🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_391
هر قدر هنوز امید داشتم شروین پشیمان شود و معذرت خواهی کند، با بی خبری از او، ناامیدتر میشدم.
یکروز تمام خبری از او نشد. و من از ترس نیش و کنایه ی بابا، خودم را در اتاق حبس کردم.
اما دو روز بعد از آن سفر نحس و شوم، خودش تماس گرفت.
آنقدر ذوق کردم و در همان چند ثانیه کلی فکر مثبت به سرم زد که احتمالا از من عذرخواهی میکند، که پاک یادم رفت آنروز شروین چگونه مرا از ویلایش بیرون انداخت!
اما تا تماس وصل شد گفت :
_امروز ساعت ۱۱ میام دنبالت.... باهات حرف دارم.
با آنکه لحن صدایش، کلام کوتاه و بی سلام و احوالپرسی اش، همه نشانه ای بود برای من، اما باز هم امید داشتم، سر قرار که آمد حرف بزند و پشیمانی اش را ابراز کند.
ساعت ۱۱ شد و من چقدر برای همان دیدار ساده ، به خودم رسیدم!
وقتی دنبال شال و مانتوی مناسب برای تیپم بودم، کتاب محمد جواد را پیدا کردم!
همانی که در سفر مشهد خریدم تا بخوانم.... « شاخه گلی برای همسرم ».
و یادم آمد چه عاشقانه های زیبایی داشت!
و افسوس خوردم که هیچ کدام در وجود شروین نبود!
خدا را شکر بابا قرار کاری داشت و منزل نبود.
مستانه و بهار هم شاید حدس زدند که کجا میروم اما نه حرفی زدند و نه چیزی پرسیدند.
شروین سر خیابان اصلی منتظرم بود.
با آن بدنی که دوبار، یکبار از خودش، و یکبار از بابا، کتک خورده بود و کوفته بود، به سختی تا سر خیابان اصلی رفتم.
در ماشینش را که گشودم، سلام دادم ولی جوابی نداد.
نگاهش کردم. بیشتر از من انگار او شاکی بود! اخم هایش آنقدر محکم بود انگار من بودم که او را کتک زدم!
_خب.... گفتی کارم داری.
حتی نگاهی هم به من نینداخت.
نگاهش به خیابان بود که بعد از مکثی طولانی لب گشود:
_ما به درد هم نمیخوریم.....
همان یک جمله نابودم کرد. چقدر انتظار ابراز پشیمانی اش را داشتم! و چقدر او پشیمان بود!
سکوتم باعث شد تا او ادامه دهد.
_هر قدر فکر میکنم میبینم تو اونی که میخوام نیستی.... البته برات بد هم نشد... کلی خرج رو دستم گذاشتی.... از اون خریدای نامزدی گرفته که مبارکت باشه، مال خودت، تا خود نامزدی و بعدش هم خرید از اون پاساژ ایتالیایی.... کادوهای نامزدی هم مال خودت.... محرمیت ما هم که دو هفته بیشتر نیست.... چه بخوای یا نه، تموم میشه.... من احمق رو بگو فقط که بخاطر تو با پدر و مادرم درگیر شدم.
پوزخندی زدم که نگاهش سمتم آمد.
_چه تفاهمی!
_کدوم تفاهم؟!
با نفرت نگاهش کردم. گویی هیچ وقت عاشقش نبودم.
_منم بخاطر توی عوضی چقدر با پدرم درگیر شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_391
بالاخره یک روز که دور همان فروشگاه می چرخیدم تا شراره نباشد، و چون دیدم شراره آمد و رفت، وارد فروشگاه شدم.
سمت صندوق که دختر جوانی بود رفتم و گفتم :
_سلام.... من فرداد هستم، شریک شراره خانم.
_سلام جناب فرداد.... شراره خانم همین الان رفتند.... می خواید زنگ بزنم برگردند؟
_نه لازم نیست باهاشون صحبت کردم اومدم ببینم پر فروش های محصولات شرکتمون کدوما هستن... می شه دفتر فروش رو نشونم بدید؟
_بله....
دفتر فروش را مقابلم باز کرد و من نگاهی به نام محصولات انداختم.
یک چیزی در این دفتر خیلی عجیب بود.
هر هفته یکی از محصولات ما پر فروش بود.
و جالب تر اینکه 70 در صد فروش هر هفته هم همان محصول پر فروش بود و 30 درصد دیگر فروش سایر محصولات!
دفتر را بستم و باز پرسیدم:
_این هفته محصول پر فروشمون چیه؟
_سایه های پشت چشم چند رنگمون.
سری تکان دادم و باز گفتم :
_یکی رو بدید ببینم.
_خب..... تموم کردیم جناب فرداد.
_پس چرا نگفتید که براتون بفرستم؟
_خب.... نشد.... وقت نداشتیم.
_باشه.... ممنون.... خداحافظ.
از فروشگاه که بیرون آمدم یک چیزی برایم ثابت شد.
هر چیزی که بود در همان محصولات پر فروش بود!
آخر چه طور می شد که همه مشتری ها هر هفته سراغ یکی از محصولات ما بیایند؟!
این خیلی عجیب بود!
ناچار شدم بفهمم به من راست گفت که سایه های چند رنگ تمام شده یا نه.
برای این کار هم نیاز داشتم یک مشتری به داخل فروشگاه بفرستم.
جلوی یک دختر خانم جوان را گرفتم و گفتم :
_ببخشید دختر خانم یه کاری می خواستم برای بنده انجام بدید.... دستمزد هم داره... کار ساده ایه.... از همین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی برام یک بسته سایه ی چند رنگ بخرید..... اگه گفت تموم شده، بهش بگید شراره خانم منو فرستاده.
دختر جوان خندید:
_الان تو شراره ای؟!
_خیر شراره دوست بنده است....
_دستمزدم چقدره؟.... کم باشه نمیرم.
_چقدر می خوای؟
لبانش را جمع کرد و کمی تفکر.
_خب..... 200 می گیرم.
_300 بهت می دم ولی برام اون سایه ی چند رنگ رو بیار... همین جا منتظرم.
_باشه....
_اینم پول اون سایه.... اگه بهت تخفیف داد ما بقیش مال خودت.
_اگه این پولم کم بود چی؟
_بگو الان بقیه اش رو میارم... بیا ازم بگیر.... ولی قیمتش همونه اما اگه کم بود بیا بهت می دم.
_باشه.... نریها.... الان میام.
_هستم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............