.
در این فروشگاه چه خبر بود؟!.... خدا می دانست که دارند با نام برند من چه غلطی می کردند!
دختر جوان برگشت و این بار دست پُر.
_بیا آقا اینم پک سایه ی چند رنگ.... حالا پول من چی می شه.
چندین اسکناس 50 تومانی از کیفم در آوردم و حتی نشمرده سمتش گرفتم.
من نشمردم ولی او شمرد و گفت :
_من بازم همین طرفا هستم... کاری داشتی بهم بگو.
_ممنون.
او که رفت، فوری سمت ماشین برگشتم و در جعبه را باز کردم.
یک پک سایه ی چند رنگ معمولی بود!
اصلا خود محصول خودمان بود!
پس این همه افزایش قیمت برای چی بود!
اصلا چرا به دروغ به من گفت، این محصول را تمام کرده است؟!
با هزاران هزار سوال بی جواب به خانه ام برگشتم.
پیراهنم را روی مبل انداختم و باز خیره ی جعبه ی همان سایه ی چند رنگ شدم.
دوباره در جعبه را باز کردم..... چیز عجیبی نبود!
کف دست دیگرم را جلو بردم و جعبه ی باز شده ی سایه را روی دستم برگرداندم که این دفعه با تعجب دیدم تمام سایه ها روی دستم برگشت!
کف دستم را صاف کردم و متوجه ی بسته ی کوچک جاسازی شده زیر سایه ها شدم.
بسته ی کوچکی در یک مشمای کوچک!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖