eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتم‌خیلی‌گناه‌کردم -گفت‌هنوزباروضہ‌ی‌مادرگریہ‌میکنی؟ +گفتم‌آرھ -گفت‌پس‌هنوزراه‌برگشت‌دارۍ💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم باید به من بگی! راهکار این قضیه چیه؟ قضيه‌ی شهادت یه نگاهی به من کرد و گفت: راهکارش اشکه، اشک:)💔 +حاج‌قاسم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🥀 » بِسم‌ِرَبِ‌حـاج‌قـاسـم|❁ آسمــانی شدی به نیت عشــق عشق هم پرچم علمــدار است می‌نویسیـم روی هر قــلبــــی یک دلاور همیشه سردار است..! 🥺¦↫ 🥀¦↫ 🖤¦↫ 💔¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸 » بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ گفتۍبسندھ‌ڪن‌بھ‌خيالۍزِوصلِ‌ما مارابھ‌غيرازين‌سخنۍدرخيال‌نيست..! ♥️¦↫ 🌸¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
« 💛✨» بسم‌رب‌علـے"؏ رزق‌مــــــا‌را‌برســــانید‌ز‌بازار‌نجــــف از‌همان‌سفره‌که‌نعمت‌به‌گدا‌میبخشند.. 💛¦↫ ✨¦↫🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و چه خوب.... من منتظر همان نفرتی بودم که باعث شود او برای همیشه از زندگی ام برود. _باشه.... اگه اینقدر دلت پرستار می خواد بگیر... یه خوشگلش رو هم بگیر. گفت و رفت سمت پله ها که باز فریاد زدم: _احمق شکاک.... پرستار رو برای بچه‌ات می خوام نه برای خودم..... اگه قرار باشه کسی به کسی شک کنه... منم که باید به تو شک کنم... تویی که هر شب تو مهمونی هستی و هر شب با یه تیپ خفن از خونه می زنی بیرون.... دلم می خواد یه شب واسه همیشه گورتو گم کنی و بری بلکه خلاص شم از شر تو و این توله سگ. از همان شب با هم قهر کردیم.... نه او دیگر حرفی به من زد و نه من به او.... اما خود پیدا کردن پرستار بچه هم دردسر خودش را داشت.... اینکه کسی پیدا شود که بشود به او اطمینان پیدا کرد.... ناچار به پدر، به رامش و حتی رامش به بهنام هم سپرد.... یکی دو ماهی گذشت. همچنان با شراره سر سنگین بودم و با آنکه او گه گاهی یک عزیزم و عشقم خشک و خالی می گفت اما من حتی نگاهش هم نمی کردم. حق داشتم. حق داشتم بعد از چند سال زندگی اجباری و جهنمی با کسی که حتی نمی خواست لااقل به خاطر خودش، با هم خوب زندگی کنیم، از این زندگی اجباری متنفر باشم. و یکی از روزها که در شرکت بودم، بهنام به دیدنم آمد. از دیدنش کمی جا خوردم. _چیزی شده؟.... رامش حالش خوبه؟ لبخند کمرنگی زد و گفت : _آره.... اومدم یه سر به شرکتت بزنم ببینم کمک نمی خوای؟ نمی دانم باز پدر حرفی زده بود یا مادر. شاید هم رامش. کمی مکث کردم و گفتم : _نه.... کمک لازم نیست.... گفتم اگه کسی می خواد کمک کنه، یه پرستار بچه ی مورد اعتماد و اطمینان بهم معرفی کنه. چنگی به موهایش زد. _خب.... من یکی سراغ دارم. _خوبه.... اگه شما بهش اطمینان داری برام کافیه.... اسم و شماره تلفنش رو برام بنویس بذار روی میزم.... اگه می مونی بگم چایی بیارن. _نه.... چایی نمی خورم ممنون.... برات می نویسم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و رفت سمت میزم و روی کاغذی باطله چیزی نوشت که دو شاخ روی سرم سبز کرد. باران سرابی! با قدم هایی بلند همراه یک خداحافظی رفت سمت در که بلند صدایش زدم: _بهنام! ایستاد. و نگاه من روی اسم و فامیل باران سرابی ماند. _این.... این خانم رو.... از کجا می شناسی؟ یک دفعه با این سوالم سمتم چرخید. انگار طوری لحن کلامم، بازخواست کننده بود که یک لحظه رنگ از رخ بهنام پراند. _چه طور؟! سر بلند کردم و نگاهش. _می خوام بدونم. نگاهش را از من گرفت و گفت : _خب چند وقته تو شرکتم کار می کنه.... چیزی شده؟.... می شناسیش؟! اَبروانم بدجوری در هم گره خورد. _چه طور تو شرکت تو کار می کنه؟!.... تو می شناختیش؟! لبخند کمرنگ روی لبش هم پرید. _چی شده رادمهر؟!.... یه طوری داری ازم سوال می کنی که نگران شدم.... این خانم مشکلی داره؟.!.... نکنه می شناسیش؟! و نباید می گفتم.... نباید رازی که سالها پیش اتفاق افتاده بود و حالا جز غبار خاطره اش چیزی وجود نداشت را فاش می کردم. _نه.... نه چیزی نیست..... فکر کنم با یکی دیگه اشتباه گرفتمش. اگر زیادی مقابل بهنام تعجب می کردم، شاید او هم مشکوک می شد.... تنها راهش این بود که از خود باران بپرسم که چطور بهنام را می شناسد! _همین خوبه.... می تونی آدرس منو بهش بدی از فردا بیاد؟ _آره..... بهش می دم... خیالت راحت.... مطمئنه. _ممنون. _فردا می گم همون اول صبح بیاد. _خوبه.... خیلی خوبه. _سلام برسون. _تو هم همین طور. و وقتی در اتاق بسته شد. وزن شانه‌هایم افتاد روی دستانی که کف آن ها را روی میز گذاشته بودم و نگاهم روی اسم او مانده بود. خاطرات پشت سر هم داشت تند و تند ورق می خورد. _باران سرابی! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 💔🕊» حـآج‌قـٰاسم‌دلمـٰان‌بـَرا؎قـَدم‌زدن‌هآ؎بـٰاصلآبتـَت بـَرخآڪریزهـٰا؎جبهہ‌مقـٰاومت‌تـَنگ‌شده..! -¹روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ 💔¦↫ 🕊¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🥀 » افکند آتشی به دل و جان خاص و عام ای جان فدا نموده که جان هافدای تو:)💔 🎞¦↫ 💔¦↫ 🥀¦↫ 🥺¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🥀 » بِسم‌ِرَبِ‌حـاج‌قـاسـم|❁ شب می‌رود و عطر سحر میگردیم در صبــح ظهـــور یــار برمیگردیـم غم نیست که قاسم سلیمانی رفت ما را بکشیـد که زنــده تر میگردیم.. 🖤¦↫ 🥀¦↫ 🥺¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊» سحر‌گـاهِۍ‌در‌خواب‌تلـخ‌مۍدیدیـم خبر‌دادنـد‌ازبغـداد‌بوۍ‌قـنـد‌مۍ‌آیـد..! 💔¦↫ 🥺¦↫ 🥀¦↫ 🕊¦↫ 🖤¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
4.14M
«🖤🎙» ضربان‌حرم... 🎙¦↫ 🖤¦↫ 🕊¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حاج قاسم گفتن: شما یه چیزی به حاج محمود کریمی بگید که به کم‌حجاب‌ها تذکر بده حاج قاسم گفت...؟
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز تمام آن روزم را خاطرات پُر کرد. حال بدی داشتم. چرا بی خبر رفت؟! چرا برگشت؟! چطور وارد شرکت بهنام شد؟! سوالاتم را جز خود باران نمی توانست جواب دهد. آن شب در تنهایی خانه.... من بودم و مانی... شراره باز مهمانی شبانه بود و می خواست فردای همان روز، با آمدن پرستار بچه، با خیال راحت برود مسافرت. مانده بودم این خیال راحت در روزهای گذشته کجا بود؟! مگر اصلا او خیال ناراحتم داشت؟! شب تا صبح افکار پریشانم دوره‌ام کردند. و صبح.... شراره چمدان بسته و آماده‌ی مسافرت رفتن بود که.... _امروز گفتی پرستار بچه میاد دیگه؟ داشتم حاضر می شدم که به شرکت بروم که جوابش را دادم. _آره.... _گفتی بهنام معرفی‌اش کرده؟ با حرص گفتم : _آره.... _چرا عصبانی می شی حالا؟.... نترس عشقم.... من دارم می رم، تو می مونی و اون پرستار بچه. روی حرف «چ» ی کلمه ی بچه تاکید کرد عمدا. می خواست حرصم بدهد می دانستم. _این خانم تیموری هم دیگه نمیاد راستی... می گه من دست و پام درد می گیره.... خونه‌ی شما بزرگه، من نمی تونم بدون بیمه کار کنم.... خودت با همین پرستار بچه صحبت کن، بگو کار خونه رو هم دست بگیره. _من نمی گم.... از اتاق بیرون رفت. _من دارم می رم.... خودت دیگه می دونی می خوای چکار کنی.... از عطر مردانه‌ام کمی زیر گلویم زدم و تا جلوی در اتاق پیش رفتم که صدای شراره را از طبقه ی پایین شنیدم. _پرستار جدیدی تو؟ _بله خانم.... _خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره! _چی فرمودید؟! نگاهی از کنار نرده‌های طبقه‌ی دوم به پایین انداختم. شراره در گوش باران چیزی گفت و رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
••• دوستـٰان‌وَبرادران‌عزیزوصیت‌میڪنم ڪـٰارۍ‌نکنیدڪِھ‌صداۍِغربتِ‌فرزند فاطمِھ‌مقام‌معظم‌رهبرۍ(حفظہ‌الله) ڪہ‌همـٰان‌ناله‌ٔغریبانہ‌ۍِفـٰاطمه(س)است بہ‌گوش‌برسد . . ! 🍂- شهید سید مجتبے علمدار - ✨ ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آرام از پله‌ها پایین رفتم. جلوی آینه‌ی کنسول ایستاده بود و داشت چادرش را مرتب می کرد. یعنی واقعا باران بود؟!... همان باران سرابی! _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند معرفی کردند؟ با صدای من، سمتم چرخید. و نگاهش با لبخند به من افتاد. لعنتی خودش بود با همان چشمان خاکستری خاصی که حالا مرا یاد خود عمو می انداخت. چقدر از گذشته‌ها فاصله گرفته بودم. حالا نفرت داشتم از آن نگاهی که مرا یاد چشمان تیز عمو می انداخت. و چه بلایی سرم آمد به خاطر او..... _بله جناب فرداد... منو به خاطر آوردید؟ _عجیبه برام که چطور با فرهمند آشناییت پیدا کردی؟ گستاخانه در چشمانم خیره شد و گفت : _من که چیزی از تعجب در نگاه شما نمی بینم. واقعا چی فکر کرده بود این دختر! فکر کرده بود می تواند بیاید و تمام زندگی مرا به هم بریزد و بعد بی سر و صدا برود تا من به دام پدرش بیافتم؟! چنان جدی نگاهش کردم که مجبور شد لبخند روی لبش را خط بزند. _به هرحال به خاطر اعتمادی که به شما دارم، شما می تونید کارتون رو از همین امروز شروع کنید... شب که برگشتم در مورد حقوق و مزایای شما حرف می زنیم. گفتم و از خانه بیرون زدم. چه حال بدی داشتم! همیشه فکر می کردم اگر یک بار دیگر ببینمش، اول از همه، از او می پرسم که چرا رفت! اما آنقدر از دیدنش حالم بد شد که نشد و نپرسیدم. یادم آمد چقدر دوستش داشتم و بخاطر رفتنش چه بلایی سر زندگی‌ام آمد. مقصر که بود؟! کسی جز خود او را مقصر نمی دانستم. لااقل به جرم سکوتی که مرا کنجکاو دانستن کرد و مرا کشید دنبال عمویی که تمام زندگی ام را نابود کرد! اما..... این بار حرفهایم را می زدم. قطعا این بار جواب تمام سوالاتم را می گرفتم و او باید جواب می داد. اما حالم آن روز هم بد شد. با دیدن دوباره اش بعد از سال ها، یادم آمد که او و عمو چه بلایی سر زندگی من آوردند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............